۲۱ - خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی : ۱۴۰۱/۱۲/۰۹
خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۲۱
اهل خطر و تصمیم در متن مبارزه
۱۴۰۱/۱۲/۰۹
سعید علامیان
قاسم سلیمانی در سوریه هم نگاهش به مردم سوریه، همان نگاهی بود که به مردم عراق و کردستان عراق داشت. در اینجا هم برخوردش با شهروند مسیحی و مسلمان علوی و سنی و شیعه برابر بود.
نجف با حلب؛ منطقه شیعه با سنی برایش فرقی نمیکرد. برنامهریزی میکرد سنی حلب را از دست داعش نجات دهد؛ نگذارد سنی حلب کشته یا به ناموسش اهانت شود. نمیتوانست ببیند یک انسان سوری آسیب ببیند.
حلب در محاصره بود. در وضعیت محاصره، بردن تجهیزات زیاد ممکن نیست. عدهای آنجا توی محاصره بودند. حاجقاسم میخواست در محاصره توی فرودگاه حلب بنشیند. جان خودش را به خطر انداخت و با هلیکوپتر توی فرودگاه حلب نشست؛ هم به نیروهای خودی روحیه داد، هم وارد شد ببیند چه کار میشود کرد. توی خود میدان تصمیم میگرفت.
هر چه در توان داشت، گذاشت و با شجاعت وارد میدان شد. نگفت اگر این امکانات را داشته باشم، وارد میدان میشوم؛ گفت با امکاناتی که داریم، وارد میشویم.
توی جنگ با صدام تجربه داریم. در جنگ با صدام هم که وارد شدیم، گفتیم میرویم از صدامیها مهمات میگیریم، با او میجنگیم؛ مجبور میشود عقبنشینی کند؛ تسلیحاتش را غنیمت میگیریم. توی سوریه و عراق هم بعضی جاها کمبود بود. با خودشان میجنگیدیم، از خودشان میگرفتیم و مبارزه میکردیم.
«ابوباران»1، از نیروهای مدافع حرم، ابتدا توی گردان بود. بعد، فرمانده گروهان؛ پس از آن، مسئول نیروی انسانی یک گردان؛ و بعد هم جانشین فرمانده تیپ شد.
میگفت: در دیرالزور، نیروهای فاطمیون، جلوتر از من وارد عمل شده بودند. آنها را گم کرده بودم. منطقه وسیعی بود. توی بیابان دیدم یک وانت دوکابینه ایستاده است. عصبی بودم. به راننده پرخاش کردم.
شنیدم یک نفر از کابین عقب میگوید «یواش! آرام باش! چه خبره؟» نگاه کردم دیدم حاجقاسم است؛ دارد میخندد.
گفت «نگران نباش! همین مسیر را ادامه بدهی، میرسی به نیروهایت.»
توی بحبوحه عملیات که مشخص نیست دشمن کجاست، او را آرام میکند.
میگفت: توی مسجدی در روستای سکریه، نزدیک خط داعش بودیم. یک شب دیدیم حاجقاسم آمد. چفیه به سر بسته بود، و خستگی از سروکلهاش میبارید؛ سرما هم خورده بود. با این حال، با تک تک بچهها خوشوبش کرد.
گاهی حاجقاسم پشت بیسیم با بچهها صحبت میکرد و به آنها روحیه میداد.
با اینکه وقتی حاجقاسم در منطقه عملیاتی پشت بیسیم حرف میزد، از نظر امنیتی اشکال داشت، گاهی پشت بیسیم با بچهها حرف میزد تا خستگی از تنشان بیرون برود.
خرداد 1394 به رمادی عراق رفته بودم. با یکی از فرماندهها به نیروها سر زدم، و تصمیم گرفتیم برای زیارت به سامرا برویم. همان موقع خبر دادند حاجقاسم به عراق آمده، و جلسهای در بغداد برگزار میشود. گفتیم برویم بغداد، حاجقاسم را ببینیم و بعد از جلسه به زیارت برویم. به علت بمبگذاریها و حملات انتحاری داعش، سامرا وضع امنیتی مساعدی نداشت.
جلسه که تمام شد، حاجقاسم گفت «کی گفته بیایید منطقه؟ از همینجا باید برگردی ایران!» خواستم بگویم میروم سامرا، از آنجا برمیگردم، نگذاشت حرفم تمام شود. گفت «نه.» گفتم: «پس کربلا...» گفت: «الان برمیگردی ایران!» مرا از بغداد برگرداند ایران. حتی نجف هم نگذاشت
بروم.2
در عملیات جلولا یادم هست اجازه نمیداد هر فرماندهی جلو برود. اول خودش میرفت نوک حمله دشمن؛ بعد میگفت دیگران بیایند. دوران جنگ هم همینطور بود؛ اول خودش جلو میرفت؛ میبایست میدید بچههایش را کجا میفرستد! حواسش به نیروهایش بود. در جلولا، به فرمانده محور گفته بود «شیرازی نباید جلو برود.»
به خود آن فرمانده هم اجازه نمیداد از جایی جلوتر برود. یکی از فرماندهها ناراحت شده بود. گفت «خودش میرود؛ به من اجازه نمیدهد!»؛ شاید بهش برخورده بود. گفتم: خودش که میرود، اگر شهید شود، نباید جواب کسی را بدهد؛ اما اگر اتفاقی برای تو بیفتد، باید جواب دیگران را بدهد.
دکتر نوری المالکی، نخستوزیر سابق عراق، میگفت:
ـ بعد از آنکه از نخستوزیری کنار رفتم، به مناطق درگیری بالای دیالی رفتم. به منطقهای رسیدیم که میان داعش و نیروهای ما قرار داشت. به من اجازه ندادند آنجا زیاد بمانم. گفتند منطقه خطرناک است.
گلولهباران ادامه داشت. یک لحظه دیدم قاسم سلیمانی از خودرو پیاده شد. او از سمت جبهه دشمن و خط تماس آمده بود! او در خط مقدمی بود که برادران به من اجازه نمیدادند پشت آن جبهه بمانم!
پانوشتها:
1. ابوباران، نام جهادی مدافع حرم مصطفی نجیب است. کتاب خاطرات او، با عنوان «ابوباران»، سال 1399 توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
2. معمولاً وقتی میخواستم به سوریه و عراق بروم، با حاجقاسم هماهنگ میکردم. اگر میگفت برو، میرفتم. گاهی میگفت الان نرو، نمیرفتم. چند بار حاجقاسم گفت برو. بعد، مشکل امنیتی پیش آمد. ساکم را بسته بودم یا حتی توی فرودگاه بودم. زنگ میزد و میگفت نرو، برمیگشتم(راوی).