به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 287
بازدید دیروز: 4,060
بازدید هفته: 4,347
بازدید ماه: 70,420
بازدید کل: 23,732,231
افراد آنلاین: 8
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۱۶ اردیبهشت ۱٤۰۳
Sunday , 5 May 2024
الأحد ، ۲۶ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۲۲۶ - گفتگو با خانواده شهید اکبر فتح‌اللهی مطلق : نوجوان نخبه‌ای که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد ۱۴۰۱/۰۹/۲۰
گفتگو با خانواده شهید اکبر فتح‌اللهی مطلق :
نوجوان نخبه‌ای که جبهه را به دانشگاه ترجیح داد 
  ۱۴۰۱/۰۹/۲۰

دو برادر همنام!
ما اصالتا اهل الشتر لرستان هستیم. پدرم بازنشسته نیروی انتظامی بود و سال ۹۱ از دنیا رفت. مادرم خانه‌دار و درحال حاضر در قید حیات است. یک خواهر و پنج برادر هستیم که بزرگ‌ترین برادرمان اکبر، شهید شده است. شهید متولد ۹ دی ماه 1346 بود و در تاریخ ۲۳ اسفندماه سال 1363 در شرق دجله، در عملیات بدر به شهادت رسید.
 من دوسال بعد از شهادت برادرم به دنیا آمدم، به همین دلیل آنچه می‌گویم شنیده‌هایم از خانواده و دوستان و همرزمان شهید است. و چون بعد از برادرم به دنیا آمدم، اسم من را علی‌اکبر گذاشتند. من هیچ وقت برادرم را ندیدم ولی دوست داشتم که می‌توانستم او را ببینم. اما با اینکه او را ندیده‌ام، حضورش را در کنار خودم حس می‌کنم. همان طور که هیچ‌کدام از ما امام رضا علیه‌السلام را ندیده‌ایم؛ ولی ایشان را با تمام وجود احساس کرده و به ایشان ارادت داریم.
اخلاق پسندیده
شهید دارای اخلاق و رفتاری پسندیده بود. همیشه به اقوام و سالمندان سرکشی می‌کرد. مذهبی بود و بسیار به قرآن علاقه داشت، در جلسات قرآنی شرکت می‌کرد و جزء حافظان قرآن شهرستان بود. همه می‌گویند برادرم جزو نخبه‌ها و فرد بسیار موفقی بود. دوستانش که انسان‌های موفقی هم هستند برایم تعریف کرده‌اند که او آدم بسیار صاف و صادق، بسیار درس‌خوان، با ایمان، رُک و راست، مذهبی و بسیار آرام بود. احترام پدر و مادر را نگه می‌داشت. درکل همه از شجاعت، فصاحت و دین‌داری برادرم سخن می‌گویند.
وصف جبهه رفتن اکبر از زبان مادر 
مادرم برایمان تعریف کرده که برادرم در پنج سالگی با پدر به مسجد می‌رفت. رفتار او در خانه با من و پدرش و دیگر اعضا بسیار خوب بود. خیلی مهربان و خوش رفتار و خوش‌برخورد بود و چون که شغل پدر نظامی بود بیشتر اوقات کودکی خود را در کوهستان‌ها و در بین مردم تهیدست می‌گذراند. هر وقت از دبستان به خانه می‌آمد به من و برادران و خواهرانش توصیه می‌کرد که نماز را بخوانیم و آن‌را فراموش نکنیم. تمام نمازهایش را در مسجد می‌خواند. او به پدرش تاکید می‌کرد که شما درجه‌دار هستید؛ مبادا از روی کینه یکی را متهم کنید، باید از روی حق رفتار کنید.
هنگامی‌ که عراق به آبادان حمله کرد، اکبر ۱۴ سال بیشتر نداشت. همان موقع پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز یک ماه از رفتن پدر به جبهه نگذشته بود که شب و روز به من می‌گفت می‌خواهد به جبهه برود و من هم با این تصمیم او مخالفت می‌کردم و از او می‌خواستم که درس‌هایش را بخواند. ولی او آن‌قدر اصرار کرد و من را قسم داد تا این که من راضی شدم و او را به بسیج بردم و از دوستش خواستم نام او را برای اعزام به جبهه بنویسد. اما آنها به‌ خاطر اینکه سن او کم بود از رفتنش ممانعت کردند.
شب اول ماه رمضان بود با هم سحری خوردیم تا اینکه گفت مادر من می‌خواهم برای نماز صبح به مسجد بروم و رفت؛ اما تا ظهر نیامد. یکی از همکلاسی‌هایش به جبهه رفت، همین مسئله انگیزه‌ او و دوستانش شد که، بدون این‌که به خانواده‌ها اطلاع دهند، به سمت خرم‌آباد بروند. یک‌روز بعد از رفتنشان به ما خبر دادند که در خرم‌آباد هستند. من هم راه افتادم و به خرم‌آباد رفتم و هرچه اصرار کردم که او برگردد، قبول نکرد. من هم ناچار با رفتنش موافقت کردم.
 برادرم و یکی از دوستانش بعد از اینکه چندین بار می‌روند و برمی‌گردند، شهید می‌شوند. آنها قبل از شهادت، شیمیایی می‌شوند. پدرم به برادرم می‌گوید کافی است دین خودت را ادا کردی، پدر بزرگم هم تاکید می‌کند که پدرت درست می‌گوید، دیگر کافی است؛ اما برادرم نمی‌پذیرد و می‌گوید من آن جو را دوست دارم. می‌گوید: جبهه نیاز به بسیجی دارد! تا زمانی‌که جنگ هست، ما هم هستیم؛ مگرآن زمانی‌که پیروز شویم.
چرا من نباید شهید شوم؟!
مادر تعریف می‌کرد که او ۳ یا ۴ ماه یک بار به مرخصی می‌آمد آن هم برای یک هفته. هر وقت به خانه می‌آمد من از شوق و محبتی که به او داشتم، بهترین غذاها را برای او درست می‌کردم ولی او می‌گفت مادر غذایی ساده درست کن اسراف نکن. خرما یا حلوایی به من بدهی من راضی هستم. هر وقت لامپ اضافی در خانه می‌دید آن‌را خاموش می‌کرد و می‌گفت این اسراف و کاری حرام است. در آن مدتی که به مرخصی می‌آمد تمام مدت را به خواندن قرآن و نماز سپری می‌کرد. به بازدید دوستان و آشنایان می‌رفت و جمعه را هم روزه می‌گرفت. دو یا سه روزی هم که از مرخصی او مانده بود می‌گفت آنجا به من نیاز دارند و من باید بروم و آن‌جا باشم.
در عملیات خیبر با مواد شیمیایی از ناحیه سر و صورت و سینه مجروح شد. هرچه از او می‌پرسیدم به من می‌گفت که حالش خوب است و نباید نگرانش باشم. بعد از دو یا سه روز به من گفت که در آن عملیات زخمی شده است. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: من چرا نباید شهید بشوم چرا من سعادت شهید شدن را نداشتم؟ در عملیات تیری به گلوی فرمانده ما اصابت کرد و به‌شدت دچار خونریزی شد. خودم را به بالای سر او رساندم. او با همان حال از من می‌خواست که برگردم و او را به حال خود بگذارم. تمام دوستان از فرمانده دور شدند، ولی من ماندم بالای سر او. باز فرمانده به من گفت اگر من را دوست داری بروید جلوی دشمن را بگیرید و نگذارید پیشروی کند. با اصرار فرمانده به جلو رفتم. مثل باران تیر به طرف ما می‌آمد، ولی من خیلی ناراحت بودم که چرا شهید نشدم و ماندم. دوستم محمود را دیدم که شهید شده و قرآن او باز است، دوست دیگرم را دیدم که یک ساعت زیر خاک و الوارهای سنگر بود و با زحمت خود را بلند کرد تا به من چیزی بگوید اما شهید شد. او آن‌قدر از شهادت و شجاعت شهیدان می‌گفت که ما شب و روز به آنها افتخار می‌کردیم و در فکر آنها بودیم. بارها به من می‌گفت اگر من را دوست دارید دعا کنید که شهید شوم و انتقام خون شهیدان و جنگ تحمیلی را بگیرم. همیشه به فکر مردم فلسطین بود و دائم این شعر را زیر لب زمزمه می‌کرد: «گاهی سینه زنم، گاهی دست بر زانو بگیرم.»
توسل به شهید
همه خانواده در مشکلات به برادرم متوسل می‌شوند. من هم اگر مشکلی پیش بیاید، سر مزار برادرم می‌روم و با ایشان صحبت می‌کنم. همان طور که مادرم هرگاه دلتنگ می‌شود یا ناراحت است به مزار برادرم می‌رود. 
یک‌بار برای عمه‌ام مشکلی پیش آمده بود که عمو برایم تعریف کرده است که سر مزار برادرم‌گریه کرده بود و بعد از دو هفته مشکلش حل شده بود.
جو مذهبی در خانواده ما حاکم است و خانواده‌ای هستیم که شهید زیاد داریم، یکی از عموهایم و دو تا از پسرعموهایم شهید شده‌اند. 
 خانواده ایمانی، عامل سعادت فرزند
پدر و مادر خیلی تاثیرگذار هستند، پدرم بیشتر زمان خدمتش مربوط به قبل از انقلاب بود و پنج سال بعد از انقلاب باز نشسته شد ولی در آن زمان هم فردی مقید به قرآن‌، مال حلال خوری و نماز سر وقت بود. زمانی که سن کمی داشتم و پدرم برای نماز صبح بیدار می‌شد ما بچه‌ها را هم بیدار می‌کرد.
پدربزرگم هم آدمی مذهبی بود و پدرم هم رویه او را ادامه داد و در نسل بعد هم همین داستان ادامه دارد، حتی این مسئله را در برادرزاده‌هایم هم می‌بینم. همه خانواده حداکثر تلاششان را برای بهتر تربیت کردن فرزندان انجام می‌دهند. برادرم هم مانند تمام کسانی که رفتند، به خاطر ایمان و اعتقاداتش و عرقی که به وطن داشت، به جبهه رفت و عاقبت به خیر شد. آنها که رفتند تصمیم درستی گرفتند، خوش به سعادتشان. من غبطه می‌خورم که کاش این راه بود و من هم می‌رفتم.
شب عملیات بدر
دوستانش تعریف می‌کردند که عملیات بدر در حال شکل‌گیری بود و شهید که در گردان خدمت می‌کرد یک شب مانده به عملیات با دیگر بچه‌های رزمنده برای خنثی کردن مین‌های میدان مین حرکت کردند.
کارها به سختی و با دشواری به پیش می‌رفت چراکه با کوچک‌ترین حرکت اضافه‌ای دشمن متوجه حضور بچه‌ها می‌شد و این به قیمت از بین رفتن عملیات و هدر رفتن زحمت بچه‌ها تمام می‌شد. بچه‌ها پس‌ از ساعت‌ها کار توانستند به‌خوبی از عهده این کار برآیند و همه با سلامت کامل، بدون اینکه دشمن متوجه حضور آنها شود، برگردند.
حالا گروه تخریب فقط وظیفه‌اش استراحت بود. تنها کسی‌ که نمی‌خواست استراحت کند شهید فتح‌اللهی بود که بدون این‌که احساس خستگی کند همراه با دیگر بچه‌های رزمنده به عملیات رفت و در صف اول قرار گرفت و هنگامی ‌که در حال پیش‌روی بود بر اثر ترکش گلوله به شهادت رسید.
خاطره اي از برادر شهيد دکامی 
 محمدجواد دکامي برادر شهيد جاویدالاثر محمدکرم دکامي مي گويد: بعد از شهادت نوجوان شهيد اکبر فتح‌اللهی، فضاي شهر الشتر به کلي عوض شده بود. شهيد فتح‌اللهی يکي از خالص ترين نوجواناني بود که با وجود سن کم، از روحي بسيار بزرگ برخوردار بود و همه مردم الشتر او را به عنوان يک الگو مي شناختند. بعد از تشیيع جنازه و خاکسپاري شهيد فتح‌اللهی، اعلام شد که شب جمعه مراسم دعاي کميل در منزل پدر شهيد برگزار است. من نيز به همراه چند نفر از دوستان در مراسم دعاي کميل شرکت کرديم. تا آنجا که به ياد دارم، تمام افرادي که در آن مراسم، دعاي کميل و مرثيه خواندند شهيد شده‌اند؛ مانند شهيد دکامي، شهيد رضايي و.... بعد از مراسم، شهيد دکامي سخنراني کرد، چقدر زيبا و جذاب سخن مي گفت!؟ در ضمن سخنراني گفت: چندي پيش، شهيد اکبر را در خواب ديدم که به من گفت: دکامي بيا برويم جمع اعظم. گفتم اکبر جان جمع اعظم ديگر کجاست؟ گفت: بيا برويم، آن‌وقت خودت مي فهمي آنجا کجاست و چه کساني آنجا هستند. شهيد دکامي گفت اکبر دست من را گرفت و به طرف جمع اعظم برد.... 
بعد از اينکه برادرم اين خواب را تعريف کرد، من يقين پيدا کردم که به زودي اين روياي صادقه تعبير خواهد شد و او نيز وارد جمع اعظم خواهد شد. عاقبت اين رويا در مرداد سال 64 تعبير شد و جمع اعظم‌نشينان ميزبان شهيد دکامي و همرزمان شهيدش شدند.
روایتی از همرزم شهید
هشت، نُه ماه، از عملیات خیبر می‌گذشت، مأموریتی به ما محول شد که میادین مین را پاک‌سازی کنیم. حدود هشت روز طول کشید، تا میدان را پاک‌سازی کردیم. حدود سه ماه از این ماجرا می‌گذشت. وسایل را برای انجام ماموریت که همان عملیات بود، آماده می‌کردیم تا این که زمان عملیات فرا رسید و گفتند: واحد تخریب، نباید در عملیات شرکت کند!
بچه‌ها آن‌قدر‌گریه کردند و دست به دعا برداشتند که خداوند تبارک و تعالی، توفیق شرکت در این عملیات را به ما عطاء کرد.
سوار قایق شدیم و رفتیم در کمیني از پاسگاه‌های مرزی، واقع در آب‌های «هورالعظیم»، نماز را آنجا خواندیم. سوار قایق‌ها شدیم. حدود دو شبانه‌روز پارو زدیم، تا به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. اکبر در این مدت همیشه ذکر می‌گفت و دعا و نماز می‌خواند؛ تا اینکه به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. به یاری خداوند، نیمه‌های شب بود که خط را شکستیم. عده زیادی از عراقی‌های خواب‌آلود را به خاک و خون کشاندیم. در پشت جاده‌ای که تنها جادۀ منطقۀ خشکی بود، زمین را سوراخ کردیم و در آن نشستیم. در این مدت، من اصلاً دوست نداشتم، لحظه‌ای از اکبر جدا شوم. همیشه در کنار او بودم. در یک سنگر با هم بودیم. در این مدت، دو روز که اکبر زنده بود، با من در سنگر شوخی می‌کرد و می‌خندید. با این همه تیر و ترکش و خمپاره که مثل باران بر سر ما می‌آمد، اکبر همیشه آرام بود و ذکر خدا را می‌کرد. آن‌قدر مهربان بود که هر وقت اسیر می‌گرفتیم، اکبر با خوشحالی و مهربانی به نزد او می‌رفت و به آن اسیر دست می‌داد و سلام می‌کرد.
غروب روز چهارشنبه، بیست و دوم اسفند سال هزاروسیصدوشصت وسه، ماموریتی برای انهدام یک پل به ما دادند. دوبار تا نصفۀ راه رفتیم، گفتند: موقع آن نرسیده، برگردید!
 برگشتیم. در این مدت هیچ‌وقت اکبر را تنها نمی‌گذاشتم. همیشه دستم در دستش بود. بار سوم که خواستیم برویم، اکبر در سنگر خوابیده بود، صدایش کردم: بیدار شو! می‌خواهم با هم بریم. گفت: کجا؟ گفتم: می‌خواهیم بریم جلو! اکبر گفت: هنوز نمازم رو نخوندم. گفتم: هیچ‌کدوم نماز نخوندن. گفت:‌هان! پس نماز...؟ گفتم: تو پاشو بریم!
 اکبر نمازش را خواند. آمد بیرون سنگر تا وسایل را به کمر ببندد و اسلحه‌اش را بردارد و برویم، زیاد از او دور نشده بودم که ناگاه خمپاره‌ای در هشت، نُه متری ما در آب افتاد. صدای عجیبی گوشم را به لرزه درآورد. صدا زدم: اکبر! اکبر!
 هرچه او را صدا زدم، جوابی نشنیدم. نگاه کردم، دیدم اکبر، روی سیم‌خارداری افتاده. باعجله خودم را به او رساندم. دیدم که هیچ حرفی نمی‌زند. دستم را به روی قلب پاکش گذاشتم. قلبش کمی می‌زد، بعد از ده دقیقه به لقاءالله پیوست.
در آن موقع، دشمن آن‌قدر آتش خود را شدید کرده بود که نهایت نداشت. با چند نفر دیگر، پیکر اکبر را بر روي برانکارد گذاشتیم و به علت نبودن سنگر او را در کنار یک سنگر دیده‌بانی که مال عراقی‌ها بود، گذاشتیم. چیزی نبود که روی او بکشیم. تنها یک پتو داشتیم. پتو را روی او‌انداختم وآن قدر‌ گریه کردم که چشمانم دو دو می‌زد.
سنگرها پر از آب شده بود. از شدت سرما، به خودم می‌لرزیدم. شب را به صبح رساندم. وقتی سنگر خالی شد، اکبر را می‌دیدم و بدنم آتش می‌گرفت و می‌رفتم سر او را بلند می‌کردم و صورتش را می‌بوسیدم. در حدود ساعت یازده صبح بود که دستور عقب‌نشینی را برای ما صادر کردند. من هم سوار یک قایق شدم و چندمتری رفته بودم که یادم آمد اکبر را نیاورده‌ایم. از قایق پریدم. هرچه صدا زدند: بیا شهید می‌شی!!!
 حرف کسی را گوش نکردم. رفتم پهلوی اکبر نشستم. با خود سوگند یاد کردم که باید جسد او را بردارم و به عقب بازگردانم؛ یا اینکه من هم باید در کنار او به خون خودم بغلتم.
ناگاه دیدم که ‌تانک‌های عراقی صحرا را اشغال کرده‌اند. یکدفعه صدای قایقی آمد، کنارم ایستاد و با هم اکبر را به عقب بازگرداندیم.
گفت‌و‌گوی شهید اکبر فتح‌اللهی با خبرنگار رادیو
شنوندگان عزیز برنامه سلام بر جبهه، طبق معمول هر هفته سری می‌زنیم به جبهه‌ها و دیداری داریم با رزمندگان سپاه اسلام. این هفته به محورهای جنوبی آمدیم و گفت‌وگویی داریم با برادر رزمنده کم سن و سالی که در این‌جا حضور دارند.
ازشون می‌خوایم که خودشون معرفی کنند و بگن که اهل کجا هستند.
بسم الله الرحمن الرحیم. من اکبر فتح‌اللهی اعزامی از الشتر لرستان.
چه مدتی است که در جبهه هستید؟
الحمدلله حدود 6 ماه.
چه انگیزه و عاملی باعث شد که شما به جبهه بیایید؟
ان‌شاءالله که انگیزه‌اش خدایی بوده و به خاطر فرمان امام که نماینده صاحب الزمان در این زمان هستند.
قبل از اینکه به جبهه بیایید کارتان چه بود؟
محصل بودم.
رژیم آمریکایی صدام مدعی است که جمهوری اسلامی جوان‌های کم سن و سال مثل شما رو به زور به جبهه می‌فرسته، آیا شما در این رابطه صحبتی دارید؟
تبلیغاتی که اینها می‌کنن همیشه برای ملت ما عادی است و دیگه تاثیر نداره در روحیه ملت ما، ملت ما خودشون می‌دونن. واقعا اگر راست می‌گن بیان ببینن که چطور جوان‌های ما با چه شور و شوقی میان این‌جا و خون پاکشون می‌ریزه رو این زمین‌هاکه ان‌شاءالله به حرم حسینی برسیم و انتقام خون حسین را از کفار بگیریم.
بفرمایید که بودن در این جبهه‌ها چه چیزی را به شما آموخته و چه استفاده‌هایی دارید از حضور در جبهه؟
الحمدلله از راه شهدا استفاده‌های معنوی بسیاری خواهیم برد ان‌شاءالله. جبهه جایی برای خوب بودن کلیه انسان‌هاست که میشه گفت لازمه بر هر فردی که اقلا بیاد یک مدتی بیاد وایسه در این جبهه‌ها، این جوان‌های پاک رو ببینه که با چه شور و شوقی حسین حسین می‌کنند، یا الله یا الله می‌گن. اینا همش سازندگیه، اینها همش برای انسان درسه.
بفرمایید که در این‌جا کار اصلی شما چه هست و بعد از فراغت از نگهبانی و کارهای نظامی بیشتر به چه کارهایی می‌پردازید؟
الان در گروه تخریب هستم. الحمدلله بعد از کارهای نظامی که انجام می‌دیم با بچه‌ها هستیم، برنامه‌هایی داریم، اگر خدا توفیق بده.
گفتید که در گروه تخریب فعالیت می‌کنید، در این رابطه اگر خاطره‌ای دارید برامون تعریف کنید.
خاطره الحمدلله زیاده ولی خوب در یکی از این عملیات‌ها هنگامی که نیروها به جلو میرن معبر باز کرده بودن، یکی از برادران پاش به مین منور برخورد می‌کنه مین منور در همون لحظه روشن می‌شه و آنجا شجاعت و نیروی ایمان رو می‌تونیم در برادران ببینیم که در جبهه چه شجاعتی دارن چه ایثارگری دارن، در همون لحظه اون برادرمون برای اینکه نور منور پخش نشه و نیروهای عراقی به عملیات پی نبرن روی مین می‌افته و این‌قدر بدن برادرمون می‌سوزه که بالاخره شهید می‌شه.
به نظر شما برادر چه عاملی باعث می‌شه که برادرهای رزمنده این چنین از خودگذشتگی و ایثار نشون می‌دن و این‌طور به استقبال شهادت می‌رن؟
سؤال برای من مشکله چون خودم احساسش نکردم هنوز ولی خدا خواست.این طور نیرویی به این جوان‌ها داد. عجیبه، خود ابرقدرت‌ها الان سردرگم‌اند این چنین ملتی با این چنین نیرویی اصلا سابقه نداشته واقعا خدا خواسته، نیروی ایمان بوده بچه‌ها رو به جلو برده‌،عشق به رهبر و صاحب الزمان و عشق رسیدن به حرم حسینی، اینها همه تاثیر داشته، عشق به خدا، عشق به نظام و رسیدن به خداوند متعال.
به عنوان یک رزمنده اگه ممکنه بگید که آمریکا به چه منظور و با چه قصد و هدفی مزدورش صدام رو مجبور کرد که به کشور اسلامی ما حمله بکنه؟
آمریکا چون اسلام رو دشمن اصلی خودش می‌دونه، بنابراین صدام رو به خاطر ازبین بردن کلا اسلام و انقلاب، چون دید ایران اسلام جدید رو در بین تمام کشورهایی اسلامی که ادعای اسلام می‌کنن آورده بود و می‌دونه که خطرناکه براش، بنابراین صدام رو مجبور کرد که به ایران حمله کنه که خدای ناکرده اسلام از بین ببره ولی خوب دیدیم که نتونست الحمدلله.
مزدوران صهیونیستی بغداد که در میدان‌های نبرد تاب مقابله با شما رو ندارن، فکر می‌کنید که این موضع رژیم عراق چگونه است؟
اینها همش دلیل بر ناتوانی عراقه. اگه عراق راست میگه مردانه بیاد جلو و می‌بینیم که جراتشم نداره الحمدلله، و از این جهت مجبوره که شهرهای ما رو بکوبه ولی ملت ما همیشه نشون داده و نشون خواهد داد که هیچ گاه صدام نمی‌تونه با موشک‌اندازی تاثیر بر ملت ما بگذاره. هر بار که موشک می‌ندازه الحمدلله روحیه ملت ما و روحیه ما رو بالاتر می‌بره و رزمندگان ما رو مصمم‌تر می‌کنه که هر چه سریع‌تر انتقام خون این شهیدان و به خصوص خون اباعبدالله الحسین را از این کفار بگیره. بنابراین اینها همش نشانه ضعف صدامه. اگر صدام راست می‌گه بیاد رودررو بجنگه. اینها همش نشان‌دهنده ناتوانی صدامه که نشان می‌ده داره از بین می‌ره ان‌شاءالله.
چه صحبتی دارید با جوان‌های هم سن و سال خودتون که در سنگر مدارس مشغول تحصیل هستن و تا به حال موفق نشدن که به جبهه‌ها بیان و از معنویات جبهه استفاده کنند؟
انسان که میاد جبهه پی میبره مردمی که پشت جبهه هستن چه ایثارگری دارن. بنابراین برادرانی هم که در مدارس درسشون رو می‌خونن به درسشون ادامه بدن که ان‌شاءالله ایران بتونه از لحاظ‌های دیگه خودکفاییش رو به دست بیاره و اگر خدا خواست و توفیقی هم داد کار تمام کفار را یک‌جا تمام کنیم.

Image result for ‫گل لاله‬‎