به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,302
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 6,956
بازدید ماه: 6,956
بازدید کل: 24,994,291
افراد آنلاین: 106
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۳۳ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی- حفر چاه در پشت خانه امام(ره) ۱۴۰۲/۱۲/۲۰
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۳۳

حفر چاه در پشت خانه امام(ره) 

   ۱۴۰۲/۱۲/۲۰

مرتضی میردار
موضوع دیگر موضوع قطب زاده بود. بچه‏هایی که در صدا و سیما بودند، از ترددها و کارهای قطب‏زاده به ما گزارش می‏دادند. در قسمت غرب منزل حضرت امام، خانه‏ای پشت یک باغ بود. ما هرچه اطلاعات می‏گرفتیم، بیشتر حفاظت خودمان را بالا می‏بردیم، بدون اینکه به کسی بگوییم. البته مزاحمت‏هایی هم برای همه فراهم می‏شد. کار دیگری نمی‏توانستیم بکنیم. راه خانه‏ای که گفتم، از کوچۀ یاسر بود. یک خانۀ نیمه‏ساز بود و داشتند بنایی می‏کردند و چند وقت بود که می‏دیدیم دارند چاه می‏کنند. من در هر 24‏ساعت حداقل یک بار دورتا دور منزل امام را چک می‏کردم. با وجود اینکه نگهبان‏ها بودند، گشتی داشتیم، خود پاس‏بخش می‏رفت، ولی من خودم نوبه‏ای وقت گذاشته بودم و ساعات مختلف می‏رفتم و سرکشی می‏کردم. در یک سال و خرده‏ای که آنجا بودم، می‏توانم به جرأت بگویم که شاید نهایتاً بیست روز نتوانستم سرکشی کنم، وگرنه هر روز می‏رفتم؛ چون موقعیت خیلی حساس بود. کار هم برای خدا بود و نمی‏خواستیم به رخ کسی بکشیم. اینها را هم می‏گوییم که در تاریخ بماند و آیندگان بدانند چه خبر بوده و چه‏کسانی چه‏کارهایی کرده‏اند. می‏رفتم و مرتباً می‏دیدم که اینها دارند چاه می‏کنند. برایم سؤال بود که چرا این‏قدر کندن این چاه طول کشیده است، اینها وقتی می‏رفتند قرقره و همه‏چیز را برمی‏داشتند و در چاه را هم می‏گذاشتند. می‏گفتیم چه آدم‏های خوبی هستند.
می‏خواهند کسی داخل چاه نیفتد. یک روز جمعه که اینها نبودند، یک طناب برداشتم و با یک نفر دیگر سراغ چاه رفتم. به قول خودمان می‏خواستیم تاپ سکرت1 عمل کنیم و کسی سر درنیاورد. حالا ما هرقدر از اینها می‏پرسیدیم که میلۀ چاه چقدر است، انباری چاه چقدر است، می‏گفتند انباری‏اش باید بزرگ باشد، چون این‌جا کوه و سنگ است و آب نفوذ نمی‏کند و از این جور حرف‏ها می‏زدند. انباری چاه‏ها معمولاً کله‏قندی، گرد یا مخروطی شکل است، ولی انباری این چاه از این طرف و آن طرف رفته بود و از زیر کوچه رد شده و به وسط باغ پشت خانۀ حضرت امام رسیده.باز یکسوژۀ تازه پیدا کردیم. از این سوژه‏ها خیلی زیاد داشتیم. دنبال صاحب این خانه گشتیم. یک آهن‏فروش بود که در میدان گمرک سکونت داشت. از طریق او رابطه‏اش را با قطب‏زاده پیدا کردیم. بعداً مشخص شد که این‌جا را می‏کندند که بمب بگذارند. ما کار آن چاه را تعطیل نکردیم که قضیه لو نرود. فقط من 24‏ساعته شیفت نگهبانی برای آنجا گذاشتم که مراقبت کنند و ببینند چه چیزهایی وارد آنجا می‏شود. به آنها گفتم: «سیمان و مصالح که هیچ، یک چوب کبریت هم آوردند، بیایید به ما اطلاع بدهید.» سر کوچۀ یاس هم پست گذاشتم که مراقبت کنند چیز مشکوکی وارد نشود. با وجود اینکه ما با ارگان‏هایی که داشتند روی قضیۀ قطب‏زاده کار می‏کردند هماهنگی نداشتیم، ولی می‏دانستیم که یک عده دارند روی این پرونده کار می‏کنند. بعد هم که مشخص شد و آمدند و گرفتند و گمانم خانه را هم مصادره کردند.
در بیت حضرت امام ماجرا زیاد داشتیم. در دوره‏ای حضرت امام سورۀ حمد را تفسیر می‏کردند. من واقعاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم و تا آخر عمرم هم گمان نکنم بتوانم چنین چیزی را ببینم. جایی برای دست‏بوسی حضرت امام در آن خانۀ کوچک وجود داشت. حضرت امام پای نرده می‏نشستند و مردم از پایین می‏آمدند و دست امام را می‏بوسیدند و می‏رفتند. برای دست‏بوس‏ها حتماً خود من حضور داشتم. روزی 20-150 نفر برای دست‏بوسی می‏آمدند. یک وقت‏هایی هم خانواده‏های شهدا یا کسانی برای تشویق می‏آمدند. روزی یک بنده خدایی که نابغه بود، آمد. من سمت راست امام ایستاده بودم. این بنده خدا آمد دست حضرت امام را ببوسد. یک‏مرتبه مثل گنجشک از نرده‏ای که تا نزدیکی سر من و حدود 170 تا 180 سانت بود، جلوی پای امام پرید. من اصلاً نفهمیدم دستش را کجا گذاشت که توانست بپرد. خیلی ترسیدم. خود من هم نفهمیدم که چطور پریدم و رفتم بالا. فقط یک‏مرتبه دیدم بالای سر او ایستاده‏ام که با مشت توی سرش بزنم. دیدم در حالی که مثل ابر بهار اشک می‏ریخت، با لحنی ادبی گفت: «اماما، تفسیرت را ادامه بده» و شروع کرد به جملات ادبی گفتن. من اصلاً وارفته بودم که این کارش چه بود و چرا این‏طوری کرد. چون تصور کرده بودم می‏خواهد سوء‏قصدی بکند. من آماده ایستاده بودم که امام با دست‏شان اشاره کردند به من. من هم سریع به آن بنده خدا گفتم: «صحبت‏هایت را کردی. بلند شو.» خلاصۀ مطلبش این بود که امام تفسیرشان را ادامه بدهند. چون به دلایلی تفسیر امام در جلسۀ پنجم یا ششم قطع شده بود. آن روز من واقعاً نصف‏العمر شدم. از آن روز به بعد با آقای صانعی صحبت کردیم و آقای آشتیانی را که هیکل درشتی داشت، گذاشتیم که مراقبت کند. امام ابداً مایل نبودند که کسی در اطراف‏شان بایستد و نگهبانی بدهد. البته اواخر دیگر اعتراضی نمی‏کردند. من هر کاری با دفتر داشتم، با آقای صانعی مطرح می‏کردم و ایشان انجام می‏داد. از آن به بعد هر کسی برای دست‏بوسی حضرت امام می‏آمد، آقای آشتیانی آنجا ایستاده بود. من هم گاهی اوقات آقای آشتیانی را توجیه می‏کردم. البته خود من هم اکثراً آنجا بودم، ولی آقای آشتیانی پایین پای امام ایستاده بود که چنین اتفاقاتی روی ندهد.
پانوشت:
۱. Top Secret