به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 4,753
بازدید دیروز: 19,824
بازدید هفته: 29,231
بازدید ماه: 29,231
بازدید کل: 25,016,370
افراد آنلاین: 15
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۰۳ دی ۱٤۰۳
Monday , 23 December 2024
الاثنين ، ۲۱ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۹۸۰ - خاطرات خواندنی از شیخ ابوالفضل صنوبری: مبادا خواب از چشم همسایه‌ای بپرد! ۱۴۰۱/۱۱/۰۱
خاطرات خواندنی از شیخ ابوالفضل صنوبری:
مبادا خواب از چشم همسایه‌ای بپرد! 
۱۴۰۱/۱۱/۰۱
در این روزهای پرهیاهو، دلتان می‌خواهد پای کلاس درس بزرگان بنشینید و از خاطره‌های نابشان بشنوید؟ کم نیست لایه‌های پنهان و خاطرات گفته نشده از آدم‌های نیک و مقرب درگاه خدا که هر روز و هر فصل زندگی‌شان برای ما یک دنیا درس است. جالب است که بدانید فصل الخطاب مرور روایت‌های زندگی بسیاری از این بزرگان، رعایت «حق الناس» است.
 شیخ ابوالفضل صنوبری یکی از همان مقربان است که کمتر از او شنیدیم؛ یکی از شاگردان عارف بزرگ، شیخ رجبعلی خیاط که شاید حیرت کنید وقتی فقط یک نمونه از خاطرات زندگی این شیخ بزرگ در رعایت حق الناس را بخوانید؛ وقتی فرزندش از روش میرزا ابوالفضل برای روشن کردن موتور ماشینشان در زمستان می‌گوید؛ طوری که آزاری به همسایه‌ای نرسد.
شاید وقتی به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی رفته‌اید در چند قدمی نرسیده به ضریح، چشمتان به سنگ قبر شیخ ابوالفضل صنوبری افتاده باشد. میرزا وصیت نکرده بود که کجا دفنش کنند، اما دعای خیر صدها نفر او را همسایه حضرت عبدالعظیم حسنی کرد و سال‌های سال هم که بگذرد، سنگ قبرش در فضای معنوی حرم، فاتحه خوان دارد. کسی چه می‌داند! شاید یک روز زن بدکاره‌ای که کلام گیرا و نفس حق میرزا مسیر زندگی‌اش را تغییر داد، یا نوعروسان دیروز که امروز با بچه‌هایشان به زیارت آقا می‌آیند و میرزا آبرویشان را با جهیزیه خریده بود، فاتحه خوان این شیخ بزرگ باشند.
حالا رو در روی فرزندش «محمد باقر صنوبری» که از خادمان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی است می‌نشینیم و در جوار این حرم نورانی، فصل به فصل زندگی یکی از مردان بزرگ روزگار را ورق می‌زنیم.
سرگذشت زندگی شیخ ابوالفضل صنوبری شنیدنی است. از روزی که قید کراوات و پست ریاست و برو بیایش را در شهرداری زمان رضا شاه زد و بساط کوچک دست‌فروشی اش را در خیابان ناصرخسرو پهن کرد تا روزی که به لطف دست نشانده‌های رضا شاه ورشکسته شد و با تاکسی در خیابان‌های تهران گشت می‌زد.
از پست ریاست در شهرداری تا دست‌فروشی در ناصرخسرو!
میرزا ابوالفضل صنوبری در جوانی به دلیل امانتداری، راستگویی، خط خوش و خلق نیکو در خدمت سربازی مورد توجه بالادستی‌ها قرار گرفت و خلاصه در زمان رضاشاه به استخدام «شهرداری» امروز و «برزن» آن روز در آمد تا امور مربوط به عوارض و مالیات را سرو سامان دهد. 
«محمدباقر صنوبری»؛ پسر شیخ ابوالفضل روایت‌های زندگی پدرش را از دوران جوانی آغاز می‌کند که پر است از نکات نغز و درس زندگی:
 «پدرم جوان امینی بود. برای همین وظیفه دریافت مالیات از کارخانه‌ها را بر عهده‌اش گذاشتند. چند کارخانه مشروب‌سازی به اضافه چند مرکز فساد و فحشای رسمی هم در لیست مالیات ماهیانه قرار داشت. جوان خوش آتیه، صاحب پست و منصبی شده بود. اما چند ماهی که گذشت دو دوتا چهارتایی کرد و به این نتیجه رسید که ماندن در این پست و حقوقی که از آن سر سفره خانواده‌اش می‌برد حرام است. عطای آن جلال و جبروت اداری را به لقایش بخشید و فقط و فقط برای به دست آوردن رزق حلال، یک روزه استعفایش را نوشت و بیرون آمد.
برگ تازه‌ای از زندگی پدرم در همان سال‌ها ورق خورد. سرمایه کافی نداشت اما روزگار باید می‌گذشت. بعد از آن جلال و جبروت و پست و مقام اداری چند تکه بلور و لیوان و استکان از بازار خرید و در گوشه‌ای از خیابان ناصر خسرو جلوی پاساژ معطر، بساط دست‌فروشی‌اش را برای امرار معاش پهن کرد. در همان روزها و در اوج جوانی با مردان بزرگی چون شیخ علی‌اکبر نهاوندی و شیخ رضا کشفی و حاج حسین شفاهی آشنا شد و پای درس و بحث آیت‌الله شاه آبادی نشست. آن زمان پدرم در کنار کسب رزق حلال، راه تقرب به درگاه حق را آغاز کرد. پدرم می‌گفت همکاران سابقش در شهرداری وقتی او را در خیابان ناصرخسرو در حال دست‌فروشی دیدند سرشان را به نشانه تعجب تکان دادند و گفتند شما کجا این‌جا کجا؟ پدرم در جواب به گفتن دو کلمه و تکرار آن اکتفا کرده و گفته بود: رزق حلال، رزق حلال، رزق حلال...»
وقتی میرزا ابوالفضل راننده تاکسی شد
میرزا ابوالفضل با دوستان اهل طریقت همراه و هم پیاله شده بود. روز به روز مقام معنوی‌اش بلندمرتبه‌تر می‌شد و آثار آن در زندگی‌اش هم مشهود بود. همچنان‌که بساطش را در خیابان ناصرخسرو پهن می‌کرد کتابش راهم باز می‌کرد و روزی چندین ساعت مطالعه می‌کرد. از برکت همان دست‌فروشی کوچک ازدواج کرد و صاحب خانه و زندگی شد. بساط کوچکش هر روز بزرگ و بزرگ‌تر و مشتریانش بیشتر و بیشتر می‌شدند. کار و بارش حسابی گرفت. دکه بزرگی سر کوچه مروی خرید و در میان بلورفروش‌های آن بازار برو بیایی پیدا کرد. اما بعد از کودتای 28 مرداد بود که بساط همه دست‌فروشی‌ها را جمع کردند و دکه او را بدون آنکه یک قران پول بابتش بدهند از او گرفتند.
به این‌جا که می‌رسد محمدباقر صنوبری آهی می‌کشد می‌گوید: «میرزا ماند و 16 سر عائله و جیب خالی. تاکسی خرید و در سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم در تهران راننده تاکسی شد و حالا فصل تازه زندگی پدرم دوباره رقم خورد. آن موقع بیشتر راننده تاکسی‌های تهران، شوفر کوپنی‌های زمان جنگ جهانی دوم و گنده لات بودند. پدرم شد مرشد و راهنمای راننده‌های تاکسی. در میدان خراسان هیئتی مخصوص راننده‌ها راه‌انداخت و هفته‌ای دو بار برایشان جلسه برگزار می‌کرد. خودش، هم سخنران می‌شد هم مداح و هم روضه خوان.
هر شب آشتی کنان
در آن سال‌هایی که شیخ ابوالفضل راننده تاکسی بود مسیر زندگی خیلی‌ها از جمله همان راننده‌های گنده لات را تغییر داد. پسرش روایت‌های شنیدنی از این فصل زندگی پدر دارد. از آشتی‌کنان‌ها و دعاهای خیر می‌گوید: «کلام تاثیرگذار پدرم در روزهای بی‌بند وباری رژیم طاغوت زنان بسیاری را با حجاب کرد. محال بود زن و شوهری درحال دعوا و جر و بحث سوار ماشینش بشوند و میرزا ابوالفضل تا قبل از رسیدن به مسیر آشتی‌شان ندهند. 
هر شب در خانه‌مان مراسم آشتی کنان برقرار بود و خلاصه همه عمر میرزا ابوالفضل صنوبری برای ما با درس و خاطره همراه بود. خاطره‌هایی که هنوز هم یادآوری‌اش اشکمان را در می‌آورد و وظیفه‌مان را برای ادامه دادن راهش سخت‌تر می‌کند.»
ماجرای صندوق عقب ماشین و چلوکباب‌های میرزا ابوالفضل
لب‌هایش از شدت تشنگی ترک خورده بود و زیر چشم‌هایش گود رفته بود. مادرم گفت امروز نرو آقا! نگاهی مهربانانه به او‌انداخت و گفت: بندگان خدا چشم انتظارند خانم! امروز نوبت روستاهای اطراف شهر بود و به درخواست مادرم من هم با پدر همراه شدم.
 دیگر این قصه 20 ساله را از حفظ شده بودم و می‌دانستم نقش اول این داستان واقعی؛ پدرم میرزا ابوالفضل است. 
کاسه‌های بزرگ را پشت ماشین می‌گذاشت. روی یکی نوشته بود پنج پرس، روی آن یکی سه و خلاصه با خط زیبایش روی همه کاسه‌ها تعداد چلوکباب‌ها را نوشته بود. کاسه‌ها را بین چلوکبابی‌ها پخش می‌کرد و می‌گفت: ساعت 6:30 برمی‌گردم. اوستا مثل هر روز، داغ داغ..... یک ساعت بعد ظرف‌های پر شده از چلوکباب را تحویل می‌گرفتیم، روی هر کدام تکه نانی می‌گذاشت تا داغ باقی بماند و آنها را در صندلی عقب همان تاکسی زهوار در رفته قدیمی می‌چیدیم.
آن روز باید به باقرآباد می‌رفتیم. هر چقدر افطار نزدیک‌تر می‌شدیم عطش و تشنگی هم بیشتر بر من غالب می‌شد اما زیرچشمی می‌دیدم که پدرم؛ میرزا ابوالفضل با همان لب‌های ترک خورده از فرط تشنگی ذکر می‌گوید. کاغذی را از جیبش در می‌آورد و بعد از رسیدن به دهات‌های اطراف شهر درب خانه‌هایی را که از قبل نشان کرده بود می‌زد. 
یکی خانواده مرد قاچاقچی که برایش حبس ابد بریده بودند و 6 بچه قد و نیم‌قد داشت. یکی خانواده بدسرپرستی که پدری از کار افتاده و مریض داشتند و آن یکی زن سیاه چرده‌ای که برای چند بچه یتیم مادری می‌کرد. 
خلاصه نیم ساعتی مانده به افطار توزیع غذاها تمام شد و کرور کرور دعای خیری بود که از ته دل نثار میرزا ابوالفضل می‌شد و برای من هم دعا می‌کردند.
آن روز در ماشین که بودیم اذان را گفتند. گفتم آقا جان، اگر یک ساعت زودتر شروع کنیم قبل از اذان به خانه می‌رسیم. نگاهم کرد و گفت: باقرجان! چلوکباب‌ها باید داغ داغ سر سفره افطار باشد. این برشی دیگر از زندگی میرزا ابوالفضل صنوبری است که پسر بزرگش «محمد باقر صنوبری» برایمان روایت می‌کند و ادامه می‌دهد: «عمر این کار خیر پدرم به بیش از 20 سال می‌رسید.»
 هیس! مبادا خواب از چشم همسایه‌ای بپرد
«هیس! مبادا خواب از چشم همسایه‌ای بپرد. این جمله هر روز میرزا ابوالفضل در صبح زود روزهای سرد زمستان بود. وقتی من و مادر و برادرم چند نفری طبق وعده همیشگی به کوچه می‌آمدیم. پدرم میرزا، نماز صبح را که می‌خواند آماده رفتن می‌شد. آن سال‌ها تهران زمستان‌های بسیار سختی داشت و برف و یخبندان مهمان همیشگی ما در این فصل بود و سوغات آن هم برای پدرم، یخ زدن موتور ماشین و روشن نشدنش بود. 
اما میرزا ابوالفضل برای این مشکل چاره‌ای ‌اندیشیده بود و آن‌قدر حواسش به همسایه‌های کوچه‌مان بود که چاره‌اش خواب را بر چشم هیچ کس حرام نمی‌کرد. کاسه کوچکی بر می‌داشت. درآن آتش کم شعله‌ای روشن می‌کرد و زیر موتور تاکسی‌اش می‌گذاشت. چند دقیقه‌ای منتظر می‌ماند تا یخ موتور در صبح سرد و سوزناک زمستان آب شود. حالا نوبت به نقش من و مادر و برادرم می‌رسید. بی‌سر وصدا ماشین را تا سر کوچه هل می‌دادیم. وارد خیابان که می‌شدیم میرزا تازه استارت می‌زد و ماشین را روشن می‌کرد.» محمد باقر صنوبری این خاطره را از رسم چندین و چند ساله پدر برایمان می‌گوید و ادامه می‌دهد: «میرزا ابوالفضل حواسش به همه همسایه‌ها بود. حاضر بود خودش و خانواده‌اش سختی را به جان بخرند اما کمترین مزاحمتی برای همسایه‌ای ایجاد نشود. گذشته از رعایت حق الناس هیچ همسایه نیازمندی را از قلم نمی‌انداخت. حتی اگر خانه‌اش با خانه ما دو کیلومتر فاصله داشت. امروز دعای خیر ده‌ها عروس نیازمند که شاید حالا صاحب فرزند هم شده‌اند و قصه مرد بزرگ آن روزگار را برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند پشت سر میرزا ابوالفضل است. آخر بی‌سر و صدا جهیزیه تکمیل شده را در خانه عروس خانم می‌فرستاد و امیدهای از دست رفته را دوباره زنده می‌کرد و آبروی خانواده آبرودار را می‌خرید. سال 1382 ش که پدرم از دنیا رفت تازه فهمیدیم که صدها خانواده تحت پوشش او بودند. 
خودش که مال و منال زیادی نداشت اما آن‌قدردر میان خیران و بازاری‌های دست به خیر مورد اعتماد بود که چشم بسته هر ماه به او برای کمک به نیازمندان پول می‌دادند.»
چقدر این روزها به این روایت‌ها و مرورشان نیاز داریم. 
بدون تعارف اگر متر و معیار ما در رعایت حق الناس مرام و سبک زندگی شیخ صنوبری باشد که حتی برای صدای روشن کردن ماشین در کوچه هم مراعات همسایه‌ها را می‌کرد، پس ما کجای کاریم؟! چقدر حواسمان به حق و حقوق همسایه‌ها هست؟!