۲۸۰ - گفتگو با خواهر شهیدان خوشلفظ : برادران خوشزخم خوشلفظ و خوشرفیق ۱۴۰۳/۰۴/۱۶
گفتگو با خواهر شهیدان خوشلفظ :
برادران خوشزخم خوشلفظ و خوشرفیق
۱۴۰۳/۰۴/۱۶
عشق و محبت خواهر و برادری بیانتها است و این محبت، خواهر را آنچنان دلتنگ برادران شهیدش نموده که با بغضی گره خورده در گلو از برادرانش، با افتخار یاد میکند و آنان را قهرمان زندگیاش میداند که چون حضرت ابوالفضل علیهالسلام رسم ادب و عَلمداری را بهجا آوردند و در رکاب مولای زمانشان، قدم در رَهِ عشق نهادند و اینچنین لذت و طعم این عشق پایدار را برکام جانشان، ماندگار نمودند و عاشقانه، خود را فدایی راه ولایت کردند. البته در این مسیر، مادر فرشتهای زمینی میشود تا فرزندانش را در زیر سایۀ مهر و رحمت خویش، تربیت الهی و معنوی نماید و روح و قلبشان را جَلا دهد و راه پرواز صحیح را به آنان بیاموزد تا از تیررَسِ شکارچی زمانه، محفوظ بمانند و تا بینهایت اوج گیرند و اینگونه است که از دامن زن، مرد به معراج میرود و این تاج افتخار و عزت را تا ابد، بر سر خانوادۀ خویش مینهند.
صفحۀ فرهنگ مقاومت کیهان، با خواهر شهیدان خوشلفظ به گفتوگو نشسته است و به سبک زندگی آنان پرداخته است. در ادامه شما را به منظور آشنایی بیشتر با منش این شهیدان، به خواندن این شرح دعوت مینماییم.
سید محمد مشکوهالممالک
با عوارض شیمیایی آسمانی شد
بنده نیرۀ خوشلفظ هستم، خواهر شهیدان امیر، علی و جعفر خوشلفظ از همدان. پدر و مادرم، پنج فرزند داشتند؛ سه پسر و دو دختر. امیر فرزند نخست خانواده بود.
علی آقا، فرزند دوم و جعفر پسر سوم بود و البته خواهرم فرزند اول خانواده هستند و بنده هم فرزند آخر خانواده هستم. هر سه برادرم شهید شدند. به قول رهبر معظم انقلاب مدظلهالعالی که در صحبتهایشان فرمودند: «برادران خوشزخم، خوشرفیق، خوشنیت و خوشلفظ»امیر آقا سال 1341 به دنیا آمد؛ سال 1361 در منطقۀ سردشت جانباز شیمیایی شد؛ سال 1363 آسمانی شد.
11 بار جانباز شد!
علی آقا، متولد 1343 بود که تمام هشت سال جنگ تحمیلی را در جبهه حضور داشت و در این مدت، 11 بار مجروح شد. ایشان هم شیمیایی بودند و هم یک ترکش همسایۀ نخاعشان بود. در شیراز و تهران چند بار نخاع ایشان را باز کردند، ولی کسی حاضر نشد دوباره دست بزند. گفتند: «قطع نخاع میشود.» بعد از جنگ هم دوبار برای درمانشان به آلمان اعزام شدند که متأسفانه تمام این تلاشها نتیجه نداد تا اینکه 30 آذر 1396 بعد از 33 سال تحمل رنج جانبازی، به شهادت رسید.
داماد هفتماهه
جعفر آقا، برادر کوچکم متولد 1345 بودند، ایشان هفت ماه بود که ازدواج کرده بود، بارها همراه علی آقا به جبهه رفت، بارها هم مجروح و در بیمارستان بستری شده بودند. یک بار علی آقا خاطرهای تعریف میکرد، میگفت: «من وقتی به هوش آمدم، برگشتم دیدم جعفر هم کنار من بستری شده است.» جعفر سال 1366 و درحالی که داماد هفتماهه بود، در ماووت عراق به شهادت رسید.
علی آقا؛ قسمت بود بمانی!
به قول مقام معظم رهبری مدظلهالعالی وقتی خدمت ایشان رسیدیم، فرمودند: «علی آقا، شما قسمت بود بمانی، خاطره این شهدا را زنده کنی.» در کتاب خاطرات ایشان (وقتی مهتاب گم شد) نام 800 شهید ذکر شده که از دوستانشان بودند، از جمله شهید چیتسازیان که واقعاً گل سرسبد شهدای شهر ما هستند.
هر چقدر میخواهید مرا ببوسید!
آن موقع که شهید شد فقط 22 سال سن داشت؛ یعنی در اوج جوانی بود. من همیشه برای دانشآموزان سر کلاس میگویم با آن همه آرزوها، ولی روی نفسش و همۀ آرزوهایش پا گذاشت. یادم است درست روز آخر که خداحافظی کرد برود، بلند شد رفت نان تازه گرفت، چای دم کرد، از صبح زود سرحال بود. رضایت مادر را که قبلاً جلب کرده بود، ولی انگار این بار فرق میکرد! وقتی میخواست خداحافظی کند برود، مدام پایین پله میرفت. مادرم گفت: «جعفر جان، خیلی دلم شور میزند.» جعفر گفت: «نه؛ آن برای دلتنگی است، ولی مادر جان! این دفعه هر چقدر دوست داری من را ببوس.» من فکر میکنم؛ میدانست که این آخرین بار است.
آن زمان بنده 13 یا 14 سالم بود. با همه ما خداحافظی کرد. یک صبحانۀ مفصلی به ما داد و گفت: «این بار هر چقدر دوست دارید، دیدهبوسی کنید.» اسمی از شهادت نمیآورد، ولی مادر متوجه شده بود.
به هر حال امیر را دیده بودیم؛ یک جوان رشید با 180 سانت قد بود و وقتی که برگشت، بدنش به اندازۀ یک نوزاد بود!
مادر، الگوی عملی
الگوی همه برادرها مادرم بود. من به لقمۀ حلال خیلی عقیده دارم؛ پدرم رانندۀ ماشین بزرگ بود و به رعایت حرام و حلال در کسبش خیلی اهمیت میداد. مادرم هم همیشه در پی پرداخت خمس بود. ببینید، لقمۀ حلال و پولی که با زحمت به دست میآید؛ به نظر من اثر دارد. منزلی نزدیک خانهمان بود، در همدان معروف بود، خانمها آنجا برای جبهه کار میکردند؛ خیاطی میکردند؛ حبوبات پاک میکردند؛ بستهبندی میکردند؛ مادر من هم پایثابت آنجا بود. یعنی ما هر بار اگر از مدرسه میآمدیم؛ در خانه بسته بود، مادر را آنجا پیدا میکردیم.
مادر در عمل به ما الگو میداد. دیگر هیچ لزومی نداشت بیاید برای ما از خدا و پیغمبر بگوید؛ داشت راه را با عملش به ما نشان میداد. در منزل ما اجبار نبود. مادر آن چیزی که عمل میکرد، به بچههایش منتقل میکرد. لزومی نداشت بگوید. مادر من جلسۀ قرآن داشتند، خودشان مربی قرآن و باسواد بودند، قرار بود معلم شوند، اما بعد از ازدواج پدرم گفته بود: «تربیت بچهها خیلی مهمتر است.» بعد از آن، مادرم مربی بودن را در خانه پیاده میکرد. همیشه هم اگر کسی مشکلی داشت، وام میخواست؛ از نظر اعتقادی سؤال داشت، در منزل ما باز بود.
جعفر و علی بعد از پیروزی انقلاب، عضو بسیج مدرسه شدند. علی و جعفر با پول تو جیبی که داشتند، آنجا یک کتابخانه راه انداختند. یک اتاق خیلی کوچک بود که بعداً به همت اهالی مسجد به یک کتابخانۀ بزرگ تبدیل شد که به اسم خودشان ثبت شده است. علی وقتی استخدام سپاه شد، حدوداً و تا جایی که یادم مانده، هزار و دویست تومان حقوق داشت، ولی این را به خانه نمیآورد و صرف مسجد و پایگاه مقاومت میکرد.
به قول حاج قاسم سلیمانی، اول باید شهید باشی تا شهید بشوی. من احساس میکنم؛ اینها از قبل شهید شده بودند و اعمال و رفتارشان با دیگران خیلی فرق میکرد.
وصیتنامه شهدا
جعفر اسوه صبر بود. یعنی الآن اسم جعفر که میآید؛ من فقط کلمۀ صبر در ذهنم میآید. اینقدر این بچه صبور بود!
وقتی وصیتنامهاش را باز کردیم نوشته بود که: «خیلی انتظار این لحظه را میکشیدم؛ روزشماری میکردم که به معبودم برسم.» ببینید ملاک اینها چه بوده؟ آرزوهایشان، ایدهآلهایشان چه بوده که لحظهشماری میکرد شهید شود. چکیدۀ صحبتهایش این است که: «حجاب، اطاعت از رهبری، اطاعت از ولایت.»
خاطرۀ دیدار با رهبری
شهید علی خوشلفظ در طول زندگیاش تا زمان شهادت، چند باری به خدمت مقاممعظم رهبری مدظلهالعالی رسیدند، یک بار هم ما خانوادگی به خدمتشان رسیدیم. بار اولی که علی آقا رفتند بعد از تألیف کتابشان بود. خودشان تعریف میکردند و میگفتند: «یک شمارۀ ناشناس تماس گرفت گفت: «آقا فرمودند: من این کتاب را مطالعه کردم، میخواهم راوی کتاب را ببینم.»
همراه با نویسندۀ کتاب در یک جمع خیلی خصوصی با رهبری دیدار کردند. بار دوم هم ایشان را با شعراء دعوت کردند. چون چند تا از شعرا، در مورد زندگینامۀ علی آقا شعر سروده بودند.
بار سوم درست شش یا هفت ماه به شهادت علی آقا مانده بود که از دفتر رهبر انقلاب زنگ زدند، خانوادگی دعوتمان کردند که ما هم رفتیم. آقا در این دیدار گفتند: «دوست دارم شما صحبت کنید، من گوش بدهم.»
همیشه برایم جای سؤال بود که چرا عدهای موقع دیدار آقا گریه میکنند، اما وقتی خودم در آن فضا قرار گرفتم، تازه فهمیدم چه اتفاقی میافتد و این را هرکسی باید خودش تجربه کند. نوبت به مادرم که رسید آقا گفتند که: «حاج خانم! کتاب را که خواندم، دلم برای شما خیلی سوخت! چقدر علی آقا شیطنت داشته! چقدر زحمت کشیدی برای تربیت اینها!»
من در آن سال یک پسر کنکوری داشتم و از من خواسته بود که خودکار آقا مدظلهالعالی را برایش ببرم. موقعی که میخواستیم وارد حسینیه شویم، (دیدار در اتاق مطالعۀ آقا برگزار شد.) برادرم یک شرطی با ما کرد و گفت: «دادن نامه یا درخواست چفیه و خودکار ممنوع!» اصلاً اجازه نداد. علی آقا اهل سوءاستفاده کردن نبود. من هم در آن دیدار گفتم: «آقا! ما تا آنجایی که در توانمان است، بهخاطر خون شهدا تمام تلاشمان را میکنیم.»
آقا بیشتر گوش دادند و حرفهای ما که تمام شد، یک جمعبندی ایشان کردند و اول مادرم را خیلی تحسین کردند و گفتند: «این شیری که شما به این بچهها دادید، اثربخش بود و اینها را ساخت.» و در مورد شجاعت مادرم، باز هم صحبت کردند. چون کتاب را با جزئیات خوانده بودند، ما اصلاً فکرش را نمیکردیم چون یک چیزهایی گفتند! امیر جانباز حساب میشد، ولی اجازه نداد که برایش پرونده تشکیل بدهند. در اوایل انگار این کارها روتین نبود و اصلاً راضی نبود که عنوان بشود. بهخاطر آن وقتی که امیر آسمانی شد، اصلاً در قطعۀ شهدا دفن هم نشد و راضی نبود. میگفت: «اگر یک کسی که یک کاری میکند؛ چه لزومی دارد؟ این را خدا باید ببیند. (امیر همۀ کارهایش اینجوری بود.) اگر یک کاری میکنید؛ فقط به خدا بسپرید عنوان رویش نگذارید.»
آن عقیدۀ او بود و من درست و غلطش را نمیدانم و خود خدا فقط میداند، ولی زمانی که حالا علی آقا، اسم شهید یا جانباز رویشان آمد و با این همه جراحاتی که در بدنش بود! مگر میشد بگوید: «نه؛ من جانباز نیستم.» برای آلمان رفتنش، با هزینۀ بنیاد رفتند، ولی خدا میداند که چقدر خودشان هزینه کردند. خانمش با هزینۀ شخصی رفت که مادرم، یک مقدار از طلاهایشان را فروخت و داد که علی آقا تنها نرود که خانمش همراهش باشد.
علی آقا، با دو نفر دیگرشان جبهه رفتنشان همزمان بود. ما عکسشان را داریم و بارها شده که خود آقا مدظلهالعالی هم فرمودند که در کتابشان است، عکسی که جعفر و علی آقا دو نفرشان، با همدیگر بستری شدند. در سال 1361 امیر زمینگیر شد و تا سال 1363 طول کشید.
نظرشان راجع به امام خمینی (رحمهاللهعلیه)
مگر میشود شهدا ولایت را قبول نداشته باشند و به جبهه بروند؟ در وصیتنامههایشان هم است که چقدر به صیانت از ولایت تأکید کردند. قطعاً اینها در زمان انقلاب و زمان امام خمینی رحمهاللهعلیه پا گرفتند که بعد در ادامهاش، قطعاً زمان آقای خامنهای مدظلهالعالی نیز همین بود.
رسالت من هنوز تمام نشده
آن چیزی که در ذهن من مانده این است که آنها، مادر و پدرم را با زبان راضی میکردند. چون اعتقادات مادر من محکم بود، شاید بهخاطر اینکه میگفت: «مگر من از حضرت زینب سلاماللهعلیها کمتر هستم.» من به یادم مانده یک شبی، جعفر آقا از جبهه آمد، یک کولهپشتی خاکیرنگ داشت، این را در زیرزمین پنهان کرد و بعد به ما توصیه کرد که مادر اینها را نبیند. نگو که علی آقا زخمی شده، اینها لباسهای خونآلودشان است که خواهرم، بندۀ خدا باید اینها را در حمام میبرد؛ چون مادرم به هر حال مادر است و بهخاطر اینکه اعصابش به هم نریزد، صبح اینها را در حمام میبرد زیر پایش میگذاشت؛ آب را باز میکرد تا خون اینها برود و بعد وقتی که بر روی بند لباس پهن میکرد؛ ما تازه متوجه میشدیم که این لباس علی آقا است.
همزمان پیش آمده بود که چند بار اینها با هم مجروح شده بودند و وقتی که جعفرآقا سال 1366 شهید شد، دیگر مادرم گفت: «علی جان! اگر میشود شما دیگر نرو ما دیگر کسی را نداریم. این دو تا رفتند پدرت هم که دائم در جادههاست.» او میگفت: «رسالت من هنوز تمام نشده است.» واقعاً دیگر بعد از جعفر آقا، مادرم دست به دامن علی آقا شد، ولی بعضی وقتها اصلاً اینها شاید دعوای لفظیشان این بود که شما بمان من بروم و خیلی سعی میکردند با هم روبهرو نشوند. آن یواشکی برود و نصف شب میرفت. در کتابشان توضیح داده که یکی، دوبار فقط باور کنید دعوایشان شده بود که نوبت من است، شما بمان؛ مادر تنها میماند؛ چون خواهرم ازدواج کرده بود من هم سنی نداشتم حالا چهارده یا پانزدهساله بودم، ولی اینها دعوایشان برای این بود که چه کسی بماند و چه کسی به جبهه برود.
مادر من بعد از چهلم علی آقا، دِق کردند. ما روز چهلم علی آقا که تمام شد، داشتیم به منزل میآمدیم. گفت: «احساس میکنم؛ یک چیزی روی قلبم سنگین است.» نمیگذاشت ما در جمعگریه کنیم. میگفت که: «دشمن شاد میشویم.» میگفتیم: «مادر! مگر میشود آدم عزیزش را از دست بدهد گریه نکند؟!» مادر در جمع گریه نمیکرد. بعد به خانه آمدیم. از آن به بعد شاید چند ماه، بیشتر طول نکشید، قلبش مشکل پیدا کرد. به دکتر مراجعه کردیم. گفتند: «قلبش است، رگهای قلبش دارد بسته میشود.» دیگر به یک دکتر فوق تخصص قلب مراجعه کردیم. من گفتم: «آقای دکتر! خواهشاً بفرمایید برای مادر من چه اتفاقی افتاده است؟ این همه آزمایش!» گفت: «خانم! یک چیزی به شما بگویم؟ رگ قلب مادرتان دارد بسته میشود.» گفتم: «چرا؟ چربی که ندارد! ما دائم داریم هر هفته آزمایش میدهیم.» گفت: «مادر شما دارد از غصه دِق میکند.» شاید این را یک دکتر سنتی میگفت؛ تعجب نمیکردم. گفت: «مادر شما دارد دِق میکند.» تیرماه مادرم پیش پسرانش رفت.
شهید همدانی بالاترین الگو
ما شهید همدانی را در شهرمان داریم؛ الگو از این بالاتر؟! شهید چیتساز را هم داریم. علی آقا یک جملهای از شهید چیتساز، نزد رهبر انقلاب گفتند، آقا هم در صحبتهایشان این جمله را خیلی استفاده میکنند. این عین صحبت شهید چیتساز است، ولی علی آقا، نزد رهبری گفتند: «کسی میتواند از سیم خاردارهای....» آقا میفرمایند که: «این صحبت من نیست. صحبت یک جوان همدانی است؛ کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که از سیم خاردارهای نفسش عبور کرده باشد.» این صحبت بر، در و دیوارهای شهرمان هم موجود است. صحبت شهید علی چیتساز است که علی آقا، این را اولین بار در نزد رهبر عنوان کردند.
حضوری فعال در عملیاتها
از والفجر 1 تا والفجر ۸ و بیتالمقدس۱ علی آقا در جبههها بودند. خاطرهای با حاج احمد متوسلیان، در آزادسازی خرمشهر دارند. با شهید صیاد شیرازی هم خاطره دارند. عکسهایشان هم موجود است. شهید جاویدالاثر احمد متوسلیان و شهید صیاد شیرازی، خیلی بر گردن ملت ایران حق دارند. در سوم شهریور سال 1361 که خرمشهر آزاد شد، علی آقا در جبهه بود، سی و یک شهریور همان سال، ما درگیر بیماری امیر بودیم، تمام آن اتفاقات شاید حالا که ورق میزنم؛ انگار خیلی سریع میرود، ولی هر کدامش برای ما یک کولهبار خاطره است.
در نامههایی که میفرستاد؛ خیلی کلیدی صحبت میکردند که خلاصه بود و شاید فقط میگفت: «به پدر و مادرم سلام برسانید. من خوبم جعفر پیش من است. جعفر را دیدم.» مادرم خودش میگفت: «خدا فقط اینها را نگه داشته است.» کسی که اصلاً شاید در دوازده ماه سال، خیلی به او التماس میکردیم یک تلفنی میزد. میگفت: «بیا ببینیمت.» مگر دو روز یا سه روز میآمد و یا شاید بهخاطر مجروحیتش، ایشان بستری بودند و به ما نمیگفتند تا اینکه خوب میشد و از همانجا هم میرفت. ما بعداً اینها را درکتابش و در خاطراتش متوجه شدیم و اینها را به ما نمیگفتند. شهادت جعفر سال 1366 بود.
وجود آن دو در وجود علی بود
مادر من وجود آن دوتا را در وجود علی آقا میدید؛ من میگویم شاید تمام آرزوهایش با ایشان به آن مرحله میرسد، ولی دیگر علی آقا که رفت مشخص است که دیگر اصلاً با رفتن مادرم، وابستگیها خودش را دیگر نشان میدهد.
من فقط حیفم میآید؛ از اینکه با قطرهقطره خون اینها انقلاب شکل گرفت و مطمئن هستم که کسانی که پا روی خون شهدا میگذارند؛ آن دنیا مدیون هستند. به هر حال ما نمیتوانیم که برزخ و قیامت را انکار کنیم. حیفم میآید نکند خون اینها پایمال بشود. فقط ناراحتیمان این است و دلتنگیها را تحمل میکنیم؛ از یک خانواده هفتنفره، دو نفر ماندیم و با یک اعصاب ناراحت داریم تحمل میکنیم؛ اگر خون اینها از بین برود، ما هم راضی نیستیم. فقط دغدغهمان این است.
راه الگوسازی شهدا
من فکر میکنم وظیفهام این است که پیام اینها را به دست مردم برسانیم. برخی فکر میکنند؛ اینها قصه است. ببینید قصه چیزی است که شاید شنیدیم، شاید در آن خیالپردازی باشد شاید نمکش را زیاد کنیم، ولی ما با اینها زندگی کردیم. من برای دانشآموزان میگویم. میگویم: «بچهها (اول نمیگویم من خواهر شهید هستم.) اگر یکی بیاید عین زندگیاش را برای شما تعریف کند باور میکنید؟ یا اگر متنی، داستانی را در یک کاغذ باشد و بخوانید باور میکنید؟ یا داستانی برایتان تعریف کنند و بگویند که از فلانی که نمیدانم کجا گفته، نقل است، این را باور میکنید؟ میگویند: «نه خانم! او که زنده تعریف میکند؛ اثرش بیشتر است.» بعد شروع میکنم؛ باز نمیگویم خاطرات خودم است. میگویم: «این خاطرات یک خانمی است که اینها را با چشم خودش دیده با تمام وجود خودش لمس کرده است.» این اثرش خیلی بیشتر است.
ما هزینه نکردیم
یکی از دلایلی که نشد آن چیزی که در ذهن ماست منتقل شود، من فکر میکنم رسانه و فضای مجازی است. دشمن خیلی خوب کار کرد. ما اینقدر هزینه نکردیم! ما اسطوره داریم. از فامیلهایمان در کشور اروپا زندگی میکنند؛ آنها شهید و شهادت ندارند. میگویند: «کسی که برای وطنش جنگیده و کشته شده، مقدس است. هر کدامش در این میدانها مجسمهشان وجود دارد.» بهعنوان قدیس، اینها را برایش ارزش قائل هستند. ما چه ارزشی الان برای شهدا قائل هستیم. من بارها شده، دلم خیلی از این جمله گرفته یکی از دانشآموزان برگشت به من گفت: «خانم! تقصیر شماست دیگر اگر شما بچههایتان، خانوادهتان را نمیفرستادید؛ انقلاب نمیشد.» این برای ما خیلی سنگین است. این چه حرفی است؟ یک غمی روی دلم نشست. دلتنگیهایم بیشتر شد که حالا که ما داریم دوری اینها را و فراقشان را تحمل میکنیم؛ این حرفها هم بشنویم؟ ما هزینه نکردیم، دشمن خیلی خوب کار کرد.
روزهای دلتنگی
گاهی حتی وسط هفته به سرمزارشان میروم و با آنان و مادرم هم حرف میزنم. این سه تا هم رفتند، اما مادر خیلی ارزشمند است، ولی به او حق میدهیم؛ بعضی وقتها من بعد از فوت مادرم خیلی بیتابی میکردم؛ یک نفر به من گفت که: «حق بده به مادرت که پیش پسرانش باشد دیگر بس است دوری، دلتنگی. شما خیلی خودخواهید که مادرتان را فقط برای دنیای خودتان میخواستید.» ما هم راضی به رضای خدا هستیم.
سخنی با هر سه برادر شهید
برادران شهیدم را تحسین میکنم؛ بهخاطر اینکه راه خوبی را انتخاب کردند و تاج سر ما شدند. من تا ابد افتخار میکنم. درست است دلتنگی خیلی سخت است، ولی از داشتن یک برادر لاابالی برایم که بهتر است! شهادت برادرهایم یک تاجی بالای سر من شده است که هرکجا اسم علی آقا، اسم جعفر و اسم امیر با آن اخلاق و سکناتش میآید؛ برای من افتخار است.
زمانی غرور من ارزش دارد که جامعه به آن احترام بگذارد. پس بهخاطر این نمیتوانم فقط بگویم احساس غرور دارم، آن دلتنگی پشت سرش همیشه هست. قضاوتها درست است، ولی به هر حال جامعه هم باید یک حرکت دیگری بکند. خیلی از ولنگاریهای فرهنگیمان باعث شده که اینها این حرفها را بزنند. علی آقا، در دیدار دوم به آقا مدظلهالعالی میفرمایند که: «آقا! ما خیلی نگران شماییم، با این اتفاقاتی که در جامعه هست.» آقا مدظلهالعالی چه جواب میدهند؟ میفرمایند: «آقای خوشلفظ آرام باشید. (سه بار این جمله را میگوید.) آرام باشید برای رسیدن به قله دود است، سختی است، سنگلاخ است، ولی چون داریم به قلّه نزدیک میشویم؛ همۀ سختیها را به جان میخریم.» به علی آقا میگویند: «من آرامم.» چند بار تلویزیون نشان داده است. میگوید: «من آرامم. شما نگران من نباشید.»
توسل به شهدا
امام خمینی رحمهالله علیه میفرماید: «شهدا امامزادگان عشقاند.» امام خمینی رحمهالله علیه انسان کمی نبود که یک حرفی بزند. شهدا امامزادگان عشقاند، ما الان از هزار کیلومتر به اینجا آمدیم، امام علیهالسلام و ائمه علیهمالسلام را زیارت کنیم. چطور این امامزادگان عشق هستند؟ دلی با ایشان رابطه برقرار میکنیم؛ چرا در شهرمان قدر اینها را کم بدانیم؟ من هروقت دلتنگ شوم، سر مزار هر سه نفرشان و مادرم میروم و احساس میکنم؛ سبک و آرام میشوم.
حضور از این پر رنگتر
بارها اتفاق افتاده است یکی از همینفامیلهای ما به باغ بهشت میروند؛ مزار علی آقا، در جایی خوشمسیر قرار گرفته است. به هر طرف بروید و دوباره برگردید به مزار میرسید. بعد میگوید: «دوبار رفتم و آمدم. گفتم: «علی آقا! ببین دوبار آمدم اصلاً متوجه میشوی ما میآییم سر مزارت؟» خدا میداند،گریه میکند تعریف میکند. میگوید: «شب آمد به خوابم و گفت که: «لیلا خانم! ما همینجا هستیم. ما میفهمیم ما حضور داریم.» سالگرد تولد دخترش و ایام فاطمیه بود. دخترخاله من خواب میبیند که علی آقا یک کیک گرفته و گفته که: «امشب تولد زهراست.» صبح بلند میشود و به زن برادرم زنگ میزند. میگوید که: «خانم ایمانی! خواب دیدم که علی آقا دیشب کیک گرفته بود و میگفت: «تولد زهراست.» زن برادرم، شروع بهگریه میکند و میگوید: «اتفاقاً تولد زهرا بود، ولی به حرمت خانم حضرت زهرا سلاماللهعلیها ما کیک نخریدیم.» حضور از این پررنگتر؟
مکان دفن سه شهید
امیر در قطعۀ عاشورا دفن شد. جعفر در همان قطعۀ شهدا؛ همان تکه که بیست و پنج، شش نفر همان روز دفن شدند. علی آقا هم نزدیک قبر سردار همدانی دفن است.
صحبت پایانی
تمام حرفهایم شاید خلاصه شود، در اینکه خدا کند مردم و جوانها قدر این خونها را بدانند. قدر این دلتنگیها را بدانند که شاید یک خانوادهای از هم متلاشی شد، بهخاطر این که عزیزانش خونشان را به پای انقلاب دادند. انشاءالله که قدر بدانند.