به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 5,720
بازدید دیروز: 7,668
بازدید هفته: 13,388
بازدید ماه: 34,358
بازدید کل: 23,696,180
افراد آنلاین: 9
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Sunday , 28 April 2024
الأحد ، ۱۹ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۶۳ - گفتگو با «زینب صفخانی» پزشک جهادگر مسیر طبیب ۱۴۰۱/۰۷/۱۹
 گفتگو با  «زینب صفخانی» پزشک جهادگر مسیر طبیب 
    ۱۴۰۱/۰۷/۱۹
سازمان نظام پزشکی| دکتر زينب صفخاني،تخصص بیماری‌های قلب و عروق،شماره نظام  پزشکی 136649

مصاحبه: فاطمه زورمند
عکاس: مائده ماندگار
«شب قبل از حرکت وقتی مشغول گذاشتن داروها در کوله‌ها بودیم. مادرم یک اسپری آسم آورد و به من داد و اصرار داشت که این را با خودتان ببرید. هر چه ما می‌گفتیم جا نداریم و کوله‌هایمان سنگین است. مادر دست از اصرار بر نمی‌داشت و در نهایت اسپری را هم قاطی دیگر داروها با خود بردیم. همان اول مسیر پیاده‌روی نجف به کربلا، یک خانواده عراقی را دیدیم که کنار راه نشسته‌اند. مادر خانواده دچار تنگی نفس شده بود. نزدیک که رفتیم متوجه شدیم مادر مبتلا به آسم است و اسپریش را فراموش کرده است. و همان اسپری که مادر با زور در کوله ما گذاشت درمان زن عراقی شد و آنجا بود که به حکمت آن همه پافشاری مادر پی بردیم.»
این بخشی از خاطرات دل انگیز و جذاب خانم دکتر«زینب صفخانی» متخصص قلب و عروق است که به عنوان پزشک جهادگر هم‌قدم زوار اربعین، رهسپار سفر عشق می‌شود و هر جا دردمندی در راه ببیند، مرهمی بر دردش می‌گذارد.
او متولد اسفند 1364 است. سال 1382 با رتبه 18 کنکور در رشته پزشکی و سال 1391 نیز با رتبه 70 برای تحصیل در تخصص قلب و عروق دانشگاه تهران پذیرفته شد. زینب بانو به همراه خواهر و خواهرزاده‌هایش که همگی پزشک هستند نیروهای جهادگر درمانی هستند. که در داخل و خارج از مرزهای ایران اسلامی در قالب گروههای جهادی به ارائه خدمات درمانی می‌پردازند.
خانواده جهادی
من و خواهر کوچک‌ترم الهه صفخانی که متخصص داخلی‌، بهاره صفی‌خانی (خواهر زاده‌ام) که متخصص رادیولوژی، محمد صفی‌خانی(خواهر زاده ام) که دندانپزشک و متین صفی‌خانی(خواهر زاده ام) که دانشجوی دندانپزشکی هستند اعضای جهادی خانواده هستیم.
شهریور سال 1395 از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدم و بورد تخصصی ام را گرفتم. قرار بود آذرماه دوره طرح تخصصم شروع بشود که بهاره خانم- خواهر زاده ام- تماس گرفت و گفت: یک گروهی از هم کلاسی‌هایمان قرار است برای ارائه خدمات درمانی به عراق بروند. من هم اسم خودم، شما و خاله الهه(خواهر کوچکم) را نوشتم. چون ما همه در همین مدرسه درس خوانده و از بچه‌های سمپاد بودیم. خواهر زاده ام البته گفت که دیر ثبت‌نام کرده و جاها پر شده ولی اگر جایی خالی شد خبر می‌دهند. البته من برای رفتن مقداری تردید داشتم. چون هم خانواده نگران و مضطرب بودند و فکر می‌کردند عراق خیلی نابسامان است و ممکن است آسیب ببینیم و هم خودم ترس داشتم.
چند روز مانده به شروع راهپیمایی اربعین بود که خواهرزاده‌ام زنگ زد و گفت خاله جای خالی پیدا شده.باید سریع برویم پاسپورت بگیریم. خیلی جالب است که پاسپورت‌ها هم یکی دو روزه به دستمان رسید.
خواهرم الهه در ایلام دوره طرحش را می‌گذراند. قرار شد با گروه زمینی به ایلام برویم و ایشان را آنجا سوار کنیم. من و بهاره تهران کارها را انجام دادیم و راهی شدیم. روز حرکت شد. پدر و مادرم برای بدرقه آمدند و چون خیلی به هم وابسته و احساساتی هستیم با ‌گریه و دعا و صلوات ما را راهی کردند. در محل تجمع یکی از دوستان دوران دانشگاهم به نام خانم دکتر «رقیه حمیدیان» که الان متخصص گوش و حلق و بینی در قم هستند را دیدم و متوجه شدم ایشان هم همراه ما می‌آیند. دیدن و حضور او باعث قوت قلب و امیدواری من شد.
همه شب خیره به جاده
به سمت مهران حرکت کردیم. خیلی استرس داشتم چون تجربه اولم بود و هیچ تصور و شناختی از این سفر نداشتم. جالب‌تر اینکه من از اتوبوس هم به شدت می‌ترسیدم. شب در راه بودیم. جلوی اتوبوس آقایان بودند و عقب خانم‌ها نشسته بودند. همه از خستگی بیهوش شده بودند اما من به خاطر ترسی که داشتم خوابم نمی‌برد. اتوبوس هم خیلی سرعت داشت. من تمام مدت چشمم به جاده بود و بدترین فکر و خیال‌ها به ذهنم می‌آمد حتی با خودم فکر می‌کردم هوشیار باشم که اگر اتفاقی افتاد من بقیه را نجات بدهم. تا صبح تمام صورتم تب خال زده بود. و این آخرین سفر زمینی من بود و سال‌های بعد به صورت هوایی رفتم. حوالی ظهر بود که به ایلام رسیدیم و خواهرم به ما پیوست. خواهر هم دل‌نگرانی‌های خودش را داشت. به سمت مهران راه افتادیم. زیارت اولی بودیم و کلی التماس دعا. به مرز رسیدیم. نمی‌دانم چرا وحشت کردم. جمعیت خیلی زیاد بود. شبیه روز قیامت بود. مثل مادر، خواهر و خواهر زاده ام را در آغوش گرفته بودم تا گم نشوند. حال خیلی عجیبی داشتم. ترس همراه با غم جدایی، لحظات عبور از مرز خیلی بر من سخت گذشت. انگار که از همه چیز و همه کس بریده ای. خودت هستی و خودت. اما وقتی از مرز رد شدم آن همه اضطراب و تشویش به یکباره رنگ باخت. و آرامش عجیبی در من رسوخ کرد. دیگر نگران تنهایی خودم نبودم.
لااکراه فی الدین
اولین اعزام ما از طرف قرارگاه امام رضا علیه‌السلام بود. قرارگاهی متشکل از گروههای جهادی.اگر اشتباه نکنم اوایل وابسته به شهرداری تهران بودند در واقع شهرداری از قرارگاه حمایت مالی می‌کرد.من و خواهرم و خواهر زاده ام و به همراه سه تا آقای دیگر در یک گروه قرار گرفتیم.
به گروههای 6 نفره تقسیم شدیم و در هر گروه یک تازه مسلمان از کشورهای دیگرهم بود. در گروه ما «بن‌علی» از کشور ماداگاسکار همراهمان بود. این افراد از طریق جامعه المصطفی قم معرفی می‌شدند.افرادی بودند که دوست داشتند به کربلا مشرف بشوند و از این طریق معرفی می‌شدند و همراه ما می‌آمدند. پارچه‌هایی روی کوله پشتی نصب کردیم که به زبان‌های مختلف روی آن نوشته شده بود من پزشک هستم.
بن علی پدرش اهل سنت و مادرش مسیحی بود. پدرش گفته بود «لااکراه فی الدین» و انتخاب دین را برایشان آزاد گذاشته بود. به همین خاطر او و همه اعضای خانواده اش مسیحی شده بودند. اما خواهری داشت که معلم بود و در مورد ادیان تحقیق کرده و مسلمان شده بود. به دنبال او بن علی و برادرش هم به دین اسلام مشرف شده بودند.
کوله‌باری از مرهم
محل اسکان ما در نجف یک ساختمان نیمه‌کاره بود که از قبل هماهنگ شده بود که ما به آنجا برویم. آقایان طبقه بالا و خانم‌ها پایین بودند. آبان ماه و هوا سردبود. اطراف ساختمان هم دیوارها نیمه کاره بود و پوشش درست و حسابی نداشت. قرار بود یک روز در نجف مستقر باشیم و فردای آن روز وارد مسیر پیاده‌روی اربعین بشویم.
تعدادی پک دارویی داشتیم. شامل اقلامی دارویی بود که برای درمان‌های سرپایی استفاده می‌شد نظیر انواع بانداژها پمادهای زخم و تاول، داروهای روتین مثل داروهای سرماخوردگی، گوارشی و مسمومیت غذایی وتعدادی سرم و آمپول و... هم همراه داشتیم. داروهای ضد حساسیت و... مقداری هم داروهای تخصصی همراه داشتیم. چون من خودم متخصص قلب بودم داروهای قلب و آریتمی و... را هم داشتم.
من سرگروه تیم بودم. داروها را بین اعضای گروهم تقسیم کردم. به هر نفر حدود یک و نیم کیلو دارو رسید. همان طور که می‌دانید هر یک گرم بار در پیاده‌روی طولانی چند برابر فشار به فرد وارد می‌کند. کوله‌های ما هم واقعا سنگین بود. با این حال سعی می‌کردم چون بچه‌ها از من کوچک‌تر بودند قسمت اعظم داروها را در کوله خودم جا بدهم. در طی مسیر بیمارانی که نیاز به درمان‌های سرپایی داشتند را مداوا می‌کردیم. عصرها هم که در موکبی مستقر می‌شدیم و قصد داشتیم شب را آنجا بمانیم شروع به معالجه حضوری می‌کردیم. اغلب برای خانم‌هایی که دچار گرفتگی عضلانی و خستگی و... بودند انواع درمان‌های مسکن از جمله آمپول و سرم تجویز و تزریق می‌کردیم.
همیشه حامی
لحظه ورود به حرم حضرت علی علیه‌السلام ابهت خاصی داشت که اصلا قابل وصف نیست. حرم حضرت امیر یک حس کاملا پدرانه داشت و من را به شدت یاد پدرم می‌انداخت. حالم دگرگون شده بود. جمعیت خیلی زیاد بود و امکان نزدیک شدن به ضریح خیلی کم بود. به رقیه دوستم که متخصص گوش و حلق و بینی بود گفتم:« من باید به ضریح برسم همراه من بیا» تقریبا یکی دو ساعتی آنجا بودیم تا بالاخره به کنار ضریح رسیدیم و بهترین حس نصیبمان شد.
جالب اینکه فکر می‌کردم چون اولین بار است این حال و هوا را دارم اما سال‌های بعد هم وقتی کنار ضریح حضرت علی علیه‌السلام می‌رسیدم همان حس ویژه را به نحو دیگری داشتم و آن نگاه بزرگ منشانه و حمایتگر را احساس می‌کردم و اصلا این حس تکراری نمی‌شد.
سه روز در مسیر پیاده‌روی اربعین همپای زوار و عاشقان اباعبدالله راه می‌رفتیم. سال اول که واقعا دشوار بود. خیلی خسته می‌شدم. بارمان هم خیلی سنگین بود. آقایان همگروه بعد از ظهرها که می‌دیدند واقعا دیگر توان نداریم علاوه‌بر کوله خودشان کوله‌های ما را هم حمل می‌کردند. گاهی سه کوله را بر دوش می‌کشیدند. برادرانه خیلی به ما کمک می‌کردند. برای غذا گرفتن همیشه پیش قدم بودند تا ما استراحت کنیم. نقش حامی ما را داشتند و سعی می‌کردند سفر را برای ما تسهیل کنند. آقای اختیاریه یکی از این برداران بودند که هنوز هم خاطره سفر اول و حمایت‌هایشان را در ذهن داریم. به قدری به ما احترام می‌کردند که ما شرمنده می‌شدیم. مخصوصا وقتی فکر می‌کردیم که اهل بیت امام حسین علیه‌السلام را چگونه به اسارت بردند و حرمتشان را شکستند.
باید از نجف حرکت می‌کردیم. مقابل حرم امیرالمومنین ایستادیم و استعانت کردیم و وارد مسیر پیاده‌روی شدیم. تیم باید با هم حرکت می‌کرد. چون داروها را تقسیم کرده بودیم. اگر فردی درمان سرپایی داشت حین مسیر انجام می‌دادیم اما اگر نیاز به رسیدگی بیشتر مثل پانسمان و... داشت همه گروه کنار مسیر متوقف می‌شدیم تا به او رسیدگی کنیم.
ای که مرا خوانده ای
در سفر اول اواسط مسیر نجف به کربلا پایم پیچ خورد. راه رفتن برایم خیلی سخت شده بود. یکی دو روز کج دار و مریز راهپیمایی می‌کردم. ولی روز سوم واقعا توان راه رفتن نداشتم. به همین خاطر من به همراه یکی از آقایان گروه همه کوله‌ها را گرفتیم و با ماشین مقداری از مسیر را رفتیم و قرار شد جلوتر بایستیم تا آنها به ما برسند. و خیلی از این موضوع ناراحت بودم.
عصر بود وارد یک موکب شدم. همه کوله‌ها هم پیش من بود. بیشتر نگران و مراقب کوله بن‌علی همسفر غیرایرانیمان بودم. چون تاکید کرده بود مراقب وسایلش باشم. خانمی وارد موکب شد و از نوشته روی کوله‌ها متوجه شده بود که من پزشکم و گفت: «همسرم حالش مساعد نیست بیاید درب موکب شما ویزیتش می‌کنید؟» گفتم:«بله» کوله‌ها را همان جا به یک خانم سپردم و برای دیدن همسر آن زن رفتم. آقایی حدودا 45 ساله که بیماری قلبی داشت و داروهای قلبش تمام شده بود. و به شدت حالش بد بود. نفسش تنگ شده بود. کارکرد قلبش 20 درصد بود. به او گفتم:
«شما چطور با این وضعیت قلبی به زیارت آمدی؟» گفت: «به امام حسین گفتم یک متخصص قلب برسون من داروهام تمام شده بتونم بقیه مسیر رو به سمتت بیام. که همسرم صدام کرد و گفت یک خانم دکتر در این موکب هست». گفتم بله من متخصص قلب هستم و دارویت را هم دارم. خیلی منقلب شده بودم. آن موقع بود که حکمت پیچ خوردن پایم و اینکه مجبور شدیم قسمتی ازمسیر را با ماشین بیاییم تا سر راه این مرد قرار بگیریم را دانستم و یاد خاطره‌ای افتادم که سال قبلش در بیمارستان برایم اتفاق افتاده بود. یک خانم 35 ساله با درد شدید قلبی و تنگی نفس به بیمارستان آمد. کارکرد قلبش بعد از زایمان حدود 35 درصد و خیلی کم بود و با همین وضعیت به پیاده‌روی اربعین رفته و برگشته بود. برخورد تندی با او کردم و گفتم شما شرایط اینکه به این سفر بروید را نداشتید. اجازه نداشتید چنین فشاری را به قلبتان وارد کنید. آن خانم گفت: « رفتم تا از امام حسین بخواهم مرا شفا بدهد» دقیقا سال بعدش امام حسین علیه‌السلام در مسیر پیاده‌روی اربعین یک مورد با همان ویژگی‌ها سر راهم قرار داد. تا مرا متوجه کند در یک بیابان هم می‌تواند یک متخصص قلب را سر راه یک بیمار قلبی برساند. تا بدانیم که هیچ‌کدام از این دعوت‌ها بی‌حکمت نیست. چه بسا من برای همین ماموریت به این سفر فراخوانده شده بودم. در آن نقطه پایم آسیب دید تا زودتر به آن بیمار برسم چون به طور طبیعی ما چندین کیلومتر عقب‌تر از آنها بودیم. بعداز این اتفاق کلی حال و هوایم تغییر کرد.
میزبانان کریم
عراقی‌ها وقتی متوجه می‌شدند ایرانی و مخصوصا پزشک هستیم واقعا احترام زیادی می‌گذاشتند. حتی برخی موکب داران اصرار داشتند ما را به منزل خود ببرند. تا از امکانات بیشتری مثل وای فای و... استفاده کنیم. تازه وقتی می‌فهمیدند اسمم زینب است بیشتر عرض ارادت و محبت می‌کردند و می‌گفتند مثل حضرت زینب تیمار دار بیماران کربلا هستی. و مرا به این توصیفات شرمنده محبت خود می‌کردند.
عراقی‌ها واقعا از جان و مال و فرزند و همه مایملک خود برای پذیرایی از زوار اباعبدالله مایه می‌گذارند. ولی برخی حرکت‌ها از سوی بعضی از هموطنان واقعا باعث شرمساری بود. با خودم فکر می‌کردم اگر این ماجرا برعکس بود. کدام یک از ما حاضر بودیم تمام خانه و زندگی خود را بی‌چشمداشت در اختیار مهمانان غریبه قرار بدهیم.
در مسیر جهاد
سال 96 گروه «طبیب مسیر» شکل گرفت که در واقع قسمت عمده اعضایش همان بچه‌های قرارگاه امام رضا علیه‌السلام بودند. ما سال 96 و 97 با طبیب مسیر اعزام شدیم. و سال 98 با گروه شهید هدایت رفتیم که فرمانده اش خواهر زاده ام آقا محمد بود. این بار به صورت خانوادگی مشرف شدیم. خواهرزاده‌ها به همراه مادر و پدرشان و دایی مان راهی سفر شدیم. حس سفر خانوادگی واقعا خیلی خوب است. جالب اینکه دایی ام که سال اول کوله افمان را با‌ گریه می‌بست و می‌گفت سال اول و آخرتان است که می‌روید و از امام حسین خداحافظی بگیرید و بگویید دیگر نمی‌آیید. سال سوم خودش همراهمان آمد.
انعکاس حرکت ما در میان همکاران و هم‌صنفی‌ها خیلی مثبت بود و زمینه‌ساز شد تا برخی دوستان سال‌های بعد داوطلب همراهی و شرکت در این سفر باشند.
سال 98 که کرونا شیوع پیدا کرد به خاطر اینکه هم در بیمارستان و هم در مطب بیماران قلبی داشتم و نسبت به آنها دین داشتم و می‌ترسیدم با سفر به عراق باعث انتقال بیماری به ایران یا بیمارانم شوم و به نوعی حق الناس برگردنم بماند. به سفر اربعین نرفتم.
نزدیکی قلب‌ها
یک روز صبح در مسیر جایی نشسته بودیم که از روی نوشته کوله‌هایمان خانمی به زبان انگلیسی پرسید:«شما پزشک هستید؟» گفتم:«بله» کاروانی از کشور لبنان بودند. افراد موکبشان همه بیمار شده بودند. ما هم رفتیم تمامی اعضای کاروانشان، مرد و زن را ویزیت کردیم و به همه دارو دادیم و آمپول و سرم زدیم و....آنها برای تشکر و قدردانی اجازه ندادند از موکبشان خارج بشویم و شروع کردند به درست کردن صبحانه و پذیرایی از ما و کلی عکس یادگاری با هم گرفتیم.
با عراقی‌ها ارتباط گیری بسیار خوبی داشتیم. مثلا موکبی وارد شدیم که اهل بصره بودند. تعریف می‌کردند که همه معلم هستند و بیمار شده بودند برای درمان به ما مراجعه کردند.یکی از آنها شماره مرا گرفت و قرار شد یکی از اقوامشان را که مشکل قلبی داشت برای مداوا به ایران بیاورد.
خیلی دوستان افغانستانی پیدا کردیم. حتی با خانم دکتری آشنا شدیم که به تنهایی از افغانستان به زیارت اربعین آمده بود و از ما مقداری دارو گرفت.
پازل زیبا
واقعا وقتی می‌گویند در این مسیر هر چه طلب کنید برایتان مهیا می‌شود حقیقت دارد. یک روز در مسیر به طرز عجیبی هوس موز کرده بودم. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یک آقایی یک ظرف غذا به همراه دو عدد موز در دستم گذاشت. امام حسین علیه‌السلام خودشان هوای همه را دارند.
مورد دیگری که به خاطردارم. در قسمتی از مسیر دوستان یکباره تصمیم گرفتند مقداری استراحت کنند و به یک موکب ایرانی که خیلی مجهز و تمیز بود رفتند. اتفاقا موکب درمانگاه هم داشت. پزشکان درمانگاه از دوستان ما بودند. خواهرم الهه پیش آنها رفت تا یک سری از داروها را که تمام کرده بودیم تهیه کند. ناگهان فریاد زد خواهرم را بگویید بیاید بیمار قلبی بدحال داریم. من سریع رفتم و دیدم از داخل درمانگاه صدای شیون و فریاد به گوش می‌رسد. بیمار دیابت داشت و بعد از تزریق انسولین چیزی نخورده بود و از حال رفته بود و همراهانش به اشتباه فکر می‌کردند که مشکل قلبی پیدا کرده و ترسیده بودند. اما وقتی مریض را بررسی کردم متوجه شدم مشکلش چیز دیگری است. یک سرم برای او تزریق کردم و قند خونش تنظیم و حالش خوب شد. این اتفاق نیز تلنگر دیگری بود که مقدر شده بود ما در آن لحظه در آن موکب استراحت کنیم تا درمان این بیمار را انجام بدهیم.امام حسین علیه‌السلام به بهترین و زیباترین شکل آدم‌ها و اتفاقات را مثل یک پازل کنارهم قرار می‌دهد.
عینک شکسته
خاطره دیگری که به یاد دارم این است که مقابل حرم حضرت امیر بودیم که دسته عینکم شکست. داشتم به دوستم می‌گفتم حالا چه کار کنم که دو تا آقا جلویمان ایستادند و گفتند ما عینک ‌سازیم. ما درستش می‌کنیم. گفتم ما نمی‌توانیم بایستیم. گروه باید حرکت کند. گفتند درستش می‌کنیم عمود فلان می‌ایستیم و تحویلتان می‌دهیم. عینک را دادیم و راه افتادیم. به عمود مورد نظر که رسیدیم ازدحام جمعیت به حدی زیاد بود که امکان ایستادن نبود. به همین خاطر نتوانستیم توقف کنیم و رد شدیم. شب به موکب که رسیدیم یکی از دوستان عینکم را آورد و گفت آن آقایان از روی پارچه نوشته روی کوله‌ها متوجه شدند که ما با هم هستیم و عینک را به ما دادند که به دستت برسانیم.
هدیه سفر اول
همان طور که گفتم سفر اولم مصادف بود با اتمام دوره تخصص و آغاز دوره طرحم، روال کار به این صورت است که وقتی درسمان تمام می‌شود باید در وزارت بهداشت ثبت‌نام کنیم و آنها تعیین می‌کنند که باید برای طرح به کدام شهر برویم. جواب‌ها هنوز نیامده بود که ما اعزام شدیم. در تمام طول مسیر به فکر محل گذراندن طرحم بودم. چون جزو رتبه‌های برتر کنکور و استعداد درخشان بودم مستقیم وارد مرحله تخصص شده بودم و بعدش باید طرحم را می‌گذراندم و در واقع هیچ راه دیگری نداشتم. مدام استرس داشتم که بالاخره کجا می‌افتم. همه همراهان مرا دلداری می‌دادند که بسپار به امام حسین علیه‌السلام مطمئن باش جای خوبی برایت در نظر می‌گیرد. وقتی برگشتیم نتیجه تعیین محل‌ها آمد من «لارستان» استان فارس افتادم. اصلا اسم لارستان را به گوشم نشنیده بودم. سی آبان رسیدیم تهران من فردایش یعنی یک آذر 95 باید می‌رفتم لارستان تمام طول مسیر را‌گریه می‌کردم. تنهایی اذیتم می‌کرد. وقتی رسیدم گفتند حق انتخاب با شماست می‌توانید در «لار» بمانید یا به شهر «اوز» که از توابع لار بود. من خیال می‌کردم شهر بزرگ‌تر باید بهتر و با امکانات بیشتر و راحت‌تر باشد. اما در یک اتفاق غیرمنتظره همه چیز دست به دست هم داد تا من راهی اوز بشوم. خیلی ناراحت و ناراضی بودم. اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم این منطقه یک قطعه از بهشت است و هر کسی به راحتی سهمیه این شهر نمی‌شود. مردمان، شهر و شرایط کاری... همه چیز عالی بود. من که رفته بودم دوسال و هشت ماه طرحم را آنجا بگذرانم و برگردم. نزدیک پنج سال و نیم در آنجا ماندم و این را از موهبت‌های همان سفر اول اربعین می‌دانم.
داستان به اوج خودش که رسید،تمام شد
وقتی به کربلا رسیدیم در منزل یکی از بزرگان کربلا به نام «ابومصطفی» که منزلشان را در اختیار تیم‌های پزشکی گذاشته بودند ساکن شدیم. وقتی رسیدیم کربلا خیلی وضعیت خوبی نداشتم هم پایم پیچ خورده بود و هم انگشت کوچک پایم یک تاول بزرگ زده بود. با دوستان قرار گذاشتیم یک مقدار استراحت کنیم بعد به سمت حرم‌ها برویم. ولی پاهایم انگار جان نداشتند. وقتی پایم را روی زمین می‌گذاشتم انگار تیغ در آن فرو می‌کردند. درد امانم را بریده بود. پایم درون کفش هم جا نمی‌شد. لنگ لنگان به سمت حرم حضرت عباس راهی شدیم. در خسته‌ترین و زارترین حالت ممکن بودیم. من شخصا از دوران بچگی ارادت خاصی به حضرت عباس دارم چون پدرم عاشق و مرید ایشان بود و همیشه از حضرت کمک و استعانت می‌گرفت. همین الان هم که دارم در موردش حرف می‌زنم حالم منقلب می‌شود. چند سال قبل‌تر پدر و مادرم تنها به کربلا رفته بودند‌، مادرم بعد از بازگشت از زیارت تعریف می‌کرد که پدر بیشتر زمان خود را در حرم حضرت عباس می‌گذراند. موقع وداع آخر پدر به گوشه‌ای از حرم رفت و خطاب به ایشان گفت:« من فرزندانم را به تو می‌سپارم. حتی اگر زمانی من نباشم خودت هوای آنها را داشته باش» این جملات مادرم در ذهنم حک شده بود و هنگام ورود به حرم حضرت عباس برایم مرور می‌شد و احساس می‌کردم پدرم جلوتر در حال حرکت است ولی به خواهر و خواهر زاده ام چیزی نمی‌گفتم فقط اشک می‌ریختم. من واقعا حمایت‌های ایشان را در لحظه لحظه زندگیم دیده بودم. حال خیلی غریبی به من دست داد. باورم نمی‌شد و در مخیله‌ام نمی‌گنجید که من وارد حریم این بزرگان شده ام. بعد از آن به سمت حرم امام حسین علیه‌السلام رفتیم. جمعیت غوغا می‌کرد. راهی برای زیارت نبود. تصمیم گرفتیم گوشه‌ای بنشینیم. یک لحظه سربرگرداندیم و دیدیم نرده‌ها خالی است. فرصت خیلی خوبی بود. سریع و با حالت دوان دوان خودمان را به ضریح رساندیم. نمی‌دانم چطور راه باز شد. دستم که به ضریح رسید تمام خستگی‌هایم زائل شد. درد پایم تسکین پیدا کرد. بعد از زیارت به طرز عجیبی سرخوش و سبک بال بودیم. خبری از آن همه زوال نبود. لحظه رسیدن به ضریح انگار نقطه آغاز و پایان بود. حالا فکر می‌کردم کار به سرانجام رسیده و دینمان را ادا کرده‌ایم و دیگر کاری نداریم و آماده بازگشت به ایرانیم. داستان به اوج و بالاترین نقطه خود که رسید، تمام شد.