۲۸۳ - گفتگو با برادر سرتیم حفاظت شهید رئیسی (سردار شهید سیدمهدی موسوی) : محافظ بهشتی در پرواز اردیبهشتی ۱۴۰۳/۰۵/۲۷
گفتگو با برادر سرتیم حفاظت شهید رئیسی (سردار شهید سیدمهدی موسوی) :
محافظ بهشتی در پرواز اردیبهشتی
۱۴۰۳/۰۵/۲۷
از زمانی که خبر سقوط بالگرد سید پیچید، از هر کجای مملکت علی بن موسیالرضا(ع) دخیل توسل به پنجره فولاد بسته شد، از خزر تا خلیجفارس یکپارچه نذر صلوات شد. اما سید برنگشت که نگشت. تیم حفاظت پرواز، شهدای عزیز خدمت بهسوی بهشت برین پرواز کرده بودند، دنیا را به اهلش سپردند و پروازی عاشقانه را آغاز کردند. این آغاز پایانی داشت، پایانی زیبا، پایانی دلانگیز....
این پایان، عجیب پایانِ سریال شوق پرواز شهید بابایی را برایمان تداعی میکند. آنجایی که همسرش بالای سر پیکرش گفت: «قبول نیست عباس! تو من را فرستادی خانه خدا، اما خودت رفتی پیش خدا!» پایان سریال شوق خدمتِ...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
اعتقادات مذهبی محکم زمینه ساز تربیت دینی
بنده سید مجتبی برادر شهید سید مهدی موسوی هستم. پدر ما متولد فریدونشهر اصفهان هستند که از همان نوجوانی به تهران میآیند و ساکن میشوند پدر ۸ فرزند دارند ۳ دختر و ۵ پسر، پسر ارشد آقا سید شهید هستند بعد آقا سید محسن و بنده سیدمجتبی و سید علی و آقا سیدهادی.
برادرشهیدم در محله مولوی به دنیا آمدند و از ثبت احوال سید نصرالدین برای ایشان شناسنامه گرفته شد. پدر از همان نوجوانی به محله مولوی تهران میآیند. خانواده ما پرجمعیت بود. پدرم تعریف میکنند: «از کنار شهرداری میگذشتم. به آنجا رفتم و پرسیدم: «برای شهرداری استخدام دارید؟» پرسید: «در چه کاری مهارت داری؟ رانندگی بلدی؟» گفتم: «رانندگی بلدم و گواهینامه دارم » شناسنامه مرا گرفت و دیگر پس نداد و داخل کشو گذاشت و گفت: «شنبه بیا.» یک هفته ماندم و بعد هم رفتم کارگزینی و استخدام شدم.»
پدر مشغول به کار میشوند تا اینکه زمان شهرداری آقای کرباسچی که ضعیفترها بازخرید میشدند، پدر دوران خدمت را انجام دادند و بازنشسته شدند. پدر در دوران خدمت بسیار انسان مسئولیتپذیری بودند. اینطور نبود که ولادت یا شهادت یا مناسبتی باشد و بخواهد از رفتن به سر کار طفره برود. ایشان در منطقه ۱۶ مشغول به کار بودند. من و برادر شهیدم آقا سید مهدی هم هر ازگاهی به جای پدر کار میکردیم.
اعتقادات مذهبی محکم پدر و مسجدی بودن ایشان زمینههای تربیت فرزندانش را فراهم کرد. انس با مسجد از دوران کودکی تا بزرگسالی و رزق حلالی که پدر سر سفره میآورد در تربیت خوب فرزندان تأثیر بسزایی داشت.
پدر به درس خواندن ما بچهها نیز توجه ویژه داشت. همیشه میگفت: «درس بخوانید تا به جایی برسید.» ایشان همیشه از ما به عنوان ثروت زندگی خودش نام میبرد.
ما کمکم درس خواندیم به دانشگاه رفتیم، ارشد را گذراندیم و در مقطع دکتری نیز پذیرفته شدم ولی به دلیل مشغله کاری فعلا ادامه ندادهام. بنده در دوران کودکی عصرها به کلاس زبان میرفتم. پدر به من میگفت: «ببین! از حق هفت تا بچه دیگر زده شده تا تو بتوانی به کلاس زبان بروی. پس قدر بدان و خوب و کامل به تحصیلت ادامه بده، تا فرد مفیدی برای جامعه و خانواده خودت باشی.» همیشه ما را تشویق به تحصیل میکرد.
تفاوت سنی بنده و آقا سید مهدی سه سال بود. ایشان متولد ۱۵ شهریور ۵۷ و بنده ۱۳۶۰ هستم.رابطه ما با هم خیلی خوب بود. بین ما دو تا یه برادر دیگر هم است، با همه میجوشیدم برادرم هم خیلی مرا دوست داشت. خوب به یاد دارم که باشگاه میرفت من را با خودش میبرد، کلاس جودو و دفاع شخصی میرفت، مرا با خودش میبرد. مسجد هم که میرفت، مرا با خودش میبرد.
بازیهای دوران کودکی ما شامل الک دولک، هفت سنگ و فوتبال میشد. با هم بازی میکردیم، اما زیاد وقت برای بازی نداشتیم، سعی میکردیم اوقات فراغتمان را به یادگرفتن یک حرفه یا شغل اختصاص دهیم. برادرم در دوران تحصیلات راهنمایی در اوغات فراغت تابستان به حرفه یخچالسازی وارد شد تا تخصصی یاد بگیرد. از همان ابتدا سعی کردیم روی پای خودمان بایستیم. به یاد دارم روز اول مهر که به مدرسه برای کلاس اول میرفتیم، فقط آن روز مادر با ما به مدرسه میآمد و روزهای دیگر با برادرها و خواهرها همراه میشدیم و به مدرسه میرفتیم. سرویس مدارسی وجود نداشت. بعضی از ما نوبت صبح بودیم و برخی نوبت عصر، اما همیشه با هم هماهنگ میشدیم تا بموقع در مدرسه حاضر شویم.
پدر الگوی عملی دینی
آن روزها مراسمات عزاداری دهه محرم به گستردگی حالا نبود که دهه اول و دهه دوم و تا اربعین عزاداریها ادامه پیدا کند، بلکه بیشتر مجالس روضه خانگی بود که ما هم چون خانواده مقید بودند، در این مجالس حضور پررنگی داشتیم. پدر در تربیت ما خیلی حساس بودند، هر کدام از ما که بیرون بودیم سر ساعت معینی هنگام غروب و قبل از تاریک شدن هوا باید به خانه برمیگشتیم. این اقتدار پدر و این حساسیت ایشان در حضور بموقع فرزندان تأثیرات تربیتی بسیار مفیدی بر روی ما گذاشت. نماز خواندن و قرآن خواندن پدر همیشه سرجایش بود. الگوی عملی ما پدر بودند. ما میدیدیم که ایشان به نماز اول وقت، مسجد رفتن و قرآن خواندن اهمیت میداد و برای همین خودمان هم عمل میکردیم. این طور نبود که فقط به صورت لفظی ما را به نماز خواندن و قرائت قرآن و مسجد رفتن تشویق کنند، بلکه خودشان عمل میکردند و چون ما میدیدیم، عمل میکردیم. صبح زود قبل از طلوع خورشید نماز میخواندند و نمازها را همیشه سر وقت به جا میآوردند و ما هم یاد گرفتیم و نمازخوان شدیم.
لحن سخن گفتنمان مسجدی بود
بغل دست پدر میایستادیم و نماز میخواندیم. خودشان مربی قرآن ما بودند و ما نیز قرآن را یاد میگرفتیم. شبهای جمعه همه دور هم جمعه میشدیم و قرآن تلاوت میکردیم. نخستین سالی که روزه را کامل گرفتم، شش یا هفتساله بودم. مقید بودیم. این طور نبود که حتماً صبر کنیم تا پانزدهساله شویم و بعد نماز و روزه و احکام شرعی را رعایت کنیم، از همان کودکی با احکام الهی انس داشتیم و بزرگ شدیم. محله اولی که ما بودیم، محله دولتآباد بود. پشت خانه ما مسجدی بود که پدرخانم برادر وسطی ما امام جماعت آن مسجد بود. ما همیشه برای نماز و دیگر مراسمات مذهبی به مسجد میرفتیم. بهتر است بگویم در مسجد بزرگ شدیم. سنوسالی نداشتم. دوم راهنمایی یعنی یازدهساله بودم که به بسیج وارد شدم و بهصورت فعال ادامه مسیر دادم. آن روزها کلید پایگاه مسجد دست بنده بود، کارهای مربوط به پایگاه و ساماندهی فعالیتهای آنجا با بنده بود. مسئولیت کتابخانه پایگاه را به عهده گرفتم. فعالیتم در مسجد آن قدر زیاد بود که زمانی که باید برای کسر خدمت میرفتم، ۱۱۱ ماه سابقه بسیج فعال داشتم. بچه مسجدی شده بودم و بالطبع بچههیئتیها بازیها و سرگرمیهایشان متفاوت است. حرف زدنمان مؤدبانه و رسمی شده بود تا جایی که یک بار اگر کوچهبازاری حرف میزدم، آقا سید مهدی هشدار میداد و میگفت: «لحنت عوض شده؟ چرا کوچهبازاری صحبت میکنی؟ لحن مسجدیات عوض شده، مراقب باش!» همیشه خودش هم خیلی زیبا و فصیح صحبت میکرد، هرگز کلامی برخلاف ادب و عرف از برادرم نشنیدم. همیشه حرمت سیادتش را حفظ میکرد. ۴۳ سال از خداوند عمر گرفتم و در این مدت هرگز کلمهای رکیک یا برخلاف شرع و عرف از آقا سید مهدی نشنیدم. به سیادتش حرمت و احترام عجیبی داشت. برادرم کاری نمیکرد که شرمنده امام حسین علیهالسلام شود. جد ما به امام موسی کاظم علیهالسلام برمیگردد، شجرهنامه ما نزد پدر است.
فرزندان بزرگترین سرمایههای زندگی هستند
پدر مال دنیایی زیادی نداشتند یک خانه و یک ماشین اما همیشه یا وقتی که برای ما به خواستگاری میرفتند، میگفتند: «من از مال دنیا بهره زیادی ندارم، اما فرزندانم بزرگترین سرمایههای زندگی من هستند.» من آن روزها خیلی به مفهوم این صحبت پدر پی نبرده بودم تا اینکه خودم پدر شدم و متوجه شدم که دقیقاً فرزندان ثروت زندگی پدر و مادرها هستند. اگر فرزند کوچکترین خطائی خدای ناکرده انجام دهد، انسان آرزو میکند که از مال دنیا هیچ بهرهای نداشته باشد، اما فرزندانی صالح و نیکوکار داشته باشد.
با رفتارش مرا شرمنده کرد
آقا سید مهدی ابتدای ازدواجش در محله دولتآباد شهرری بودند، بعد به شهرک قائم رفت، چندین سال هم کنار دریاچه زندگی میکردند، چهار سال هم همسایه ما بود و طی دو سال آخر در محله شهرک شهید محلاتی زندگی میکردند.
واقعاً آقا سید مهدی اشداء علیالکفار رحماء بینهم بود. به معنای واقعی کلمه همین بود. آقا سید با بچه سهساله مثل بچهسهساله برخورد میکرد. با فرزندانش روابط خیلی خوبی داشت. با آن دخترش که دانشجوی پزشکی است، با او مثل خودش صحبت میکرد. با آن بچه که بیرون بود نیز همانطور برخورد میکرد خلاصه کلام با هر کسی در سطح خودش رفتار میکرد و به اصطلاح کلاس نمیگذاشت. بعد از شهادت برادرم یک نفر در هیئت ما را دید کنارم آمد و گفت: «خدا روح برادرتان را شاد کند. من شرمنده هستم. یک روز من با موتور بودم و با برادرتان تصادف کردم. من مقصر بودم، من به ایشان زدم، اما ایشان با کمال بزرگواری موتور مرا به تعمیرگاه برد و با هزینه شخصی تمامی عیوب موتورم را از اول تا آخر برطرف کرد و کل هزینه را حساب کرد. بعد هم که متوجه شد شلوارم پاره شده، برایم دو دست شلوار هم خرید. اصلاً از قدرتش استفاده نکرد، اینقدر بزرگمرد و مهربان بود که مرا با رفتارش شرمنده کرد.» چند وقت پیش بابت کاری به قسمت فرماندهی سپاه رفتم. به آنجا که مراجعه کردم یک راننده را دیدم که برایم خاطرهای از برادرم نقل کرد. گفت: «برادر شما وقتی محافظ آقای جعفری فرمانده سپاه وقت بود، بنده کاری با آقای جعفری داشتم که میخواستم با ایشان مطرح کنم، اما بهخاطر شلوغی برادر شما مجبور بود طوری محافظت کند که شرایط برای حفاظت از ایشان سخت نشود و ناخواسته مرا هل دادند. سرم به جایی برخورد کرد و خیلی از دست ایشان ناراحت شدم. چند روزی گذشت و بچهها گفتند: آقای موسوی با شما در دفترشان کار دارد. من که هنوز بهخاطر آن روز از ایشان دلخور بودم، گفتم: من با کسی کار ندارم. بچهها اصرار کردند و گفتند: خوب نیست اگر حرف ایشان را زمین بگذاری، حتماً با تو کاری دارند. من با اکراه به سمت دفترشان رفتم. بهمحضی که مرا دیدند از جایشان بلند شدند و به سمتم آمدند. دست و صورتم را بوسیدند و چند بار عذرخواهی کردند و گفتند: «آنجا در آن شلوغی جمعیت دستم ناخواسته به شما برخورد کرد و آنجا شرایط برای مطرح کردن خواسته شما فراهم نبود. الان به شما گفتم که به اینجا بیایید تا ببینیم چه خواستهای دارید. من بهعنوان یک پاسدار وظیفه دارم که خواستههای قانونی شما را پیگیری کنم. خواستهام را مطرح کردم و ایشان هم آنقدر مشکلم را پیگیری کردند تا کامل به نتیجه رسید. خدا روحشان را شاد کند.»
لباس سبز پاسداری را خودش انتخاب کرد
برادرم بسیار خوش صحبت بودند. مثل همه شوخی و سربهسر گذاشتن داشتیم، اما لودگی نبود. آن روزها نوجوان که بودیم، وقتی با ماشین از سر کار برمیگشت، به من رانندگی یاد میداد، بعد هم با همه بچهها به هیئت میرفتیم، جلسات آقای نریمان پناهی را با هم شرکت میکردیم، جلسات آقای حاج منصور ارضی را هم همیشه شرکت میکردیم.
آقا سید مهدی لباس سبز پاسداری را خودش انتخاب کرد. در این راه قدم گذاشت. محیط معنوی انسان را به یاد امام حسین علیهالسلام میاندازد. اولین چیزی که ما از امام حسین علیهالسلام یاد میگیریم، شهادتدوستی و شهادتطلبی است. برتری ما مسلمانها نسبتبه سایر ادیان و آمریکاییها این است که همه شهادت را دوست داریم. مسجد و هیئت این حس شهادتدوستی را به ما یاد میدهد. برادرم همیشه از کودکی دوست داشت سپاهی بشود، پاسدار شود و در مورد این کارها اطلاعات کسب میکرد. بعد هم که استخدام شد چند بار لوح تقدیر گرفت و مورد تشویق قرار گرفت. کارش را خوب و کامل انجام میداد. آقا سید مهدی بعد از دیپلم وارد سپاه شدند، بعد لیسانس و فوق لیسانس علوم قرآنی گرفت و برای دکتری هم قبول شد، اما نتوانست برود و بعد هم که وارد قسمت حفاظت و امنیت سپاه شد. اواخر دوره آقای شاهرودی که رئیس قوه قضائیه بودند هم برای قوه قضائیه مأمور شد و در قسمت اداری خدمت میکرد. آن موقع همزمان بود با دوران خدمت من. من سرباز سپاه حفاظت قوه قضائیه بودم. آن زمان برادرم برای شرکت در دوره رسمی شدن به اصفهان رفته بود.
اگر دستور است، میپذیرم
زمانی که سید شمسالدین حسینی وزیر اقتصاد بود ایشان به سپاه درخواست داده بود که برادرم از سپاه منفک شود، اما سردار جعفری قبول نکرد. آقای حسینی و آقای جعفری بسیار ایشان را قبول داشتند. آقای رئیسی هم ایشان را به عنوان محافظ خودشان بسیار قبول داشتند.
شهید رئیسی وقتی میخواستند از آستان قدس به قوه قضائیه منتقل شوند، رفتند پیش سردار جعفری و گفتند که من خیلی تعریف آقای موسوی را شنیدم. ایشان بسیار مردمی هستند و از شما میخواهم که ایشان را به من بدهید سردار جعفری آقا سید را صدا میزنند و با ایشان این قضیه را مطرح میکنند.
جانباز گمنام و بیادعا
آقا سید مهدی دو سه بار هم جانباز شدند. یک بار دوره آقای جعفری رفته بودند بندرعباس، آن قایق تندرویی که از کنارشان با سرعت زیاد رد میشود، آنجا ضربهای میخورند که نزدیک به نخاعشان بوده و جانباز میشوند و اصلاً نرفتند که پیگیری کنند برای جانبازیشان. دفعه بعد هم با آقای رئیسی بودند که به اهواز رفته بودند. آنجا خانم بارداری بوده که میخواسته خودش را جلوی ماشین بیندازد، انگار خواستهای داشته، که برادرم برای اینکه این فرد آسیبی نبیند، به سمت ماشین میرود و پای ایشان زیر ماشین گیر میکند و از چند جا میشکند. این اتفاق را هم به ما که خانوادهاش بودیم، تا ۴۸ ساعت مطرح نکرد. آسیبش آنقدر جدی بود که با هلیکوپتر اورژانس ایشان را به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل میکنند و بعد هم به بیمارستان دیگری انتقال دادند که وقتی بعد از ۴۸ ساعت مرا دیدند، گفتند که نترسید چیز مهمی نیست و این اتفاق افتاده است.
آقای رئیسی هم از بس به ایشان علاقه داشتند آمدند و در بیمارستان به برادرم سر زدند. ساعت ده شب بود که میخواستیم برویم که گفتند آقای رئیسی و همراهان دارند میآیند. آن روز بیست و سوم آذرماه روز تولد من و شهید رئیسی بود که همانجا تولد آقای رئیسی را تبریک گفتیم و برادرم هم تولد مرا تبریک گفت و دسته گلی را هم که برایشان آورده بودند را به همکارانش داده بود تا به من بدهند. یعنی در همان حالت هم این علاقه و ارتباط را حفظ میکرد.
مطیع حضرت آقا بود
برادرم مجذوب مقام معظم رهبری بود، مطیع حضرت آقا بود. حتی در مورد همکاری و مشاوره ایشان با شهید رئیسی هم بسیار همکاری خوبی داشتند. سفرهای استانی که در برنامه بود و باید انجام میشد، به نحوی بود که گاهی باید سرزده انجام میشد و از قبل کسی اطلاع نداشته باشد. یک بار میخواستند سرزده به یکی از شهرستانهای استان تهران سفر کنند که چند دقیقه بعد از این تصمیم نماینده این شهرستان در مجلس زنگ میزنند و میگویند که درست است که میخواهید به اتفاق رئیسجمهور تشریف ببرید؟ وقتی متوجه میشوند که این برنامه لو رفته تصمیم به تغییر برنامه میگیرند و به شهرستان دیگری سفر میکنند. آقای رئیسی به برادرم میگویند: «حالا چه تصمیمی بگیریم؟» برادرم میگویند که برنامه تغییر میکند و شهید رئیسی نیز میپذیرند.
در کار فوقالعاده جدی بود. من خیلی کارها را زیر نظر ایشان انجام میدادم و گاهی بعضی قسمتها را بهدرستی انجام نمیدادم و بهطور کلی برایش میگفتم که فلان کار را انجام دادم. میگفت: «نه دقیقاً این قسمت را چکار کردی؟» تکتک توضیح کامل میخواست. برای بحث حفاظتی در شغل خودشان هم بسیار حساس بود. ظرافت و شرایط و حساسیت کار را میدانست، یک لحظه غفلت یا کوچکترین سهلانگاری ممکن بود ترور برای رئیس قوه قضائیه یا رئیسجمهور اتفاق بیفتد. و بعد هم که شهید رئیسی رئیسجمهور شدند، حساسیت کار بالاتر رفت و دقتشان بیشتر شد.
باید شهید باشی تا شهید شوی
به یاد دارم سفر آخر قرار بود به سیستان و بلوچستان بروند ولی با درخواست یکی از وزرا سفر به آذربایجان پیش آمد. روال کار سفرهای استانی به این شکل بود که ۷۲ ساعت و چه بسا زمان بیشتری قبل از سفر استانی برادرم به آن استان سفر میکرد و در جریان مسائل آنجا قرار میگرفت و کارهایی که تا قبل از آمدن رئیسجمهور باید انجام میشد، صورت میگرفت، اشاره میشد و بعد برمیگشت و باز سر میزد که بررسی کند که مثلاً فلان مشکل برطرف شده یا خیر و در نهایت سفر ریاست جمهوری انجام میشد. این کارها بهخاطر اینبود که مشکلاتی مانند تیراندازی در رژه نیروهای ارتش در اهواز که چند سال پیش اتفاق افتاد، اتفاقاتی از این قبیل ایجاد نشود یا در سالگرد حاج قاسم که بمبگذاری انجام شد، که البته این اتفاق در پشت گیتها اتفاق افتاد، اما این کارها لازم بود برای پیشگیری چنین اتفاقاتی که برادرم قبل از سفرها این اقدامات را انجام میدادند.
خیلیها هم در سالگرد حاج قاسم بودند و به درجه شهادت نرسیدند. باید دهان مبارک حاج قاسم را طلا گرفت که فرمودند: «باید شهید باشی تا شهید شوی.» واقعاً این حرف درست است.
در جریان حوادث اخیر ما به منزل شهید عجمیان رفتیم. یکی از جانبازهای این حادثه آنجا بود. به ما گفت: «شدت جراحت من دوبرابر او بود. من نرفتم، ولی او رفت.» باید لنگر دنیایی نداشته باشیم. باید تعلقی به دنیا نداشته باشیم. مسئول دفتر آقای جعفری میگفتند آقا سید میگفتند: «مرگ برایم راحت است.سهل میگیرم.» تعریف میکرد که به آقا سید مهدی گفتم: «مرگ را چطور میبینی؟» جواب دادند: «اگر کسی همین حالا بگوید وقت مرگت فرارسیده، من آمادهام. حاضرم همین الان کفشهایم را زیر سرم بگذارم و به سفر آخرت بروم.»
نذر شهدای گمنام
ازدواج برادرم هم خیلی جالب بود. ایشان زمانی که قرار بود پاسدار شود و بعد ازدواج کند، آقای حجتینیا امام جماعت مجلس شورای اسلامی و نماینده ولی فقیه در مجلس بودند. پدر خانم برادرم آقای طاهری هم رئیس لجستیک، ترابری مجلس بودند. یک روز آقای حجتینیا که برادرم را میبینند میگویند: «الوعده وفا. شما قرار بود پاسدار شدید، ازدواج کنید.» برادرم میگویند: «اگر مورد خوبی باشه، موافقم.» ایشان به آقای طاهری میگویند: «آقای طاهری دخترتان را بدهید به آقا سید مهدی.» گفتند: «ما در اختیار شماییم.» آقای حجتینیا گفته بودند: «همین حالا زنگ بزنید و با خانواده هماهنگ کنید و بروید در منزل در این مورد صحبت کنید.» همان بعدازظهر به خانه حاج آقا طاهری میروند و برادرم میگویند که من تا صیغه محرمیت خوانده نشود، راحت نیستم که ایشان را ببینم و با او صحبت کنم. که آنجا یک صیغه محرمیت خوانده میشود و بعد از صحبتهایشان آقای حجتینیا از آقای طاهری میپرسند که نظرتان چیست؟ میگویند که خانم بنده چهل شب نذر داشتند که به شهدای گمنام بروند تا خداوند داماد خوب نصیب دخترم کند. دیشب شب چهلم بود که اگر آقا سید مهدی موافق این ازدواج باشند، ما یک گوسفند هم نذر ایشان میکنیم.» و اینطور بود که ازدواج برادرم شکل گرفت. بعد هم حضرت آقا صیغه عقدشان را خواندند. ۱۴ سکه مهریه همسرشان را تعیین کردند و با وکالت آقای لواسانی حضرت آقا صیغه را جاری کردند.
شهادت شهید رئیسی رنگ و بوی دیگری به نظام داد
خدایی آقای رئیسی وقت واقعاً نمیشناخت، خستگی نمیشناخت. برادرم هم بسیار کار میکرد. مانند شهید رئیسی وقت استراحت به آن معنا نداشتند. برادرم یک ساعت قبل از موعد سر کارش حاضر میشد، خیلی پرکار بودند. گاهی میگفتم: «داداش خسته نمیشی؟» میگفت: «جسمی چرا خسته میشویم، اما روحی نه، آمادهایم برای انجام کارهای بیشتر.» در حال حاضر شهادت ایشان هم مانند زنده بودنش برای مردم برکت داشت. شهادتشان عطر و بویی به نظام داد.
همیشه از مادر دعای شهادت میخواست
اخلاص، احترام به پدر و مادر، خستگیناپذیری از ویژگیهای بارز برادرم بود.
واقعاً با خلوص نیت هر کاری را انجام میدادند. من به یاد دارم برادرم وقتی پدر و مادرم را میدیدند، دست و پای پدر و مادرم را میبوسیدند. دست پدر زن و مادر خانمشان را میبوسیدند. الان هم که آقا سید مهدی شهید شده من دست پدر و مادر و حتی پدرخانم برادرم را به نیابت از آقا مهدی میبوسم و ایشان دستشان را میکشند. همیشه از مادرم دعای شهادت را میخواست. شب آخری که با هم بودیم نماز جماعت خواندیم، برادرم جلو ایستاد و ما به او اقتدا کردیم. در قنوت نمازش خواند: «اللهم ارزقنی توفیق شهادت فی سبیلک.» در حال حاضر زمان جنگ تمام شده اما اگر شهادتگونه زندگی کنی، شهید خواهی شد. برادرم شهادتگونه زندگی کرد. جایی که ما بودیم امکانات نداشت، آب و برق و گاز نبود. اینها همه در صورتی بود که با یک تلفن آقا سید مهدی میتوانست کارمان حل شود و امکانات آن منطقه کامل شود، اما نمیخواست. خیلی مرد بود. الان هم که شما بیایید آن منطقه جادههایش هنوز خاکی است. برادرم چهار سال در آن شرایط با بچههای کوچک آنجا زندگی کرد.
برادرم چهار تا فرزند داشتند. چهار تا دختر، یکیشان دانشجوی ترم چهارم پزشکی است و دیگری امسال سال دوازدهم میخواند و فرزندسوم هم دوم دبستان و آخری هم چهار ساله است. در مورد دختر کوچکشان آن فیلمی که پخش شد، گفتند که من دوست دارم بابای من را همه بشناسند، برادرم طوری زندگی میکرد که گمنام و بیادعا باشد. اگر جایی فیلمی پخش میشد از ایشان در مرحله بعد حتماً سعی میکرد که مقابل دوربین نباشد، اینقدر علاقه به گمنامی داشتند برادرم اصلاً دنبال اسم و رسم و شهرت نبود. در تصاویر طوری حرکت میکرد که مقابل دوربین نباشد. برادرم تابع محض نظام بود. همسر برادرم هم شیرزن بود. زینبوار زندگی میکرد. الحمدلله خیلی از زنهای سرزمین ما شیرزن هستند، زینبوار زندگی میکنند. برادرم اینقدر گمنام بود که اصلاً دنبال جانبازیاش هم نرفت. بچههای دفترش به دنبال این بودند که با مدارک پزشکیاش برای او کاری انجام دهند، اما خودش نمیخواست.
او یک نابغه نظامی بود
برادرم یک نابغه نظامی بود در زندگی خانوادگی هم سعی میکرد مشکلاتش را بیرون از خانه بگذارد. دغدغه خانواده و پدر و مادر را داشت.
با اینکه مشغله زیادی داشت، اما حواسش به همهچیز بود و گاهی به من انتقاد میکرد. مادر زمانی بیمارستان بودند، به من زنگ زد و گفت: «مامان آنژیو داشت، شما رفتی؟» گفتم: «نتوانستم.» گفت: «یعنی تو از من هم گرفتارتری؟ من رفتم مامان را دیدم.»حواسش همیشه به پدر و مادر بود. اگر کمی ما سهلانگاری میکردیم، سریع گوشزد میکرد، انتقاد میکرد که چرا نرسیدی؟ سر نزدی؟ تو سهلانگاری میکنی.
آخرین دیدار
شب قبل از سفر آخر آقا سید مهدی به من زنگ زد که کجایی؟ گفتم: «سر پیروزیام.» گفت: «خب بیا.» گفتم: «داداش ۴۵ دقیقه تا برسم طول میکشد.» چون هر وقت میآمد، نیم ساعت یا چهل دقیقه بیشتر نمیماند، اما آن شب گفت: «میمانم بیا.» رفتم خانه پدرم دیدم آمده. مادر میگفت: «همیشه حتی وقتی با زن و فرزندانش میآمد، زیاد نمیماند. هرچقدر هم میماند، در آن تایم از فرط خستگی خوابش میبرد. یعنی طوری بود که دلمان برایش میسوخت. یعنی از فرط خستگی غش میکرد. واقعاً بدنش جواب نمیداد. آن شب آمدیم، حالواحوال کردیم، وقت نماز شد، به نماز ایستادیم. پیشنماز شد، به او اقتدا کردیم. نماز که تمام شد، با هم کمی صحبت کردیم.
اگر من آن شب برادرم را نمیدیدم از غصه میمردم. من روزی شاید ده تا تماس با او داشتم. همین الان هم هنوز باورم نمیشود که شهید شده، ناخودآگاه گوشی را برمیدارم که به او زنگ بزنم که به یاد میآورم او شهید شده و دیگر در بین ما نیست. آخرین روز هم چندین تماس با او داشتم، پاسخ نمیداد. پیامک دادم: «توانستی تماس بگیر.» اما تماسی نگرفت. آخرین تماسی که با هم مکالمه داشتیم، ۳۲ ثانیه بود.
مهمانی آخری که داشتیم، حدود یک ماه قبل بود. جمعه بود رفتیم که به آنها سر بزنیم، اما برادرم بسیار اصرار کرد که برای شام بمانیم. ماندیم و بعد هم بچهها مشغول بازی شدند. گفتند: «ادابازی کنیم.»
دو گروه شدیم و گروه برادرم چون این بازی را قبلا با بچههایش انجام داده بود، مسلط بودند و امتیاز بیشتری میگرفتند. یکی از دختران برادرم به تیم ما آمد که ما عقب نمانیم. من که وقت آزادتری نسبتبه آقا سید داشتیم، چنین زمانی را برای فرزندانم نمیگذاشتم اما ایشان با این همه مشغله و کار برای خانوادهاش هم به اندازه کافی وقت میگذاشت.
چندین بار پدر و مادر را بوسید و خداحافظی کرد
روز قبل از آخرین سفرشان که برادرم به منزل پدر آمدند. پدر بیرون از منزل بودند و برادرم با ماشین اداره آمده بود سر بزند و برود. ماشین را آورده بود داخل. وقتی پدر رسید میخواست ماشینش را به داخل بیاورد که آقا سید مهدی صدای بوق شنید. دوید سمت ماشین و آن را بیرون برد و ماشین پدر را به داخل آورد. همانجا دم در که پدر را دید او را بغل کرد و چند بار بوسید. بعد یادش آمد که با مادر خداحافظی نکرده، برگشت به داخل آمد و با مادر هم خداحافظی کرد. آن روز سه مرتبه رفت و برگشت و پدر و مادر را بغل کرد و بوسید. همیشه این کار را میکرد اما آن روز سه مرتبه خداحافظی کرد.
پدر همیشه به آقا سید مهدی میگفت: «چهار تا دختر داری، برو سمت یک کار اداری که خطری نداشته باشد.» اما او بهخاطر عشق و علاقه فراوانی که داشت، این شغل را انتخاب کرد. آقا سید مهدی سفرهای زیادی با شهید رئیسی رفتند و برخی سفرها را هم بهخاطر تخصصی که داشتند و بازدیدی که قبل از سفر داشتند و احساس میکردند مشکلی هست رد میکردند آقای رئیسی هم روحشان شاد تابع بودند و قبول میکردند. اینقدر ساده در بین مردم حضور پیدا میکردند. سال گذشته برای هیئت رفتنشان هم از پشت چادر راهی را باز کرده بودند و آمدند در آخر جمعیت مثل مردم عادی نشستند.
فرود سخت، سختترین خبر
روزی که این اتفاق افتاد، من سر کار بودم، برادر همسرم زنگ زد و گفت: «از آقا سید مهدی چه خبر؟» گفتم: «خبری ندارم.» انگار آنها زیرنویس را خوانده بودند که بالگرد رئیسجمهور فرود سخت داشته است. تا آمدم بزنم شبکه خبر و زیرنویس را بخوانم پدرم زنگ زدند و گفتند: «چه اتفاقی افتاده؟» من هم زنگ زدم به گوشی برادرم. جواب نمیداد. هر بار که زنگ میزدم، هر بار یک جور جواب میشنیدم یا امکانپذیر نبود یا بوق اشغال میزد و یا اصلاً زنگ نمیخورد.
به خانمم زنگ زدم. گفت: «خبر درسته؟ فرود سخت بالگرد رئیسجمهور؟» گفتم: «وسایلت را بردار و بیا خانه پدرتان تا برایت تعریف کنم. لباس مشکی هم بردار.» آن لحظه فکر همه چیز به ذهنم رسید. عکسالعمل پدر و مادر و همه اینها ذهنم را مشغول کرده بود. بیرون آمدم و به همکارم گفتم: «دیدید چه اتفاقی افتاده؟» در برزخ بدی بودم بیرون رفتم. آن شب تا صبح بدترین لحظات عمرم را سپری کردم، نه تنها من بلکه همه مردم کشور در شرایط خاصی بودند. شاید همان چند ساعت همدلی باعث تشییع پیکر چند میلیونی این عزیزان شد.
عشق شهادت داشت
برادرم برای ما رهبر بود. همیشه ما را راهنمایی میکرد و حرفی که میزد برای ما اتمام حجت بود. با اینکه چهار تا فرزند داشت علاقه دنیایی نداشت. عشق شهادت داشت. خبر که قطعی شد، به پدر گفتم: «قطعاً پیکرها را به مشهد میبرند. همسر و فرزندان برادرم برای رفتن سر مزار برادر برایشان مشکل است. رفتن سر مزار التیامی برای ماست.» پدر گفتند: «هرجا که میخواهند بروند، اما موقع دفن باید پسرم همینجا دفن شود.»
کلاً سر زدن به قبور ائمه و امامزادگان برای ما از کودکی نهادینه شده بود. از زمانی که خودم عقد کردم، همیشه به حرم شاه عبدالعظیم حسنی میرفتیم. پدر خانمم گفت: «افرادی که مثل شما عقد هستند، دربند و درکه برای گشتن میروند، شما همیشه میروید حرم شاه عبدالعظیم؟» گفتم: «خدایی رفتن به حرم برای من سرگرمی است و از بودن در آنجا لذت میبرم.»
مجرد هم که بودیم با دوستان همیشه در مراسمات جلسات حاج منصور ارضی و بعد هم شاه عبدالعظیم حسنی شرکت میکردیم. پاتوق ما حرم سیدالکریم بود.
ایشان باید ما را حلال کنند
بعد از شهادت برادرم هم خیلی تلاشها شد که برادرم امامزاده صالح دفن شود که من پرسیدم از چند نفر که آیا برادرم وصیت کرده که آنجا دفن شود؟ گفتند: «نه، دوست داشته.»
ما برنامههای تشییع را نمیدانستیم، اما خودمان با پدر صحبت کردیم که چون شهید هستند باید برای دفن هماهنگ باشیم وقتی اعلام تشییع شد با خانواده خود و همسرم و مادر و خواهرم همه در مراسم تشییع در بیرجند مانند مردم عادی شرکت کردیم. چقدر مردم دوستداشتنی، مهربان و باعطوفت بودند.
ما رسیدیم مشهد خانواده دیگر خسته شده بودند. گفتم: «مادر جان حرم قرق است. از سه ساعت قبل دارند اعلام میکنند که مردم از خانهها بیرون نیایند. خیابانها کشش ندارد. شما یک سر بروید و نمازتان را بخوانید و بیایید تا از پرواز جا نمانیم.»
برای دیدار مقام معظم رهبری هر کدام از جایی رسیدیم. بنده صبر کردم تا همه جمع شوند. خانواده برادرم بیایند و بعد داخل رفتم. قبل از آن یک جلسه خصوصی داشتند که من به آن جلسه نرسیدم. در آن جلسه مادرم به ایشان گفتند که پسرم را حلال کنید. شما هم خطبه عقد او را خواندید و هم نماز پسرم را. ایشان هم فرمودند: «پسر شما باید ما را حلال کنند.» سر مزار برادرم و شهید امیرعبداللهیان هم حضرت آقا تشریف آوردند.
در پایان از همراهی و همدلی مردم عزیز در تمام مراسم و تشییع قدردانی میکنم.