۱۲ - خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی : فرار از خودنمایی ۱۴۰۱/۱۱/۱۱
خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۱۲
فرار از خودنمایی
۱۴۰۱/۱۱/۱۱
سعید علامیان
روزی، حاج قاسم به من گفت: اگر بشود، برنامهریزی کن، خانواده شهدا را خدمت مقام معظم رهبری بیاوریم.
پیگیری کردم؛ این کار انجام گرفت. در چند مرحله، خانوادههای شهدای لشکر ثارالله و مدافعان حرم را به تهران آوردیم و نماز، خدمت مقام معظم رهبری بودیم.
بعد از نماز ظهر و عصر، جلسه شروع میشد. خانوادهها مشخص میشدند؛ مثلاً پدر و مادر شهید، همسر و فرزندان، خواهر و برادر.
گاهی پدرزن و مادرزن و بعضی اقوام نزدیک هم بودند. تلاش میکردیم در هر جلسه، جمعیت زیادی نباشد.
آقا میفرمودند «مانع کسی نشوید. هر کس از خانواده میخواهد، بیاید.»
گاهی 50 تا 70 نفر میشدند. مشخصات هر خانواده را فهرست میکردیم و خدمت آقا میدادیم. رهبر معظم انقلاب، یکی دو روز قبل از دیدار، همه را مطالعه میکردند.
آقا، بعد از نماز، چند دقیقهای درباره عظمت این شهدا صحبت میکردند. بعد، اسم اولین شهید را میخواندند. فرزندان شهید را تکتک نام میبردند. میپرسند «چه کار میکنید؟ درس میخوانید؟ چه میخوانید؟...» گاهی بچهها مشکلاتشان را میگفتند.
مادر، پدر، همسر، خواهر، برادر... اگر مادرخانم و پدرخانم شهید بودند، تکتک اسم میبردند و احوالپرسی میکردند. همینطور شهید بعدی؛ با همین جزئیات.
جالب توجه اینکه آقا به زندگی شهدایی که خانوادههایشان در جلسه بودند، اشراف داشتند. مثلاً به همسر شهیدی میگفتند «شما فلانجا سخنرانی کردید؛ من سخنرانیتان را گوش کردم.» یا به همسر شهید دیگری میفرمودند «شهید نوشته اگر شما نبودید، او نمیتوانست به سوریه برود، شما مشوقش بودید.»؛ یا «فلانکس چنین خوابی دیده است.»
نکاتی را میفرمودند که من که به خانه شهدا میرفتم و با آنها سر و کار داشتم، نشنیده بودم.
گاهی جلسه، دو ساعت طول میکشید.
پس از آن، تازه عکسهای شهدا را میآوردند تا آقا امضا کنند.
بعضی نامه میدادند. هر کسی هم تبرکی از آقا میخواست؛ میگفتند انگشتری بدهید؛ چفیه بدهید. یکی میگفت عبایتان را میخواهم! دیدارها، خودمانی و صمیمی بود.
این دیدارها، تا پیش از شیوع بیماری کرونا، مرتب برگزار میشد.
حضرت آقا در دیدارها، چند بار وقتی شنیدند بعضی همسران شهدا ازدواج کردهاند، فرمودند: ازدواج میکنید، من خوشحال میشوم.
شهید موسوی ناجی، طلبه بود. خانوادهاش را بردیم خدمت آقا. همسر شهید به آقا گفت که «میخواهم با برادرشوهرم ازدواج کنم.»
آقا فرمودند «خیلی خوب است.» گفت «میشود شما عقدمان را بخوانید؟» آقا فرمودند «داماد کجاست؟» گفت «همینجا.»؛ به عنوان برادر شهید دعوت شده بود.
آقا فرمودند «مدتی است به خاطر مشغله زیاد، دیگر عقد حضوری نمیخوانم؛ اما برای شما میخوانم.»
همانجا عقدشان را خواندند. حاج قاسم برای تدابیر و حرفهای آقا اهمیت ویژه قائل بود. پیش از آن هم وساطت میکرد پسر و دختر دو شهید با هم ازدواج کنند؛ اما وقتی آقا فرمود، انگیزهاش دوچندان شد. از آقا وقت میگرفت تا عقدشان را بخوانند. به هر شکل حمایتشان میکرد.
برنامهای را برای دیدار خانوادههای شهدا با آقا و برگزاری یک همایش ریختیم. شب رفتم خانهاش، گفتم «در جلسه دیدار با آقا، همه خانواده شهدا هستند. روز بعدش هم همایش داریم؛ شما باید بیایید.»
پیگیر دیدار خانوادههای شهدا با آقا بود؛ ولی در این دیدارها، خودش را نشان نمیداد که فکر نکنند او این کار را کرده است.
آخرش به حاج قاسم قبولاندم که بیاید. روز بعدش آمد. همایش، در هتل استقلال بود. همین که نشست، یک بچه شهید آمد روی یکی از صندلیهای جلو نشست.
یکی از مسئولین برگزاری مراسم، او را بلند کرد و یکی از میهمانها را به جایش نشاند. حاج قاسم، تا این صحنه را دید، به آن مسئول گفت «چه کسی به شما اجازه داده این رفتار را با بچه شهید بکنید؟ بچه شهید عزت دارد.» بلند شد، بچه شهید را آورد و روی همان صندلی نشاند.
رفتم پشت تریبون، از حاج قاسم دعوت کردم برای سخنرانی بیاید. توی مراسم اگر از حاج قاسم تعریف میکردم، ناراحت میشد.
چند بار توی جلسه شورا از حاج قاسم برای کارهایی که در سوریه کرده بود، تجلیل کردم. سرش را میانداخت پایین.
اخمهایش توی هم میرفت. قشنگ مشخص بود ناراحتیاش ساختگی نیست.
بعد از سخنرانی حاج قاسم میبایست من صحبت میکردم. همین که سخنرانی حاج قاسم تمام شد، بچههای شهدا ریختند دور و برش، و از سر و کولش بالا رفتند.
درهای سالن را بستیم و حاج قاسم را از در دیگر بیرون آوردیم که جمعیت بیرون نیاید؛ ولی عدهای فشار آوردند و دورش را گرفتند؛ یکی انگشتر میگرفت؛ یکی عکس میگرفت. آخر رسید کنار ماشین؛ سوار شد و رفت. برگشتم توی سالن، و مراسم تا شب ادامه داشت.
خانوادههای شهدا از دیدن حاج قاسم خوشحال بودند.
آرزویشان این بود که او را ببینند.
پدر یک شهید کرمانی میگفت «نمیخواستم بیایم تهران. وقتی حاج قاسم را دیدم، خستگی از تنم بیرون رفت.» شب رفتم خانه حاج قاسم، گفتم: «لطف کردی با اینهمه مشغله کاری آمدی. بچهها خوشحال شدند. عذر میخواهم که اذیت شدی.»
با هم رودربایستی نداشتیم و گاهی سر به سر هم میگذاشتیم. بهشوخی گفت: «شیرازی، خدا بکشدت. امروز میخواستی مرا به کشتن بدهی.وسط این جمعیت داشتم له میشدم!»