کسی که به نوک قله نگاه میکند خودش را نمیبیند
۱۴۰۲/۰۲/۱۵
سعید علامیان
قاسم سلیمانی، وابستگیای به دنیا نداشت. بقیه را هم به پرهیز از دنیاپرستی دعوت میکرد. در بهمن سال 1388، در جمع پاسداران گفت: حریص نباشید که از نظر مالی و درجه و پست و جایگاه مادی به کجا برسید؛ اینها
قیمتی ندارد.
از وقتی حاجقاسم را شناختم، هیچوقت خودش را ندید. در عراق، ابومهدی را دید. میگفت: ابومهدی، فرمانده من است؛ گرچه همه میدانند و خود ابومهدی هم میگفت حاجقاسم، فرمانده من است.
در لبنان، سیدحسن نصرالله را فرمانده خودش میدانست. وقتی جنگ 33روزه شروع شد، همان روز اول، خودش را به او رساند. زیر سایه سیدحسن بود. میخواست مراقب باشد او شهید نشود.
دیگران را بزرگ، و خودش را کوچک میدید. در دیدار با مراجع و علما، آقا را میدید؛ خودش را ندید.
در همه دیدارهای مراجع، با او بودم. در محضر آیتالله مکارم شیرازی، آیتالله نوری همدانی، آیتالله جوادی آملی، آیتالله صافی گلپایگانی، همهجا میگفت قدر آقا را بدانید. میگفت من در لبنان، عراق، سوریه و همه کشورهای اسلامی، عظمت آقا را میبینم. امروز به خاطر وجود آقا، اسلام در جهان چنین قدرتی پیدا کرده است. آنجا نگفت منِ قاسم سلیمانی در لبنان و سوریه و عراق چه کارها کردهام؛ حاجقاسمی که مراجع خودشان پیگیری میکردند با او جلسه داشته باشند؛ همه قبولش داشتند؛ حاجقاسم، با این محبوبیت، یک کلمه از خودش نگفت.
میخواست عظمت آقا را جا بیندازد؛ مراجع و مردم، بیشتر از آقا حمایت کنند؛ جمهوری اسلامی بماند و در دنیا عزت پیدا کند. او آینده و نوک قله را میدید. کسی که به نوک قله نگاه میکند، خودش را نمیبیند.
سردار سلیمانی در باره افراد پایینتر هم همین رویه را داشت. حاجقاسم، سال 1365، مرا مسئول تبلیغات لشکر قرار داد.
قبل از آن هم نیروی عادی رزمی و تبلیغی توی لشکر بودم. وقتی سال 1390، به عنوان مسئول نمایندگی به نیروی قدس رفتم، حاجقاسم انگار نه انگار که من روزی شاگرد و زیردستش بودهام، نگفت این همان شیرازی است که یک روز نیروی عادی لشکرم بوده و حالا شده مسئول نمایندگی؛ وقتی پس از جلسه با او، از اتاقش بیرون میآمدم، تا انتهای راهرو بدرقهام میکرد.
خانه ما، نزدیک خانه حاجقاسم بود. به خانهاش که میرفتم، بعضی اوقات تا خانه با من میآمد.
اصرار میکردم نیاید، میزد به شوخی؛ میگفت «من، محافظ توام. باید تو را سالم تا درِ خانه برسانم!» حاجقاسمی که فرمانده جبهه مقاومت است؛ حاجقاسمی که سرلشکر است، و رهبر انقلاب، بازو و پیشانیاش را میبوسد و به او افتخار میکند، حتی یک بار جلوتر از من راه نرفت!
زمانی که حاجآقای حاجصادقی، نماینده ولی فقیه در سپاه شد، یک بار با هم به سوریه رفتیم. حاجقاسم به نماینده نیرو در سوریه زنگ زده بود که «آقای حاجصادقی میآید؛ تحویلش بگیرید.» به دمشق که رسیدیم، به استقبال آمدند. نیم ساعت نگذشته بود که حاجقاسم زنگ زد و پرسید «اسکانشان دادید؟» نیم ساعت دیگر تماس گرفت که «کجا اسکان دادید؟» نیمساعت بعد زنگ زد که «مشکلی ندارند؟» از دمشق میخواستیم برویم لبنان. در آنجا هم همین پیگیری را با نماینده نیرو در لبنان کرد.
از کار حاجقاسم، هم خجالت میکشیدم، هم تعجب میکردم که او چطور با اینهمه مشغله، به فکر تحویل گرفتن آقای حاجصادقی است.
برایم معما شده بود. وقتی برگشتیم ایران، در اولین فرصت، سراغ سردار سلیمانی رفتم. گفتم «حاجقاسم، چه خبر بود؟ چرا اینقدر سفارش میکردی؟ بار اولمان نبود که به سوریه میرفتیم!» گفت «دیدم آقای حاجصادقی، دنبال خودش نیست؛ برای خدا کار میکند. من برای کسانی که دنبال خودشان هستند، این کار را نمیکنم. گفتم چون خودش را نمیبیند، شاید تحویلش نگیرند!»