به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 1,217
بازدید دیروز: 2,474
بازدید هفته: 1,217
بازدید ماه: 116,723
بازدید کل: 23,778,521
افراد آنلاین: 6
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۲۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 18 May 2024
السبت ، ۱۰ ذو القعدة ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۷ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- مأموریت شهید اندرزگو برای سفر به هند و پاکستان ۱۴۰۲/۱۰/۰۸
مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۷
مأموریت  شهید  اندرزگو برای سفر به هند و پاکستان
۱۴۰۲/۱۰/۰۸
آثار مرتضی میردار - کتابستانرمان شهید همدانی را چه کسی نوشته است؟ + عکس - مشرق نیوز
مرتضی میردار
چند تا از دوستانم در همان میدان قیام، به آلمان می‏رفتند و ماشین می‏آوردند. من هم یک‏بار خواستم با آنها بروم آلمان. یک روز شهید اندرزگو به دکان من آمد و گفت: «می‏خواهم کاری بکنی، به هیچ‏کس هم نگویی.» گفتم: «چه کاری؟» گفتند: «می‏توانی به‏جای اینکه آلمان بروی، به هند و پاکستان سفر کنی؟» گفتم «هند و پاکستان چه‏کار دارم که بروم؟» خلاصه طول کشید تا مطلب اصلی را حالی من کند که برو ببین می‏شود از آنجا اسلحه تهیه کرد یا نه. گفتم: «من که اصلاً اهل این حرف‏ها نیستم.» راستش می‏ترسیدم، ولی آن زمان یک حالت لوطی‏گری هم داشتم. گفت: «یک مقدار هزینۀ سفرت را می‏دهیم.» گفتم «من که نیاز به هزینۀ سفر ندارم ولی بدم هم نمی‏آید بروم هند را ببینم.» من از همان دوران نوجوانی فیلم‏های هندی را خیلی دوست داشتم. برای ما هم فال شد، هم تماشا. گمانم سال 53 بود که راه افتادم. دوسه‏تا آدرس در پاکستان به من دادند که بروم و با آنها صحبت کنم.
من هم با ماشین رفتم افغانستان و از آنجا رفتم پاکستان و بعد هم پیشاور1. تگزاس بود. مثل خوشۀ انگور، انواع فشنگ و تفنگ در آنجا پیدا می‏شد. شب در هتل بودم و فردای آن روز رفتم به آدرسی که به من داده بودند. در یک قبرستان قرار گذاشته بودند. کمی ترسیدم که چرا اینها در قبرستان قرار می‏گذارند؟ فکر کردند که من خیلی وارد هستم که از تهران به آنجا آمده‏ام. در سربازی آموزش انواع اسلحه را دیده بودم و چون تخریبچی هم بودم، شناخت داشتم؛ ولی اینها فکر کردند من خیلی مبارز هستم. کمی اطلاعات و خبر می‏خواستند. فارسی را خیلی قشنگ صحبت می‏کردند، ولی پاکستانی بودند. گفتم، «راستش را بخواهید، من اطلاعاتی را که شما می‏خواهید ندارم. به من گفته‏اند برو این کار را بکن و ببین اوضاع چه‏جوری است.» قشنگ یادم هست که یک مسلسل په‏په‏شه2 در آنجا بود و دو سه نوع کلت. قیمت مسلسل سه‌هزار و پانصد تومان بود و کلت‏ها هم دو هزار و خرده‏. گفتند «اینها را می‏توانیم تا لب مرز پاکستان بیاوریم و به تو بدهیم؛ بقیه‏اش به عهدۀ خودت. تا مرز جنوب هم می‏توانیم بیاوریم.» گفتم باشد، بروم ببینم چه‏جوری می‏شود.» آن شب جلسۀ تشکیلاتی بود و شب بعد برای من یک مهمانی گرفتند و یک شام پاکستانی خیلی تند به من دادند. بعد رفتیم برای گردش و بعد هم رفتیم هند که به کارمان پوشش مناسبی داده باشیم. ناگفته نماند که یک مقدار سکۀ قدیمی برای پوشش کارم همراه داشتم. از آنجا وارد چم‏وخم کارهای اطلاعاتی شدم. سعی کردم محملی برای کارهایم درست کنم و به پوشش بدهم. ریش بلندی گذاشته بودم و یک دوربین و حالت یک توریست به خودم گرفتم. جلوی گمرک هم مرا گشتند. دوسه‏تا سکۀ قدیمی پیدا کردند و پرسیدند «چه‏کاره‏ای؟ کجا می‏روی؟» گفتم: «توریست هستم.» آنها هم ذهن‏شان به سمت دیگری نرفت. آنجا من اسلحه نخریدم. فقط اطلاعات جمع کردم و آمدم. برداشت خودم این بود که اینها یک‏سری اطلاعات داشتند و می‏خواستند چک کنند و ببینند آیا این اطلاعات درست است یا نه. خود من در خواب همچنین چیزی را نمی‏دیدم. در دوران سربازی اگر یک فشنگ در تیراندازی میدان تیر گم می‏شد، پدر ما را درمی‏آوردند تا پیدا شود. بعد هم می‏فهمیدیم که طرف، فشنگ را قایم کرده بود که ببیند کسی چیزی دارد لو بدهد یا نه. اما در پاکستان دیدم مثل نقل و نبات اسلحه ریخته است. خیلی برایم عجیب بود و اصلاً باور نمی‏کردم. همه نوع اسلحه و مواد منفجره بود. من آمدم و به بیک‏زاده گفتم که اسلحه در آنجا مثل نقل و نبات ریخته است. یک ماهی گذشت و به من گفتند که می‏توانی یک‏بار دیگر هم بروی؟ راستش من هم از آن سرزمین خوشم آمده بود و هند خیلی برایم جذابیت داشت.3
گفتم «می‏روم» یک نامه به من دادند و گفتند این را نخوان و یک جایی قایم کن. من هم نامه را قایم کردم و با دو‏سه‏تا بچه مسلمانی که آنها گرای‏شان را به من داده بودند، رفتیم اطراف یک امامزاده در اسلام‏آباد. براساس نشانی‏هایی که به من داده بودند، نامه را به کسانی که سر قرار آمدند، دادم. هفت‏هشت روزی در پاکستان ماندم و قرار شد اینها سه تا اسلحه به ما بدهند که بیاوریم. 
یک کلت هفت65، یک 9 میلی‏متری و یک کلت هم شبیه کلت‏های شهربانی. بعداً که انقلاب شد، من شبیه آن را دیدم. این سه تا اسلحه را با بیست الی سی فشنگ به ما دادند. فقط می‏توانم بگویم کار خدا بود که توانستم آنها را بیاورم. 
دیدم اگر مرا بگیرند، حسابم با کرام‏الکاتبین است.
پانوشت‌ها:
1- پایتخت استان مرزی شمال غربی کشور پاکستان.
2- یک نوع سلاح انفرادی که در جنگ جهانی دوم توسط شوروی ساخته شد.
3- می‏توانم به جرأت بگویم که من خدا را در آنجا بیشتر شناختم [راوی].