۲۱۶ - گفتگو با خواهرشهید مدافع حرم فاطمیون سیدهادی علوی :شهیدی که در اربعین کربلایی شد ۱۴۰۱/۰۷/۳۰
گفتگو با خواهرشهید مدافع حرم فاطمیون سیدهادی علوی :
شهیدی که در اربعین کربلایی شد
۱۴۰۱/۰۷/۳۰
مومن و مقید است، مهربان و دلسوز است و برای آرامش و آسایش همنوعانش از هیچ کمکی دریغ نمیکند. از همه علایقش میگذرد تا رضایت الهی را کسب کند. آنگاه که پدر بیمار میشود، درس را رها میکند تا کمکخرج خانواده باشد و آنگاه که نیاز است تا از حریم اهل بیت علیهمالسلام دفاع کند، از زن و فرزند و آسایشش میگذرد و راهی میدان مبارزه با شقیترین انسانها میشود. او در نهایت مزد ایثارش را از دخت ولی خدا میگیرد و روز اربعین شهد شیرین شهادت را مینوشد.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
***
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
زهراسادات علوی، خواهر شهید سیدهادی علوی هستم. پدر و مادرم در عراق ازدواج کرده بودند و خواهرم بیبی فاطمه مادر شهید سیدحمید، سیدنصرالله و سیداحمدعلی در نجف به دنیا آمدند. در سال ۵۳ صدام که رئیسجمهور شد، آنها را از عراق بیرون کرد. خانواده به مشهد آمدند که بعد من و به ترتیب سیدمهدی، طهورا، سیدهادی و سعیده در ایران به دنیا آمدیم. در سال ۶۲ که سیدهادی شش ماهه بود، به علت شغل پدرم که طلبه بود، به شهرستان فریمان رفتیم و ۱۶ سال در آنجا زندگی کردیم. شهید تا سوم راهنمایی درس خواند. در آن زمان پدرم سکته مغزی کرد و شش ماه بیهوش بود. وقتی بههوش آمد یک سمت از بدنش فلج شد. برادرم به خاطر احساس مسئولیتی که داشت، دیگر درس نخواند.
خصوصیات اخلاقی ایشان چه بود؟
پسری مهربان و دلسوز و مسئولیتپذیر بود.
زمانی که اعزام شدند از جانب خانواده مخالفتی صورت گرفت؟
برادرم درباره رفتن به سوریه صحبتی نکرده بود. از سال ۷۷ که پدر بیمار شد، برادرم به شغل آزاد مشغول شد؛ کارهایی مانند بنایی، چوپانی، میوهچینی و... انجام میداد که کمک خرج خانواده باشد. در ۲۱ سالگی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای سیدحسین و بیبی زینب شد.
بسیار درونگرا بود، کارهایش را انجام میداد و سپس دیگران را در جریان قرار میداد. سال ۹۴ در فکر رفتن به سوریه بود؛ ولی صحبتی نمیکرد. یکهفته مانده به محرم، به منزل پدرم آمد و درحضور تمام خانواده گفت که برای کار به کربلا میرود. همه استقبال کردند. دو روز مانده به محرم راهیاش کردیم. خواستیم برای بدرقه برویم که اجازه نداد و تنها همسرش و فرزندانش رفتند. نمیخواست آنها هم متوجه قضیه شوند، به همین دلیل گفته بود: شب شده و دیروقت است شما برگردید منزل تا سرکاروانمان بیاید. ساعت ۱۰ شب تماس گرفت که شارژم در حال اتمام است، زمانی که به کربلا رسیدم خودم با شما تماس میگیرم. اما حدود یک ماه هیچ خبری از برادرم نشد. خیلی نگران بودیم ولی به پدر و مادرم که بیمار بودند، حرفی نمیزدیم. بعد از یک ماه همسرش تماس گرفت و گفت گوشی را اشغال نکنید،هادی پشت خط است. او تماس گرفت و با هم صحبت کردیم. گفت: «در حرم حضرت زینب دعاگوی شما هستم.» تازه آن زمان بود که متوجه شدیم به سوریه رفته. بعد از سه ماه، به مرخصی آمد. ما بسیار خوشحال بودیم و برای سلامتیاش قربانی کردیم. حدود یک هفته از مرخصیاش نگذشته بود که گفت باید دوباره بروم. هیچکس رضایت نداشت، همه میگفتند تا همینجا که رفتی کافی است. میگفت: من در آشپزخانه هستم، در جنگ نیستم، نگران نباشید. اما پدرم در دفاع مقدس بود و میدانست که چنین نیست. او اصلا رضایت نداشت برادرم برود. دو روز بعد صبح زود مادرم از خواب بیدار شد و گفت: با برادرت تماس بگیر و بگو بیاید.
زمانی که آمد مادرم گفت: هرجا میخواهی برو، میسپارمت به امام زمان(عج). بعد هم با پدرم صحبت کرد و رضایت ایشان را گرفت. بعدها متوجه شدیم که مادرم خواب حضرت زینب (س) را دیده که پشت به مادرم ایستاده و میفرماید: من الان نیاز به کمک دارم، شما از من دریغ میکنی و فرزندت را نمیفرستی. برای همین هم، وقتی مادر از خواب بیدار میشود، رضایت میدهد.
چطور این راه را انتخاب کرد؟
ما در جریان نبودیم. برادرم با کسی صحبتی نمیکرد؛ ولی از کودکی اخلاقش اینگونه بود که هرکسی به کمکی نیاز داشت خودش را میرساند و کمک میکرد.
لحظه خداحافظی را به یاد دارید؟
در سال ۹۶ دو هفته مانده به عید قربان به مرخصی چهارروزه آمده بود. ما با او شوخی کردیم؛ اما او خیلی به دل گرفت. وقتی راهی شد، همسرش تماس گرفت و گفتهادی موقع سوار شدن خیلی ناراحت بود، میگفت: از خواهرم چنین انتظاری نداشتم. گفتم: چقدر دلنازک شده؟! او مثل همیشه نیست. من فقط شوخی کردم.
پیام فرستادم و سعی کردم از دلش دربیاورم؛ ولی خیلی امید نداشتم که از دلش درآمده باشد. دو روز بعد که از حرم برگشتم، مادرم گفت: سیدهادی آمده بود برای خداحافظی.
گفتم: مگر دو روز پیش نرفته بود؟! گفت: پرواز نداشته و برگشته که درکنار خانواده باشد. تا به حال سابقه نداشت که به این زودی برگردد. من از شدت خوشحالی بال درآورده بودم. با عجله خودم را به منزلشان رساندم.
با شما تماس میگرفتند؟
بله. یک روز درمیان تماس میگرفت.در مرداد ۹۵ پدرم فوت کرد. حدود یک ماه طول کشید تا بتوانیم به سیدهادی خبر دهیم. در نهایت او برای شب چهلم خودش را رساند.
با توجه به اینکه خواهر شهید هستید، احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
احساس دلتنگی میکنم. ما هر هفته جمعهها برنامه زیارت عاشورا و دعای کمیل در خانه داشتیم و برادرم مداحی میکرد، همیشه جای خالیاش در خانه احساس میشود.
فرزندان برادرتان چه خصوصیتی از پدرشان به ارث بردند که با دیدنشان به یاد برادرتان میافتید؟
از نظر اخلاقی بسیار به پدر شبیهاند، مهربان و دلسوزند. آنها مادری مهربان و دلسوز دارند، ولی بیشتر به پدر شبیهاند.
آیا برایتان پیش آمده برای کاری به برادرتان متوسل شوید و مشکل حل شود؟
خیلی پیش آمده و هرکاری که مصلحت خداوند بود انجام شده.
از شهید چه چیزی یاد گرفتهاید؟
یاد گرفتم که صبور و دلسوز باشم و اگر کمکی برای کسی از دستم برمی آید انجام دهم.
به نظرتان چه عاملی باعث شد که برادرتان لیاقت شهادت نصیبش شود؟
دعای پدر و مادرم پشت سرش بود، اعتقادات خاصی به ائمه و اهل بیت علیهمالسلام داشت. سه برادر دیگرم طلبه هستند؛ ولیهادی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود؛ به همین دلیل مادرم همیشه نگران بود و میگفت: همه درس خواندهاند، هادی که درسنخوانده چطور میتواند عاقبتبهخیر شود! زمانی کههادی شهید شد، مادرم متوجه شد که عاقبت بهخیری به درس خواندن نیست، برادرم با شهادت عاقبت بهخیر شد.
خاطرهای از همرزمهایش دارید؟
بعد از شهادت متوجه شدیم که سیدهادی فرمانده بوده. هر زمانی که میآمد، ما از شدت نگرانی، از جنگ میپرسیدیم، او در پاسخ میگفت: یک هفتهای آمدهام با خانواده وقت بگذرانم و درباره خانواده صحبت کنم. و به این ترتیب از پاسخ درست طفره میرفت. یکی از همرزمهایش میگوید: خیلی پایبند نماز بود، قبل از هر عملیات نماز میخواند. میگویند یک روز برای بازسازی منطقهای رفتیم. در آنجا مرغ و خروس و گوسفندان مانده و صاحبانشان فرار کرده بودند. ما با خوشحالی گوسفندی را سربریدیم و غذا پختیم. سیدهادی وقتی آمد و دید، خیلی ناراحت شد و گفت: برای چه اینکار را کردید؟ اینها امانت هستند و صاحبانشان با خوشحالی و دلخوشی اینها را رها نکردهاند. هرچه گفتیم رزمندهها باید برای جنگ تقویت شوند، قبول نکرد. سیدهادی به آن غذا لب نزد، در زمان بیکاری، برای حیوانات علوفه و دانه جمع میکرد و میبرد. ما غذا را خوردیم، ولی وقتی فرماندهمان نخورد، به دلمان ننشست.
به مال حلال خیلی حساس بود؟
بسیار زیاد؛ اگر جایی کارمیکرد و صاحبکار نماز نمیخواند پولش را نمیگرفت و میگفت این پول خوردن ندارد.همیشه به موقع سر قرارهایش میرفت. میگفت مومن وقتی قولی میدهد باید سر قولش بماند.
چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟
برادرم روز اربعین، در تاریخ 18 آبان سال 1396، درست در سالگرد فوت پدرم به شهادت رسید. ما از شهادتش خبر نداشتیم. فکر میکنم۲۶ صفر بود و من برای اسکان زائرین امام رضا علیهالسلام رفته بودم. قبل از اسکان، جلسهای با خادمین داشتیم. در آنجا به خواهرم که مادر شهید است گفتم: آبجی خیلی نگران داداش هستم، خبری از او نیست. یک روز قبل از اربعین تماس گرفته بود که نگران نباشید، یک عملیات سنگین داریم، من خودم باشما تماس میگیرم. اما خبری نشد و هرچه تماس میگرفتیم، تلفن خودش هم خاموش بود. بعداز جلسه رفتم اسکان؛ یکدفعه دلم هوری ریخت. با برادر بزرگترم تماس گرفتم و گفتم: داداش، ازهادی چه خبر؟ گفت: خبری نیست، رفته پیش امام حسین! گفتم: شوخی نکن!! گفت جدی میگم؛ به سپاه گفتیم فعلا به خانواده اطلاع نده، تا مامان و خانوادهاش را آماده کنیم. شب خیلی سختی بر من گذشت.
در کدام عملیات به شهادت رسید؟
عملیات بوکمال امامصادق. او جاویدالاثر است و پیکرش هنوز برنگشته.
اگر اکنون برادرتان بیاید چه میکنید؟
تا یکسال باور نمیکردم که برادرم شهید شده؛ ولی نمیدانم الان بیاید چه حسی خواهم داشت.
آیا وصیتنامه داشتند؟
قبل از رفتن به سوریه وصیتنامه نوشته بود؛ ولی هنوز وصیتنامه و لباسهایش برنگشته است.
در وصیتنامهاش چه نوشته بود؟
برای پسرش نوشته بود: بعد از من تو مرد خانهای، با همه مهربان باش؛ خدارا فراموش نکن و به نمازت مقید باش. خانم و بچهها را به حجاب و نماز تشویق کرده بود. گفته بود اگر برای منگریه میکنید، با هدفگریه کنید؛ یاد امام حسین و یارانش باشید که چگونه شهید شدند، آنگاه گریه کنید. اهل بیت را در نظر داشته باشید، به یاد
اهل بیت گریه کنید، نه به خاطر من.
خاطره خاصی از شهید دارید؟
سال ۷۷ پدرم سکته مغزی کرد و شش ماه بیهوش بود. بعد از بههوش آمدن، باید هر 10 روز برای فیزیوتراپی از شهرستان فریمان به مشهد میرفتند. در شهرستان فقط من و دو خواهرم و سیدهادی بودیم. من خیلی نگران بودم و میترسیدم.هادی آن زمان حدود 14 سال داشت و با اینکه سنش کم بود، من را دلداری میداد. یک دفعه دیدم هرچه در حیاط از بیل و کلنگ است، آورد داخل منزل و گفت: نگران نباش کسی جرئت نمیکند به خانه ما بیاید، با خیال راحت بخواب، من هستم. من هم برای دلخوشی سیدهادی میگفتم دیگر نمیترسم، چون مردی مثل تو را دارم.
خاطرهای هم از آخرین باری که آمده بود دارم؛ دو هفته به عید قربان مانده بود. همسرش به او میگوید دیگر نرو، دو سال رفتهای کافی است. ولیهادی توجهی نمیکند و میرود. شب عرفه همسرش خواب میبیند که سیدهادی شهید شده و جمعیتی در خانه است. من اجازه نمیدهم که سیدهادی را از درهال داخل بیاورند، میگویم من راضی نبودم که شهید شود. مادرم آمده و میگوید دختر زشت است، مردم خسته شدند، تابوت در دستشان است. وقتی پیکر داخل آمد، همسرش به آشپزخانه میرود و پشتش را به جمعیت میکند و میگوید: چرا تنها شهید شد، قول داده بود که با من شهید شود....
همسرش بعد از اینکه ازخواب بیدار میشود، با ما تماس میگیرد و احوالپرسی میکند؛ ولی از خوابی که دیده بود حرفی نمیزند. تا اینکه روز عید قربان سیدهادی تماس میگیرد و میگوید: آمادهباش. من دعوتنامه فرستادهام، باید چند روز دیگر همراه بچهها به سوریه بیایید. همسرش میگوید خوابم را اینگونه تعبیر کردم که باید به سوریه بروم.
روز عید غدیر به سوریه رفته و بعد از زیارت به هتل میروند. آنجا به سیدهادی میگوید شب عرفه خوابی دیدم. میپرسد چه خوابی دیدی و کی از خواب بیدار شدی؟ میگوید یک ساعت قبل از اذان بیدار شدم.
سیدهادی میخندد و میگوید: خواب دیدی که شهید شدم و من را به خانه راه نمیدهی؟ همسرش میگوید: سیدهادی من این خواب را برای کسی جز آبجی زهرا نگفتم که گفت نگران نباش و صدقه بده؛ تو از کجا فهمیدی؟!
گویا هردو، همزمان این خواب را دیده بودند و باهم در یک ساعت از خواب بیدار شده بودند. تمام جزئیات خواب مانند هم بود. سیدهادی همان سال اربعین به شهادت رسید.
برادرم همیشه مهربان بود، در هرشرایطی لبخند به لب داشت، حتی اگر مشکلی هم داشت باز هم لبخند میزد. علاقه زیادی به فرزندانش داشت. زمانی که از سرکار برمیگشت یکی دوساعت با آنها بازی میکرد. مدتی در میدان شهدا کار میکرد و تقریبا ساعت یک و نیم شب به خانه میرفت. او برای اینکه فرصت داشته باشد، با آنها بازی کند، خانهای در نزدیکی محل کارش اجاره کرده بود و به آنها گفته بود: بعد از اذان شام بخورید و بخوابید تا من از سرکار میآیم بیدار شوید و بازی کنیم. آنها هم به این رویه عادت کرده بودند و تا صدای موتورگازی پدرشان را میشنیدند بیدار میشدند.هادی همیشه میگفت با بازی با بچهها خستگیام رفع میشود. روزی که با آنها وقت نگذرانم روز خوبی نخواهم داشت.