به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 574
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 5,228
بازدید ماه: 5,228
بازدید کل: 24,992,563
افراد آنلاین: 114
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۴۴ - خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری: دلجویی ائمه سامرا از زائر معترض ۱۴۰۲/۰۸/۱۹

خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری: 

دلجویی ائمه سامرا از زائر معترض

۱۴۰۲/۰۸/۱۹

آیین نکوداشت آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری در قم برگزار می شود - خبرگزاری حوزه
برادر عزیز و بزرگوارم حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی گلپایگانی رئیس دفتر رهبر معظم انقلاب خاطره‌ای را از حجت‌الاسلام سید علی میرلوحی دربارۀ کرامتی از حرم مطهر عسکریَّین نقل کرد و بعد، لوح فشردۀ (CD) آن را برای اینجانب فرستاد که حاوی متن سخنان آقای میرلوحی بود بدین شرح: 
روز پنجشنبه صبح رفتیم سامرا. یک حجره در مدرسه علمیه گرفتیم که چند روز هم سامرا بمانیم. بعد رفتیم زیارت. قبل از ظهر رسیدیم به صحن مطهر امام حسن عسکری و امام علی النقی(ع) و زیارت خواندیم. حرم این‌قدر خلوت بود که فقط چند تا گنجشک لب ضریح این امامان نشسته بودند و حتی یک نفر هم از ایران نبود. بعد از زیارت هم نهار صرف کردیم و کمی استراحت کردیم.
برای شب جمعه قدری گوشت تهیه کردیم و عصر، گوشت‌ها را بار گذاشتیم و گفتیم می‌رویم حرم؛ از حرم که برگشتیم نان هم می‌گیریم و می‌رویم برای صرف شام. رفتیم حرم چند مرد، زن و بچۀ عرب در چند جای اطراف صحن مطهّر نان می‌فروختند. در آنجا دکان نانوایی نبود، نان را بسته‌ای آورده بودند و هر کسی می‌خواست از اینها می‌گرفت. من به رفیقم گفتم: قبل از اینکه برویم حرم مقداری نان تهیه کنیم.  گفت: نه، حالا برویم حرم، نان تا هر موقع بخواهیم هست. 
اوّل مغرب بود و نماز جماعتی هم تشکیل نمی‌شد، ما بودیم و حرم؛ ما دو نفر. وارد حرم شدیم و آداب زیارتی و نماز را به‌جا آوردیم. به رفیقم گفتم: فلانی، در السنه عوام مصطلح است می‌گویند سی سال به سی سال، یک مرتبه شنبه به نوروز می‌افتد، این حرم توفیق الهی بوده که نصیب ما شده، موقعی آمدیم که این‌قدر خلوت است، والاّ از کثرت جمعیت نه انسان حضور قلب پیدا می‌کرد و نه دستش به ضریح می‌رسید یا ضریح را می‌بوسید، من به این آسانی از این حرم بیرون نمی‌آیم، تا رمق دارم و زبان در دهانم نخشکیده است، امشب می‌خواهم این‌جا بمانم و دعا بخوانم. رفیقم گفت: خیلی خوب اختیار با شماست. 
ما آن‌طور که برایمان میسّر بود زیارت عاشورا، زیارت جامعۀ کبیره، دعای عالیةُ المضامین و زیارت خود امامان را انجام دادیم و در سرداب مقدّس امام زمان هم نماز و اعمالمان را انجام دادیم، طوری که واقعاً خسته شدیم، دوستم گفت که من خسته شدم بلند شو برویم، گفتم حالا برویم.
وقتی آمدیم بیرون از صحن، دیدیم که نه دکانی باز است، نه آدمی دیده می‌شود و نه نانی وجود دارد، فهمیدیم دیر شده، دکان‌ها را بسته‌‌اند و رفته‌اند. عجب! چه کار کنیم؟ این طرف و آن طرف هم کسی نبود از او بپرسیم. مانده بودیم که نان را از کجا تهیه کنیم. آمدیم به طرف مدرسه، در حدود 80، 90، 100 متر فاصله، دیدیم یک دکان باز است و آدم تنومند و قوی هیکلی که یک چوب بزرگ دستش بود، روی یک چارپایه جلوی دکان نشسته و صاحب دکان هم در مغازه است. از دکاندار پرسیدم: این‌جا نان گیر نمی‌آید؟ 
گفت: نه این‌جا دکّان نانوایی ندارد، نان همان مغرب، تمام می‌شود.
ما مأیوس شدیم و برگشتیم که برویم، چند قدم که رفتیم یک وقت دیدیم آن مرد تنومند گفت: بیا بیا. ایستادیم. گفت: نان می‌خواهید؟
گفتیم: بله. گفت: دنبال من بیایید.
گفتیم شاید دکانی، خانه‌ای، جایی دارد، ما دنبالش راه افتادیم، از کوچۀ اصلی ما را داخل یک کوچه فرعی برد، از آن کوچۀ فرعی دوباره به یک کوچه دیگر برد، از آن کوچه ما را برد داخل یک کوچۀ دیگر که دیدیم برق هم نیست، یک وقت دیدیم دارد ما را به طرف شط می‌برد. به سید گفتم: این دارد ما را کجا می‌برد، ما دو تا غریب، این‌جا هم نه چراغ است، نه دکان، نه خانه، نه ساختمان! نبرد ما را بزند، بکشد و بیندازد داخل شط؟!  او گفت: من هم همین را می‌خواستم بگویم.
گفتم: برگرد تا برویم. ما برگشتیم که برویم، یک چند متر که فاصله گرفتیم، آن مرد عقب سرش را نگاه کرد دید ما نیستیم، رو کرد به طرف ما و به عربی گفت: نترسید، نترسید کجا می‌روید، بایستید. 
ما بنا کردیم دویدن، او هم پشت سر ما می‌دوید، توسل به امامان پیدا کردیم و بدنمان هم می‌لرزید، غرق عرق از ترس، می‌ترسیدیم برویم داخل کوچه‌ای که بن‌بست باشد، آمدیم تا رسیدیم به یک کوچه اصلی که مصادف بود با صحن مطهر امامان. از ترس گویا نیمه‌جان شده بودیم. یک وقت دیدم سید بزرگواری که رفیق ما بود عصایش را برداشت و مقابل صحن با صدایی بلند خطاب به امام حسن عسکری و امام علی النقی(ع) گفت: 
آهای امام حسن عسکری! آهای امام علی النقی! آهای امام زمان! این رقم مهمان‌نوازی می‌کنید؟ می‌خواستید ما را به کشتن بدهید؟! ما از چهارصد فرسخ راه آمدیم، خواستید ما را به کشتن بدهید؟ اگر رسیدم به نجف، شکایتتان را به جدّتان علی بن ابی‌طالب می‌کنم. اگر رفتم کربلا چه می‌کنم و....
من درِ دهان ایشان را گرفتم و گفتم:‌ ای مرد خداشناس! مگر با بچه صحبت می‌کنی؟! چه می‌گویی؟ برای چه می‌گویی؟ برای نان می‌گویی که نان، امشب نیست؟!  گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمی‌شوم، اما میهمان سه امام باشیم، سر بی‌شام زمین بگذاریم که هیچ، ما را برای کشتن ببرند! من از این امام‌ها گله دارم.  به هر وسیله‌ای بود، او را ساکت کردم و به زور کشیدم و بردم مدرسه. در زدیم، باز کردند، رفتیم داخل اتاق. به رفیقم گفتم: ‌ای مرد بزرگوار! مگر خبر نداری که امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا این‌جور با امام صحبت کردی؟ من بدنم دارد می‌لرزد! گفت: من عیب می‌دانم، من باید بمیرم که مهمان سه امام باشیم و این‌قدر وحشت کنیم! گفتم: خدا کریم است. 
درِ قابلمه را باز کردیم دیدیم که گوشت‌ها سوخته و جزغاله شده. چای را آماده کردیم و خوردیم. یک وقت دیدیم کسی در اتاق را می‌زند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبی بود، کُلونی داشت من بلند شدم در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم حاج شیخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ایشان را می‌شناختیم، مردی بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهرۀ آفاق و در اصفهان به نیکی معروف بود.
در را باز کردیم و گفتیم: بسم‌الله، بفرمایید. تشریف آوردند. مصافحه کردیم و نشستند. برای شیخ عبدالرسول، مشکلات راه و آنچه امشب پیش آمده بود را توضیح دادیم. او گفت: این‌جا افراد متعصبی دارد، بعضی‌هایشان ثواب می‌دانند شیعه را بکشند. عمر شما دو نفر باقی بوده است وگرنه آن شخص دربارۀ شما سوء نیت داشته. می‌آمدید مدرسه نان پیدا می‌شد. گفتیم: نمی‌دانستیم در مدرسه نان هست.  برای ایشان چای ریختیم، گفت: نمی‌خواهم. 
رفیق ما سیگار می‌کشید، یک بسته پنجاه‌تایی باز کرد جلو گذاشت، گفت: من اهل دود نیستم.  گفتیم: شما کجا تشریف دارید؟ کجا بودید؟
گفت: من گاهی در همین مدرسه هستم، گاهی در صحن هستم، گاهی در حرم، [خلاصه] همین‌جا هستم. قدری از این صحبت‌ها کردند، نه چای خوردند نه سیگار کشیدند. گفتیم: ان‌شاءالله فردا خدمت شما خواهیم رسید، خداحافظی کردند و رفتند. 
وقتی ایشان از حجره بیرون رفتند، شاید به اندازۀ نیم دقیقه هم طول نکشید، دیدیم دو مرتبه در زده شد، کلون در را انداخته و نشسته بودیم، دوباره در را باز کردیم دیدیم شیخ عبدالرسول سفره‌ای کرباسی دستش است. گفت: این هم نان، من گفته بودم در مدرسه نان پیدا می‌شود، بگیرید که سر بی‌شام زمین نگذارید، شما میهمان امام بودید. گفتم: دست شما درد نکند. 
ما که نگفتیم نان می‌خواهیم.
گفت: نه، بستانید. بعد خداحافظی کرد و رفت. ما سفره را باز کردیم دیدیم یک دسته نان بود. شمردیم چهارده تا بود و به هر کدام که دست می‌زدی آن‌قدر داغ بود که دست را می‌گزید، گویی الآن از تنور درآورده بودند. ما متوجه نشدیم که این نان کجا بوده، در داخل مدرسه که نانوایی نیست، بر فرض که تنور نانوایی باشد، چطور چهارده نان با این سرعت تهیه شد! از آن نان شام خوردیم، ولی متوجه این معنا نشدیم. 
قبل از صبحانه رفتیم حرم و برگشتیم. بعد از ناشتایی به رفیقم گفتم: برخیز برویم به سراغ شیخ عبدالرسول ببینیم حجره‌اش کجاست. از طلبه‌های مدرسه پرسیدیم که حجره شیخ عبدالرسول کدام است؟ گفتند: کدام شیخ عبدالرسول؟ مدرسۀ علمیۀ سامرا دو طبقه بود، از هر کس پرسیدیم گفتند اصلاً کسی که طلبه باشد و اهل ایران و اصفهان هم باشد این‌جا نداریم. ابداً متوجه واقع مطلب نبودیم. بالاخره پس از چند روز آمدیم ایران. از آنجا که شیخ عبدالرسول را می‌شناختیم گفتیم می‌رویم به سراغ آقا شیخ عبدالرسول تا از خود ایشان جریان را بپرسیم. 
رفتیم خانه ایشان، در زدیم، ایشان با یک تا پیراهن از منزل بیرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه کرد و گفت: بفرمایید. گفتیم: شما کی تشریف آوردید؟ گفتند: از کجا؟ گفتیم: از عراق. گفت: من عراق نبودم. 
گفتیم: مگر شما نبودید سامرا آن شب برای ما نان آوردید؟
وی با تعجب پرسید: من؟! جریان چیست؟! من هشت یا ده سال قبل از این، سفری رفتم عراق برای زیارت، پس از آن اصلاً عراق نرفته‌ام. نه! من نبودم.
ما جریان را برای ایشان توضیح دادیم. ایشان با‌ گریه گفت: «من بودم برای شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا کرد زار زار‌گریه کردن، که: من چنین لیاقتی داشتم که آن که برای شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لیاقتی؟! من باید تا پایان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان‌جا دفن بشوم» و همین کار را هم کرد.  ما تازه بیدار شدیم که‌ای داد بی‌داد... ما هنوز نفهمید‌ه‌ایم آن شخص که بود؟!
به هر حال، ما سفره‌ای که نان‌ها در آن بود را نصف کردیم، نصف آن را رفیقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در کفنم بگذارند، اما در نقل مکانی که برای رفتن به منزل جدید داشتیم، متوجه نشدم آن سفره چه شد. 
این جریان را برای [مرحوم] آیت‌الله سید اسماعیل ‌هاشمی نمایندۀ اصفهان در مجلس خبرگان گفتم. ایشان از من خواست قدری از آن سفره را برای ایشان ببرم، ولی هر چه جست‌وجو کردم آن را نیافتم.»
* کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری، انتشارات دار‌الحديث قم