به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 6,888
بازدید دیروز: 5,718
بازدید هفته: 6,888
بازدید ماه: 27,858
بازدید کل: 23,689,680
افراد آنلاین: 14
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۰۸ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 27 April 2024
السبت ، ۱۸ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۵۲۶ - خاطره ای از شهیدان حاج علی‌اکبر و حاج علی‌اصغر صادقی :آخرین نگاه ۱۴۰۲/۰۸/۱۳
خاطره ای از شهیدان حاج علی‌اکبر و حاج علی‌اصغر صادقی :
آخرین نگاه 
۱۴۰۲/۰۸/۱۳

مادر شهیدان حاج علی اکبر و حاج اصغر صادقی به فرزندان شهیدش پیوست - باشگاه  خبرنگارانخاطراتی خواندنی از شهید والامقام علی اکبر صادقیشهید علی اصغر صادقی - لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام

در ازل پرتو عشقت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و این عشق این عصاره هستی که از وجود معشوق حقیقی یعنی حضرت حق‌تعالی در آب‌وگل آدم خاکی سرشته شده تا انسان از سفلای خاک با این تخمیر هستی این عصاره وجودی که از حضرت حق به یادگار گرفته است تعالی یافته و خود را به علیای عرش رساند و روی این کره خاکی چه بسیارند کسانی که خمیرمایه به یادگار گرفته از حق را چنان در وجود خود پرورش دادند و فرزندانشان را با این کیمیای نظر پروردند که آن نوگلان باغ الهی ره صد‌ساله را یک‌شبه پیمودند و معشوق را در آینه‌ وجود قلبشان نظاره کردند و آن هنگام بود که تحمل دوری از معشوق ازلی برایشان دشوار بود و با شهد شهادت به دیدار لقاءالله رسیدند و کامشان از شراب حقیقی مست شد. مادرانی که گام فرزندانشان را با قربت اباعبدالله(ع) برداشتند و از همان ابتدای تولد آرزو کردند عزیزانشان فدای راه حق باشند؛ فدائیان راه پاک اباعبدالله(ع) و یاران باوفایشان!
مادر شهیدان صادقی هم از تبار همین شیرزنان تاریخ است؛ از نژاد سمیه‌ها و آسیه‌های تاریخ، از زلال پاک حلاج‌هایی که اناالحق گفتند و با همان حقانیت وجودشان ندای حق را لبیک گفتند. مادر شهیدان بزرگوار حاج علی‌اکبر صادقی و حاج علی‌اصغر صادقی سالیان دراز مکتب‌دار مکتب حسینی بود. فرزندانش را از ابتدای کودکی با عشق حسینی پرورش داد و با همان شور حسینی، آنها راهی جبهه گشته و به فیض شهادت نائل شدند. این مادر بزرگوار تا لحظه‌ای که ندای حق را لبیک گفت منزلش همیشه هیئت اهل‌بیت‌(ع) بوده و خود توفیق کنیزی خانم زهرا(س) را داشت.
آنچه در ادامه می‌خوانید شرح زندگی و رفتار شهیدان صادقی از زبان مادر در زمان حیاتش است.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک


کودکان شجاع
بنده ملوک محمدعلی، مادر شهیدان صادقی هستم. ما اصالتاً اهل روستای جاسپ از توابع  اصفهان هستیم.  همسرم هم اهل همان روستای جاسپ است. حاصل ازدواج ما چند فرزند است به نام‌های بیگم، فاطمه، زهرا، علی‌اکبر، علی‌اصغر و حسین. پسر بزرگم حاج علی‌اکبر  در تاریخ  1341 متولد شد. علی‌اکبر فرزند چهارمم بود. از همان کودکی آیات قرآن کریم و سوره‌های کوچک را به او یاد می‌دادم. نماز، اذان و اقامه را با هم تمرین می‌کردیم. علی‌اکبر بچه شجاعی بود. از همان کودکی همیشه با شجاعت حرف‌هایش را می‌گفت. تحصیلات ابتدائی را در محله سرچشمه به پایان رساند. قبل از انقلاب وقتی مردم تظاهرات می‌کردند. علی‌اکبر اعلامیه‌های امام خمینی(ره) را پخش می‌کرد. بعدها به محله سی متری جی نقل مکان کردیم و خانه‌ای خریدیم که چند در بیشتر با مسجد قمر بنی‌هاشم‌(ع) فاصله نداشت. علی اکبر در جلسات شبانه‌ای که در مسجد برگزار می‌شد شرکت می‌کرد. برادر کوچکش هم علی‌اصغر گاهی همراهش می‌رفت. بعضی شب‌ها در مسجد می‌ماندند و با چند نفر از دوستانشان در مورد مسائل سیاسی یا پخش اعلامیه و... صحبت می‌کردند.
بعد از پیروزی انقلاب، جنگ شروع شد. علی‌اکبر و علی‌اصغر عازم جبهه شدند. علی‌اصغر فرمانده بود و بعثی‌ها برای سرش جایزه گذاشته بودند. این‌ها را بعدها فهمیدم وگرنه پسرم خیلی اهل تعریف از کارهایی که در جبهه انجام می‌داد نبود. علی‌اصغر از وقتی که به جبهه رفت تا لحظه شهادتش یازده بار مجروح شد. یک‌بار که رفت روی مین و دستش قطع شد. مدتی در بیمارستان بستری بود بعد آمد خانه. حالش که کمی بهتر شد آماده رفتن به جبهه شد. گفتم: «پسرم با این شرایط جسمی بمان تا حالت بهتر شود، این‌طوری در جبهه هم کاری از تو بر نمی‌آید.» لبخند مهربانی زد و گفت: «با همین یک ‌دستم پوتین‌های رزمنده‌ها را جفت می‌کنم. برایشان آب می‌آورم. حداقل کاری که از دستم برمی‌آید همین است که خدمت رزمنده‌ها را بکنم.» وقتی علی‌اصغر می‌رفت جبهه، خیلی دیربه‌دیر برای مرخصی می‌آمد. معمولاً وقتی مجروح و زخمی می‌شد برای استراحت و درمان چند روزی در خانه می‌ماند به همین خاطر خیلی دیربه‌دیر او را می‌دیدم.
مجروحیت شدید
علی‌اکبر هم در جبهه با مسئولیت پیک لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) خدمت می‌کرد. دفعه بعد که علی‌اصغر مجروح شد مدت بیشتری طول کشید تا درمانش کامل شود. پایش رفته بود روی مین و شکمش پاره شد و تمام امعاء و احشای داخل شکمش بیرون ریخته بود. چند روز بیمارستان بستری بود. خودم کنارش بودم و‌ پرستاری‌اش را می‌کردم. شب‌ها که خواب بود بیدار می‌ماندم و پنهانی‌گریه می‌کردم. گلوی علی اصغرم همانند گلوی اربابش علی‌اصغر امام حسین(ع) سوراخ، سوراخ شده بود. زخم‌هایش را می‌دیدم و برای اباعبدالله(ع)‌ گریه می‌کردم. برای طفل شش‌ماهه‌اش که گلویش به تیر کین حرمله گوش‌تاگوش پاره شد. با خودم می‌گفتم یا حسین جان، علی‌اصغر من خاک ‌پای علی اصغرت نمی‌شود. علی‌اصغر من جوان است و گلویش با تیر حرمله‌های بعثی پاره‌پاره گشته؛ علی‌اصغر شما طفل شش‌ماهه بود و طاقت طفل نوزاد کمتر از یک جوان است. برای خودم روضه می‌خواندم و‌گریه می‌کردم ولی نمی‌گذاشتم علی‌اصغر اشک‌هایم را ببیند. نمی‌خواستم علی اصغرم ناراحت شود. مدتی بعد مرخص شد و رفتیم خانه. شکمش را جراحی کرده بودند و روده‌ها را بیرون از شکم گذاشته بودند تا ترمیم شده بعد دوباره داخل شکم بگذارند. هزینه کیسه‌های مخصوص که برای روده‌هایش بود را دولت می‌داد؛ ولی علی‌اصغر قبول نکرد، می‌گفت من نرفته‌ام جبهه تا دولت هزینه مداوایم را بدهد. حاجی (همسرم) خودش کیسه‌ها را می‌خرید و حتی یک ریال هم بابت داروها و کیسه‌های درمانی علی‌اصغر از دولت پولی قبول نکرد.
سری که برایش جایزه گذاشتند
حال علی‌اصغر که بهتر شد دوباره رفت جبهه. می‌دانستم وقتی می‌رود جبهه باید دل سیر تماشایش کنم. به قول خودش آمدنش باخدا بود. علی‌اصغر فرمانده شجاعی بود. این را دوستانش می‌گفتند؛ طوری که بعثی‌ها برای سرش جایزه گذاشته بودند. وقتی مجروح شد در رادیو عراق اعلام کرده بودند که اصغر یک‌دست کشته شد. بین عراقی‌ها، به اصغر یک‌دست معروف شده بود، چون یک‌ دستش را روی مین جا گذاشته بود. علی‌اصغر یک اسیر عراقی را می‌گیرد و به او می‌گوید برو به فرمانده‌ها و اربابان بعثی‌ات تعریف کن که علی‌اصغر یک‌دست تو را اسیر کرد حالا هم آزادت می‌کنم تا به گوش تمام اربابان پست بعثی خودت برسانی اصغر یک‌دست به کوری چشم دشمنان زنده است و اجازه نمی‌دهد خواب را از چشمانتان می‌گیرد.
مراسم پر فیض دعای کمیل
بعد از مدتی علی‌اصغر به همراه دوستانش عازم زیارت‌ خانه خدا شد. به من و پدرش سپرده بود وقتی از حج برگشت به‌هیچ‌ عنوان مهمانی ندهیم. از تشریفات خوشش نمی‌آمد؛ ولی من نگران بودم. می‌دانستم وقتی علی اصغرم از خانه خدا برگردد، تمام فامیل، دوستان و آشنایان از دور و نزدیک برای دیدنش می‌آیند و باید برای پذیرایی از آنها خصوصاً مهمانانی که از شهرستان می‌آمدند تدارک غذا ببینم؛ درحالی‌که می‌دانستم اگر علی‌اصغر متوجه شود به مناسبت بازگشت او از سفر معنوی خانه خدا شام می‌دهیم خیلی ناراحت می‌شود. علی‌اکبر تازه از جبهه برگشته بود؛ موضوع را با او در میان گذاشتم، گفت: «ناراحت نباش مادر، همان شبی که علی‌اصغر برمی‌گردد، در منزل مراسم دعای کمیل می‌گیریم و بعد از مراسم دعا از مردم پذیرایی می‌کنیم. این‌طوری داداش علی‌اصغر هم ناراحت نمی‌شود.» همان‌طور هم شد. علی‌اصغر از حج برگشت و همان شب در منزلمان مراسم دعا برپا کردیم. مراسم پرفیض و معنوی بود. بعد از دعا و مداحی و عزاداری با شام ساده‌ای از مهمان‌ها پذیرایی کردیم.
دوستان علی‌اصغر برایم تعریف کردند که در تمام مدتی که برای زیارت رفته بودند، علی‌اصغر مشغول دعا و عبادت بوده است و به لطف خدا، قرآن را دور کامل ختم کرده است.
وقتی دوستانش برای خرید سوغاتی می‌رفتند آنها را منع می‌کرد و می‌گفت که حیف است زمانی که خدا برای عبادت در جوار حریم امن خانه‌اش به آنها داده را تلف کنند و به‌جای خواندن قرآن، نماز و زیارت به بازار رفته و جیب عرب‌ها را پر کنند که با همان پول گلوله و خمپاره تهیه کرده و بر سر رزمنده‌ها می‌ریزند. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد موقع بازگشت از سفر خانه خدا، یکی از کسانی که با هم عازم خانه خدا شده بودند سوغاتی‌های زیادی از جمله لوازم برقی مثل یخچال، گاز و... خریده بود. علی‌اصغر هم در یک فرصت مناسب که کسی متوجه نشود روی کارتون تمام آن لوازم برقی به خط درشت نوشته شده بودند بود مقصود تویی یخچال، کعبه وبت خانه بهانه است. مقصود تویی جاروبرقی، کعبه و بت خانه بهانه است.
خلاصه روی کارتون تمام لوازم برقی، همین عبارت را نوشته بود. خودش هم می‌گفت وقتی خداوند توفیق زیارت‌خانه‌اش را روزی انسان می‌کند باید حق این توفیق الهی را به جا آورد نه اینکه وقتی را که می‌شود با خواندن کلام خدا و عبادت در مسجدالنبی و زیارت‌ خانه خدا گذراند را صرف رفتن به بازار و خرید کرد. بعد از آمدن از خانه خدا، یکی دو روز ماند و دوباره عازم جبهه شد.
سفر به لبنان
علی‌اکبر هم رفت جبهه و از آنجا به همراه تعدادی از دوستانش برای حمایت از مردم لبنان عازم آن سرزمین شدند. سه ماه بعد به ایران برگشت. چند روزی پیش ما بود و دوباره جبهه رفت.
مدت‌ها بود از علی‌اصغر خبر نداشتم. مسجد قمر بنی‌هاشم‌(ع) کنار منزلمان است. صدای اذان که می‌آمد همراه حاجی به مسجد می‌رفتیم و بعد از نماز جماعت، همگی برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا می‌کردیم.
دوباره خبر آوردند که علی‌اصغر مجروح شده است و در بیمارستان بستری است. به دیدن فرزندم رفتیم. این باریکی از دوستان نزدیک پسرم شب‌ها کنارش می‌ماند و ‌پرستاری‌اش را می‌کرد. کمی که حالش بهتر شد دوباره به جبهه رفت. دخترهایم ذوق و شوق دامادی برادرهایشان را داشتند. من و حاجی هم آرزویمان همین بود.
وقتی حاج اکبر از جبهه برگشت موضوع ازدواجش را مطرح کردیم. علی‌اکبر هیچ‌وقت روی حرف من و پدرش حرفی نمی‌زد. قبول کرد و رفتیم خواستگاری خانواده عروس مؤمن و متدین بودند. علی‌اکبر و عروس هم رفتند درون اتاقی و با هم صحبت کردند و عروس هم قبول کرد. روز خواستگاری علی اکبر خیلی خوشحال بود حتی چشم‌هایش هم می‌خندید و من هم از شادی او خوشحال بودم. بعد از ازدواجشان من و حاجی راهی خانه خدا شدیم و زیارت‌خانه خدا کام دلمان را سیراب کرد. چند ماه بعد هم که آمد مرخصی؛ از نوع رفتارش متوجه شدم اتفاقی افتاده است. علی‌اکبر، همسرش و دخترم زهرا گوشه‌ای نشسته بودند و پنهانی صحبت می‌کردند. انگار نمی‌خواستند من متوجه حرف‌هایشان شوم تا اینکه علی‌اکبر خودش موضوع را گفت. اینکه علی اصغرم شهید شده و پیکرش را نتوانسته‌اند از سرزمین عراق بیاورند.
علی‌اکبر رفت دنبال پیکر برادرش و چند روز بعد پیکر علی‌اصغر را که ده روز بعد از شهادتش از زیر هفت متر برف پیدا کرده بود؛ آوردند.
قبری که خالی نماند
علی‌اکبر هم آمد. تمام خیابان سی‌متری جی مملو از جمعیتی بود که برای تشییع پیکر علی‌اصغر آمده بودند. علی‌اکبر لباس دامادیش را پوشید و در مراسم تشییع شرکت کرد. حتی گفت: «امروز دامادی علی‌اصغر است.» وقتی علی‌اصغر را به خاک سپردند علی‌اکبر پایش را داخل قبر بغلی گذاشت و گفت: «داداش این‌جا را برایم نگه‌داری‌ها بعد من هم کنارت می‌آیم.» آن روزها مرتب شهید می‌آوردند و قطعه شهدا پر می‌شد. همه در دلشان می‌گفتند این حرف علی‌اکبر عملی نمی‌شود. چند روز بعد پسر کوچکم حسین هم همراه برادرش علی‌اکبر راهی جبهه شد. علی‌اکبر گفته بود من می‌روم تا پرچم علی‌اصغر در جبهه روی زمین نماند و بعد از من هم حسین پرچم مرا برمی‌دارد و عازم جبهه می‌شود. مدتی بعد علی‌اکبر مجروح شد. چند روزی در بیمارستان بود و بعد آمد خانه حالش که بهتر شد دوباره به جبهه برگشت و مدت کوتاهی نگذشت که دوباره مجروح شد. این بار پایش تیرخورده بود و عفونت پایش طوری بود که پای مجروح شده را قطع کردند. بعد از عمل جراحی حال علی‌اکبر بدتر شد. تب بالایی داشت. هر روز فامیل، دوست و آشنایان به بیمارستان برای دیدن علی‌اکبر می‌آمدند. علی‌اکبر بیهوش در بخش مراقبت‌های ویژه بود و چند روز بعد به شهادت رسید. جمعیت زیادی از دوستان، فامیل، آشنایان و همسایه‌ها برای عیادت پسرم آمده بودند وقتی متوجه شهادت علی‌اکبر شدند، همگی با صدای بلند‌ گریه می‌کردند. با اینکه مادر دو شهید بودم و دل‌شکسته اما خودم به فامیل و دوستانی که بی‌تابی می‌کردند دلداری می‌دادم. پیکر علی‌اکبر را برای تشییع و خاک‌سپاری بردیم قطعه شهدا و در کمال تعجب همان قبری که علی‌اکبر چهار ماه پیش موقع خاک‌سپاری علی‌اصغر پایش را درون آن گذاشته و گفته بود تا علی‌اصغر اونجا را برایش نگه دارد؛ خالی مانده بود و تمام آن قطعه پر شده بود از علی اصغرها و علی اکبرهایی که چون لاله  خونین پرپر شده و آنجا به خاک سپرده شده بودند.
وقتی علی‌اکبر را داخل قبر گذاشتند من هم درون قبر رفتم. دل‌کندن از علی اکبرم خیلی سخت بود اما نمی‌خواستم‌گریه کنم؛ نمی‌خواستم دشمنان اسلام شاد شوند. از کودکی از وقتی که تازه نخستین حرف‌ها و سخنان کودکانه‌اش را بر زبان آورد تا لحظه شهادتش در مقابل چشمانم نقش‌بست. روزهایی که تازه راه افتاده بود و خواهرهای بزرگش دستش را گرفته و دورتادور حیاط می‌چرخاندند. روزهایی که دستان کوچکش را در دست گرفته و به مدرسه می‌بردم. وقتی بزرگ‌تر شد، درس طلبگی خواند.
عکس روز خواستگاری
خدا می‌داند وقتی فرزند برومندم را در لباس طلبگی می‌دیدم چقدر ذوق می‌کردم. روزی که برایش رفتم خواستگاری هنوز هم عکسش را دارم. روز خواستگاری دسته‌گلی را که برای عروس خریده بود را داخل گلدان و روی طاقچه گذاشتند. علی‌اکبر هم زیر همان گلدان نشسته بود که بچه‌ها ازش عکس گرفتند. حتی توی عکس‌هایش می‌خندید. آن روز پسرم خیلی خوشحال بود. یک آن دلتنگ چشم‌های زیبایش شدم. درون قبر سرم را بردم کنار صورتش و آهسته در گوش فرزندم گفتم: «علی‌اکبر جان تو را قسم می‌دهم به علی‌اکبر امام حسین‌(ع) چشمانت را بازکن تا یک‌بار دیگر چشم‌های زیبایت را ببینم. می‌دانستم علی‌اکبر ناامیدم نمی‌کند. تابه‌حال نشده بود از علی‌اکبر چیزی بخواهم و قبول نکند و علی اکبرم درون قبر پیچیده در کفن چشم‌هایش را باز کرد و من یک‌بار دیگر چشم‌های زیبای فرزندم را دیدم. یک آن انگار قبر روشن شد. روشن، روشن، انگار درون قبر آینه‌کاری شده بود. علی‌اکبر با چشم‌های باز نگاهم می‌کرد و من دل سیر آن چشمای آسمانی را زیارت می‌کردم. با علی اکبرم حرف زدم و پیشانی‌اش را بوسیدم.
دوباره چشمانش را بست. یک آن سروصدا بلند شد. مردم با فریاد می‌گفتند علی‌اکبر شهید نشده؛ زنده است؛ ولی علی اکبرم شهید شده بود و پیش برادر شهیدش رفته بود. علی اکبرم به دیدار آقا اباعبدالله حسین‌(ع) رفته بود. صدای صلوات و تکبیر بلند شد و شروع‌ به‌عکس گرفتن کردند. زن‌ها آمدند تا دستم را بگیرند. گفتم حالم خوب است و خودم از داخل قبر بیرون آمدم. خدا را شکر می‌کردم که باز یک‌بار دیگر چشمان زیبای علی اکبرم را دیدم. گوشه‌ای نشسته و برای خودم روضه خواندم. گفتم: «یا اباعبدالله‌(ع) قربان علی اکبرت، علی‌اکبر و علی اصغرم فدای علی اکبرت یا اباعبدالله‌(ع)، خودم و همسر و تمام فرزندانم فدای فرزندانت حسین جان. هنوز هم عکس علی‌اکبر را دارم، لحظه‌ای که در قبر چشم گشوده و لحظه‌ای که دوباره چشم‌هایش را بسته است.
تابلوی دونفره
بعد از شهادت علی‌اصغر، مرتب حاجی به علی‌اکبر می‌گفت یک تابلو بالای قبر علی‌اصغر بگذارد تا عکس علی‌اصغر را آنجا بزنند. علی‌اکبر هم می‌گفت: «پدر جان صبر کن تا بعد از شهادت من یک تابلوی دونفری می‌زنی.» اما حاجی حرف‌های علی‌اکبر را جدی نمی‌گرفت. وقتی هم علی‌اکبر دید پدرش ناراحت شده است؛ رفت و برای سر مزار برادرش یک تابلو گرفت. بعد از شهادت علی‌اکبر تابلوی بالای مزار علی‌اصغر را عوض کردیم و یک تابلویی گرفتیم که جای دو عکس دارد و علی‌اصغر و علی‌اکبر را با هم زدیم. هنوز هم وقتی کسانی که برای زیارت مزار شهیدان صادقی می‌آیند وقتی تاریخ شهادت دو برادر را می‌خوانند و می‌بینند سنگ مزار این دو برادر کنار هم هست، تعجب می‌کنند. علی‌اصغر ۲۵ دی‌ماه به شهادت رسید و پیکرش را ده بهمن به خاک سپردند و درست چهار ماه بعد یعنی خردادماه حاج علی‌اکبر به شهادت رسید و کنار سنگ مزار برادرش به خاک سپرده شد. جنگ که تمام شد حسین هم ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. حسین عصر روزهای جمعه در منزل خودشان برنامه دعای سمات برگزار می‌کرد. وقتی حسین رفت خانه خدا، مراسم دعای سمات جمعه‌ها در منزل ما برگزار شد. وقتی حسین از خانه خدا برگشت و خواست دوباره مراسم دعای سمات را در منزل خودش برگزار کند دوستان مداحش قبول نکردند و گفتند که می‌خواهند مراسم دعای سمات عصرهای جمعه در منزل ما (منزل شهیدان صادقی) باشد. من و حاجی هم از خداخواسته قبول کردیم. بعد از آن جمعه‌ها که می‌شد دخترهایم می‌آمدند منزل ما برای کمک تا کارهای هیئت عصر جمعه را انجام دهیم. سماور و کتری‌ها را پرازآب می‌کردند و چای دم می‌گذاشتند. میوه، شکلات و... آماده می‌کردند. عصر جمعه که می‌شد حاجی یک صندلی کهنه آهنی می‌گذاشت توی حیاط تا به مهمانانی که برای دعای سمات می‌آمدند خوش آمد بگوید. حاجی عقیده داشت موقع برگزاری دعای سمات، منزل ما متعلق به آقا امام‌زمان(عج) می‌شود و مهمانانی هم که می‌آیند مهمانان امام‌زمان(عج) هستند و باید تمام تلاشمان را بکنیم تا مراسم آبرومندی برگزار شود. خلاصه عصرهای جمعه دعای سمات می‌خواندیم و مداح‌ها که همگی دوستان حاج حسین بودند با تمام وجود مداحی می‌کردند. خانه مملو از جمعیت می‌شد. خیلی از مردم از مراسم دعای سمات و شهیدان صادقی حاجت گرفته‌اند. چند سال بعد دو تا از دخترهایم وقتی برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم رفته بودند تصادف کرده و به برادران شهیدشان پیوستند. بعد از رفتن دخترها دیگر حاجی حال خوشی نداشت. عصرهای جمعه در بخش مردانه هیئت می‌نشست و دعای سمات می‌خواند. خودم صندلی آهنی حاجی را توی حیاط می‌گذارم و به مهمانان امام‌زمان(عج) خوش آمد می‌گویم.
دیدار با رهبر
لطف خدا شامل حالمان شد و رهبرمان آقای خامنه‌ای ما را قابل دانسته و به منزلمان آمدند. انگار دنیا را به ما دادند. چند سال بعد حاجی هم دارفانی را وداع گفته و در جوار فرزندان شهیدش آرام گرفت. در زمان حیات حاجی، بارها از طرف بسیج به منزل ما آمدند. چند بار خواستند هزینه داروهای من و حاجی را تقبل کنند؛ اما قبول نکردیم. یاد علی اصغرم افتادم که حاضر نشد سر سوزنی از بیت‌المال صرف درمان جراحاتش در جنگ شود. به قول حاجی، فرزندانمان را تقدیم اسلام و اهل‌بیت‌(ع) کردیم؛ یعنی باخدا معامله کردیم نه اینکه بخواهیم پول دارو و درمان را از دولت بگیریم.
باز هم جمعه بود و دعای سمات و قل‌قل سماور و تدارک هیئت. می‌خواستم به قول حاجی نوکر خوبی برای آقا امام‌زمان(عج) باشم؛ آن‌طور که خودش می‌پسندد برایش نوکری کنم. پسرم حاج حسین و دخترم فاطمه کمک‌حالم هستند و برنامه‌های هیئت را به لطف خدا به‌خوبی برگزار می‌کنیم. البته دوستان و همسایه‌ها هم در روزهایی که هیئت برگزار می‌شود دست‌تنهایمان نمی‌گذارند.
خانه‌ای که رهبر هم مهمانش شد
حالا سال‌ها از جنگ گذشته است. روزهایی که در مسجد قمر بنی‌هاشم(ع) جمع می‌شدیم و بعد از نماز همگی دست به دعا برداشته و برای سلامتی آقا امام‌زمان(عج) و پیروزی رزمندگان اسلام دعا می‌کردیم؛ اما اعتقادات و باورهایمان هنوز به همان روال است حتی ثانیه‌ای از اینکه فرزندانم را در راه امام حسین(ع) دادم پشیمان نشدم. آنها در آن دنیا شفاعت من و پدرشان را می‌کنند و همین برایمان کافی است. خیلی از مردم از دور و نزدیک جمعه‌ها برای دعای سمات می‌آیند و می‌گویند از امام‌زمان و شهیدان صادقی حاجت گرفته‌اند. بارها خانم‌های بی‌حجاب برای مراسم دعا آمدند و به عنایت آقا امام‌زمان(عج) و فرزندان شهیدم حاجت‌روا شده و دفعات بعد با پوشش اسلامی آمدند. وقتی حاجی زنده بود؛ رهبر انقلاب قدم به چشمانمان گذاشت و مهمان خانه کوچکمان شد و این بزرگ‌ترین افتخارمان بود. حالا هم گوش‌به‌فرمان رهبریم و تا جان در بدن داریم در راه رهبر و اسلام خدمت می‌کنیم.
ارتحال مادر
حاج خانم، مادر شهیدان صادقی در فروردین سال 1395 به جوار ملکوتی فرزندان شهیدش پیوست. مراسم دعای سمات خانه شهیدان صادقی ادامه دارد و حالا خواهر شهیدان صادقی، فاطمه خانم و برادرشان حاج حسین هیئت‌دار جمعه‌های امام زمان(عج) هستند.
در ادامه گفت‌و‌گوی کوتاه با خانم فاطمه صادقی خواهر شهیدان صادقی از برادران غیورش می‌گوید: «آنها که سروتنان طوفان‌های سخت تاریخ بودند و غیورانه ایستادند تا طوفان روزگار بر این خاک خون‌فشان که از خون فرزندان شهیدش آبیاری شده و جان گرفته هجوم نیاورده و پرچم مقدس جمهوری اسلامی برای همیشه بر فراز بلندای سرزمینمان به اهتزاز درآید.»
پذیرایی حاج اکبر
در منزل ما همیشه هیئت برگزار می‌شود. تا وقتی پدر و مادرم در قید حیات بودن مراسم دعای سمات روزهای جمعه برگزار می‌شد. هنوز هم این مراسم پرفیض برگزار می‌شود و من افتخار خدمتگزاری به مهمانان امام‌زمان(عج) را در روزهای جمعه دارم. بعد از وفات مادرم به جز جمعه‌ها که دعای سمات است روزهای دیگر هفته‌ هم هیئت‌های مختلفی برگزار می‌شود. بعضی از هیئت‌ها در روز و برخی از هیئت‌ها شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء برگزار می‌شود. آن شب هم قرار بود منزلمان هیئت برگزار شود. طبق معمول سماور را روشن کردم و کتری‌ها را هم روی گاز گذاشتم تا چای آماده کنم. لوازم پذیرایی را حاضر کردم. کتاب‌های دعا را هم مرتب کردم و منتظر آمدن مهمان‌ها شدم. چند روزی از شهادت سردار بزرگ حاج‌قاسم سلیمانی می‌گذشت و در بسیاری از مساجد برای شهادت سردار سلیمانی مراسم برگزار می‌شد. آن شب در مسجد قمر بنی‌هاشم‌(ع) که همسایه منزل ما (منزل پدری) است هم مراسمی برای عزاداری سردار شهید برگزار شده بود. برخلاف شب‌های قبل که جمعیت زیادی می‌آمد تعداد کمی برای هیئت آمدند. وقتی از خانم‌هایی که آمده بودند علت را پرسیدم گفتند در مسجد مراسم است و شام می‌دهند و بیشتر مردم آنجا رفته‌اند. دلم شکست. تعداد بسته‌هایی که برای پذیرایی آماده کرده بودم بیشتر از جمعیت اندکی بود که به مراسم آمده بودند. مداح شروع به عزاداری کرد و مراسم تمام شد. وقتی مهمان‌ها رفتند. سماور را خاموش کردم. قوری‌های چای دست‌نخورده باقی‌مانده بود. آن شب خیلی دلم شکست. از صبح برای برگزاری مراسم زحمت کشیده بودم و چای و خوراکی برای پذیرایی آماده کرده بودم؛ اما جمعیت بر خلاف شب‌های قبل خیلی کم بود و بیشتر پذیرایی‌ها مانده بود. شب‌خواب دیدم در منزلمان هیئت برگزار است حاج علی‌اکبر برادر شهیدم در حیاط ایستاده بود. مهمان‌ها داخل منزل می‌شدند و حاج علی‌اکبر به هر کس که می‌آمد یک کیسه که درونش خوراکی بود به‌عنوان پذیرایی می‌داد. با تعجب گفتم: «حاج اکبر شما آمدید؟» برادرم نگاهی به من کرد و خندید بعد گفت: «چرا امشب ناراحت شدی؟» و من ماجرا را برایش تعریف کردم. برادرم با دست به داخل اتاق اشاره کرد. جمعیت زیادی درون اتاق بودند. گفت: «فاطمه این جمعیت همگی برای هیئت آمدند نگاه کن، صف‌های عقب دوستان شهیدم هستند و صف جلو اولیاالله ایستاده‌اند. ما همگی از چای و پذیرایی‌هایی که تو دیشب آماده کردی خوردیم و دعا کردیم. دوباره به داخل اتاق نگاه کردم. جمعیت زیادی بود که به نماز ایستاده بودند. از خواب بیدار شدم. انگار جان دیگری گرفته بودم. خوشحال بودم که هیئت غریبانه ما در شب پیش، مورد قبول خداوند و اهل‌بیت‌(ع) و شهدا قرار گرفته است.

Image result for ‫گل لاله‬‎