۲۸۹ - گفتگو با خواهر شهید رضا مشهدبان : شرح یک پرواز تا اوج هستی ۱۴۰۳/۰۷/۲۲
گفتگو با خواهر شهید رضا مشهدبان :
شرح یک پرواز تا اوج هستی
۱۴۰۳/۰۷/۲۲
والدین نقشی حیاتی در سرنوشت و آینده فرزندانشان ایفا میکنند. لقمه حلالی که پدر بر سر سفره خانواده میآورد و تربیت الهی مادر، زمینهساز سفری معنوی در زندگی او میگردد. او نور امید و معنویت را در قلب خانوادهاش تاباند که پرتوی از آن برای همیشه مانده است. درباره شهید رضا مشهدبان میگوییم! شرح زندگی ویژه این شهید را از زبان خواهرش میخوانیم:
سید محمد مشکوهًْ الممالک
آخر کار خودت را کردی
بنده مریم مشهدبان از استان مازندران، شهرستان قائمشهر هستم. برادر شهیدم رضا مشهدبان متولد یکم مهر ۱۳۴۲ است. برادرم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به کار بود. حدوداً هفت سال با هم تفاوت سنی داشتیم. دوازده سالم
بود که برادرم میخواست به جبهه برود. میگفت کسی به بدرقهام نیاید. برای اینکه بقیه همرزمان که خانوادهای همراهیشان نمیکردند ممکن بود ناراحت شوند. اما دیدم مادرم بیقراری میکند. گفتم: «مادر بلند شو من تو را میبرم.» به برادرم رسیدیم، و او خندید و به پشتم زد و گفت: «آخر کار خودت را کردی؟ مادرم آوردی؟ این دیدارمان به آخرت.»
امتحانها بازی ما بود
بیشتر بازی دوران کودکی ما هفت سنگ بود. اما کمی بزرگتر که شدیم، اوایل انقلاب حدوداً ده، یازده سالم بود که برادر شهیدم کتابهای مذهبی و نهجالبلاغه میخرید؛ بعد سؤالات شرعی را به صورت گزینهای به ما میداد؛ از ما امتحان میگرفت. این سرگرمی شبانه ما بود.
شخصیت اخلاقی شهید
برادرم خیلی شوخ اما در کار جدی بود، طوری بود که کسی از او دلگیر نشود. حتی بزرگترهای فامیل و خانواده از او دلگیر نبودند. خیلی تواضع داشت و هرکس پای صحبتش مینشست؛ جذبش میشد.
میزان تمایل شهید به ادامه تحصیل
سال سوم دبیرستان بود که از طریق سپاه پاسداران به کردستان رفت. درست یک ماه بعد به ما گفت، کتابهایش را بفرستیم و برای او پُست کردیم. دیپلمش را در کردستان و وسط درگیری گرفت. به درس و ادامه تحصیل علاقه شدیدی داشت.
در ورزش فوتبال هم موفق بود، مدال هم میگرفت. خیلی به ورزش، درس و مدرسه علاقه داشت.
اسلام زنده میشود
برادرم یک بار هم در دوران انقلاب در تظاهرات تهران مجروح شده بود. قبل از انقلاب اول راهنمایی بود، میخواست به دوم راهنمایی برود که پدرم برایش کار تعمیرات دوچرخه را راه انداخت. خودش هم به این کار علاقهمند بود. یک بار با ماژیک و مقوا، تابلویی برای محل کارش درست کرد و روی آن نوشته بود دوچرخه سازی اسلام! گفتیم چرا اسلام، مگر اسمت رضا نیست؟ او به ما گفت: «شما نمیدانید همین روزها یک انقلابی صورت میگیرد که اسلام زنده میشود.» که درست یک سال بعد انقلاب شد! آن موقع با اینکه کم سن و سال بود، اما انقلاب را پیشبینی کرده بود.
انگار معلم دینی بود
غروبها برای اذانگفتن به مسجد محل میرفت. برادرم یکی از مسئولان مسجد و همچنین رئیس انجمن اسلامی منطقه خودمان، بود. کتابهای احکام و داستان راستان و... را هم از مسجد میآورد و از ما هم میخواست بخوانیم و بعدا از ما سؤال میکرد. کلاسهای تابستانه قرآن ثبتنام میکرد. به ما هم میگفت که به این کلاسها برویم. در همان نوجوانی مثل یک معلم دینی رفتار میکرد! در خانه همیشه حرکاتهای بزرگوارانه داشت.
نمازش اول وقتش اصلاً ترک نمیشد؛ علاوهبر روزههای واجب، در طول سال هم خیلی روزه میگرفت. یادم است، با آن که خیلی سنش کم بود آن زمان تابستان هم روزه میگرفت. در ماه محرم هم خیلی پیگیر برنامه و مراسم در مسجد بود.
از عضویت در بسیج تا پیوستن به سپاه
ابتدا بسیجی شد. بعد در سپاه پاسداران مشغول به کار شد. برادرم با یکی از دوستان خود به نام شهید رحیمهاشمی از قائمشهر به جبهه اعزام شدند. برادرم درباره ماجرای شهادت این دوستش میگفت: «ما آن شب با هم دعای توسل خواندیم، بعد رحیم برگشت، گفت: «رضا امشب برای من آخرین شب زندگیم است و دیگر رفتنی ام!»
خندیدم و گفتم: نزن این حرف را! این چه حرفیه؟ اما اصرار کرد و گفت: «نه؛ من میدانم!» و گفت که ساعت 10 صبح خبر شهادت مرا میآورند!
صبح رحیم و عدهای دیگر برای بازدید به مناطقی میروند؛ سر ساعت 10 یکی از دوستان آمد وگفت: «رحیم شهید شده! کوملهها او را به شهادت رساندند.» این را همیشه تعریف میکرد و خودش هم بهگریه میافتاد.
نظر والدین درباره رفتن شهید به جبهه
خانواده ما ابتدا به اعزمش راضی نبودند. اول که خودش میرفت؛ اما آنقدر با پدر و مادرم صحبت کرد که بالاخره رضایت دادند. و این رفتن، آخرین اعزامش شد که به شهادت رسید.
سال ورود به جبهه
برادرم از اواخر سال 1359 در سر پل ذهاب به جبهه رفت و در سال 1360 دوباره به کردستان به جبهه رفت. دو سال در آنجا بود، دوباره شش ماهی به جبهه جنوب رفت که در دوازدهم تیر1362 در منطقه دهلران به شهادت رسید.
توصیه خاص هنگام رفتن به جبهه
برادرم به ما میگفت که: «نمازتان را بخوانید، در خط ولایت و رهبری باشید.» و یک شعری هم نوشت؛ دوبیتی بود که همیشه میگفت: «به مادر من نگویید که: پیراهن من را به در خانه بیآویز/ تا مردم این شهر بدانند پسرت نیست.» برادرم همیشه میگفت: «من گمنام میشوم.» این انگار به خودش الهام شده بود که به مادرم دلداری میدادیم؛ چون مادرم خیلی بیقراری میکرد. درنهایت هم جزو گمنامها شد.
نامه در جبهه
نامههایش خیلی بود. برای هر کدام از ما هم جداگانه نامه میداد. حتی از کردستان هم برای ما کتاب تهیه میکرد و میفرستاد؛ آن موقع هم میگفت: «بخوانید، آمدم از شما سؤال میپرسم.» بعد ما واقعاً میخواندیم چون میگفتیم: «میآید از ما میپرسد.» اینجوری ما را تشویق میکرد تا کتابها را بخوانیم.
برنامه خاص در زمان مرخصی
کمتر مرخصی میآمد، وقتی هم مرخصی میگرفت اصلاً در خانه نبود که ما او را ببینیم! بیشتر یا میرفت به خانواده شهدا سر میزد یا به فعالیتهای جهادی در روستاها و کمک به مردم میرفت.
به خانواده شهدا که سرمیزد، همیشه باگریه به خانه برمیگشت. این را قشنگ یادم است. وقتی میآمد، میگفت که دست مادر را بگیرید و برید مادران شهدا را ببیند. به دعای کمیل در شبهای جمعه خیلی علاقه داشت. سر مزار شهدا هم میرفت.
میزان اعتقاد شهید به ولایت
صد درصد مجذوب امام خمینی(ره) بود، چون فوقالعاده عاشقش بود. همیشه هم سرود «ای لشکر صاحب زمان(عج)» را میخواند. میگفت: «ما همه باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم.» در وصیتنامهاش هم یک خط در میان نوشته: «باید رهرو راه امام(رحمهًْ الله علیه) باشیم.»
برادرم ارادت خیلی خاصی به امام خمینی
(رحمه الله علیه) و حضرت آیتالله خامنهای(مدظله العالی) داشتند. میدیدم موقع تماشای سخنرانی امام از تلویزیون، برادرم اشک میریزد. ۱۲ بهمن سال 1357 هم که امام خمینی به تهران بازگشتند، برادرم خودش را به آنجا رساند تا در استقبال حضور داشته باشد.
الگوی انتخابی شهید
شهید رحیمهاشمی، با اینکه دو سال از برادرم کوچکتر بود اما الگوی برادرم بود. با هم به سپاه رفتند. همیشه از او تعریف میکرد. میگفت: «من از این بچه درس گرفتم.»
نام عملیات و روز شهادت
اولین عملیاتی که رفت در سر پل ذهاب بود، دومی در آزادسازی خرمشهر، سومی هم که در کردستان بود. عملیات آخرش والفجر ۸ بود.
آخرین بار ۲۸ بهمن 1362 به جبهه رفتند، 4 اسفند 1362 به شهادت رسیدند. بیست و هفتم اسفند به ما خبر دادند. چون در این مدت درگیری زیاد بود، آن سال خیلی مناطق شلوغ بود، اطلاعرسانی از مخابرات هم کم بود، برای همین در بیست و هفتم اسفند سال 1362 به ما خبر دادند. از طرف سپاه آمدند. گفتند: «ایشان به شهادت رسیده است.» ولی متأسفانه نتوانستیم پیکر برادرم را بیاوریم و حدوداً یازده سال گمنام بود. در سال 1374 به ما خبر دادند که او را آوردند که برای شناسایی و تشییع جنازهاش رفتیم.
خواب شهید
بعد از شهادت و قبل از آنکه خبر شهادتش را به ما بدهند مادرم دو بار خوابش را دیده بود. بار اول گفت که: «خواب دیدم، رضا میخندد و دست تکان میدهد و میگوید: مادر! دیدارمان به قیامت.» یک بار دیگر گفت: «مادر دلم تنگ شده بود آمدم خانه را ببینم و بروم.» که مادرم همان صبح گفت: «مادر! رضا شهید شده» به یاد دارم مادرم نشست، دو رکعت نماز خواند وگفت: «خدایا! استخوان پسر من را هم به من برسان.» انگار به او الهام شد که بچهاش گمنام میشود. ما در خانهگریه میکردیم. گفتیم: «مادر! چه میگوید؟ استخوان پسر من!» واقعاً هم همین شد. بعد از یازده سال استخوانهای برادر من را آوردند.
رنجها و سختیهای بعد از شهادت
بیشترین سختی در شهادتش نیامدن پیکر برادرم بود. چون مادرم بیش از حد بیطاقت شده بود. حتی به خاطر آرام گرفتن دلش لباس رزم برادرم را برایش گرفتیم دفن کردیم که پنجشنبهها سر مزارش برود. خیلی بیطاقت بود. در همین حین پدر من هم از ناراحتی سکته کرد و در پنجاه و یک سالگی به رحمت خدا رفت. خیلی اذیت شدیم. خانواده ما واقعاً شوکه شده بود.
روزهای دلتنگی
اصلا باورم نمیشود که برادرم چهل سال است که شهید شده است جوانهای بیریا، بدون
غَل و غش که انگار هنوز حضور دارند. همین امروز احساس کردم هنوز زنده است! واقعاً صبح از دلتنگیگریهام گرفت. ما هنوز احساس میکنیم برادرهای ما هستند و نرفتهاند!
در هر شهری میروم،تا عکسهای شهدا را میبینم صلوات میدهم؛ البته شهدای ما به فاتحه ما نیاز ندارند، آنها چشم به رفتار و اعمال و اینکه در پیروی از رهبری چقدر ثابتقدم هستیم، نگاه میکنند. قبول دارم که نقصها و کم کاریهایی هست اما طوری هم رفتار نکنیم که خون شهیدانمان پایمال نشود.
از اینکه برادرم برای انقلاب، اسلام و کشورش رفته خوشحالم، ولی از نبودش ناراحتم. واقعا چنین برادری را آدم از دست بدهد، ناراحتکننده است.
این رضا، آن رضا را آورد
وقتی برادرم گمنام بود، برادر بزرگترمان گفت: «مادر! من میروم منطقه هرطوری است، رضا را پیدا میکنم.» برادرم رفت تمام سردخانههای منطقههای دهلران، سردشت، بانه و شهرهای مختلف دیگر را گشت. حدوداً یک ماه و نیم تا چهل روز دنبالش بود. وقتی برگشت، دیدیم یک طوری بیمار شده بود. گفت: «مادر، رضا دیگر پیدا نمیشود!»
یکی از بستگانمان که او هم اسمش رضا بود و شهید شده(شهید رضای دهقان) قبل از شهادتش به منزلمان آمد، دید مادرم خیلیگریه میکند. به مادرم میگفت: «زن عمو.» گفت: «زن عموگریه نکن، من که باید بروم منطقه، میروم رضا را پیدا میکنم.» و رفت. مادر مدام میگفت: «این رضا، آن رضا را میآورد.» درست بیست روز بعد، ترکش آمد و قسمتی از سرش را برد و شهید شد. در تشییع پیکر این شهید مادرم چنانگریه میکرد که انگار رضای خودش را آوردند. میگفت: «رضا رفته، رضای من را آورده، حالا دیدید خودش آمده؟! آمده به من بگوید من پیش رضایم.»
راهکار الگو سازی شهدا
برای الگوسازی از شهدا ابتدا باید از خودمان شروع کنیم! ما که شهدایمان را دیدیم، ما خانواده شهدا، باید اول از خودم شروع کنم. وقتی که بچه من بداند من خواهر شهید افکارم، رفتارم، حجابم، دینم، نمازم چه طوری است، اگر صد درصد نشود، اما قطعا تأثیر زیادی هم میگیرد. به نظرم ما با عمل و رفتارمان باید شهدا را به جامعه، به مردم و به نسل جدید بفهمانیم.
از جوانها تنها خواهشی که دارم این است که اگر اهل مطالعهاند که مطالعه و اگر نیستند، از طریق اینترنت جستوجو کنند، بخوانند، ببینند واقعاً شهدای ما برای چه رفتند؟ واقعاً برای شخص نرفتند، برای من خواهر نرفتند، برای همه مملکت و برای همه جوانها رفتند؛ همه را یک سطح میدیدند و برای همه مردم بودند.
برادر من وقتی که از جبهه به مرخصی میآمد، زمان زمستان بود، روستا به روستا میرفت و به مردم نفت میرساند تا در سرما نمانند؛ خودمان اهل شهر بودیم و دنبال نیازمندان بود تا نیازشان را برطرف کند.
انشاءالله که جوانان ما واقعاً خودشان تحقیق کنند، واقعاً بسنجند، ببینند چی به چی است، شهدا صادقانه رفتند؛ این را میگویم.
حضور و برکت معنوی شهید
احساس میکنم شهدای ما در کارهایمان، در رفتارمان، در زندگی ما نقش دارند. من قشنگ این احساس را میکنم؛ دیگر نمیدانم واقعاً چه بگویم.
وقتی بعد از گذشت یازده سال از شهادت و گمنامی برادرم، هفتاد و شش تا شهید را آوردند، مادرم گفت: «برادرت را آوردند.» انگار به مادرم الهام شده بود.
یکی از معجزات این بود برادر من لباس سپاهی داشت وقتی که در تابوتش را باز کردند، لباسش همان لباس سبز سپاه بود. یعنی درآفتاب رنگش نرفته بود. کلاه قهوهای زمستانی سرش بود. یعنی حتی آن هم رنگش نرفته بود. فقط دست که میزدید پودر میشد. میگویم این هم از معجزات الهی است. بعد از یازده سال رنگ لباس تغییر نکرده بود و فقط جسمش اسکلت شده بود.
صددرصد هرموقع دلتنگ میشوم، به اتاقش میروم، با عکسش با خاطراتش صحبت میکنم؛ هرچه در دلم است با او درد دل میکنم. صددرصد با او صحبت میکنم.
مکان دفن شهید و حاجت روا شدن
در قائمشهر، امامزادهای داریم به نام امامزاده سید ملال که پیکر شهید آنجا آرام گرفه است.
ما بیشتر پنجشنبه، جمعهها به آنجا میرویم چون مزار پدر و مادر من هم آنجا است. مادرم سه سال قبل به رحمت خدا رفت، همانجا کنار برادرم به خاک سپرده شد. یکبار خواهر بزرگترم، سر مزارش رفت. میگفت: «نشسته بودم داشتم فاتحه میخواندم؛ دیدم یک جوان چهارده، پانزده سالهای سر مزارش نشستهگریه میکند. هرچی نگاه کردم، دیدم آشنا به نظر نمیآید. رفتم جلو گفتم:»این شهید را میشناسی؟» گفت: «از او حاجت گرفتم.» خواهرم را نشناخت اما گفت: از او حاجت گرفتم، حالا آمدم سر مزارش.»
درست عروسی برادر کوچکترم بود، برادرم را آوردند به ما گفتند: «مثلاً این شهید را آوردند، به این نشان، نشان.» آوردند، رفتند. بعد گفتند: «اشتباه شده.» میخواست عروسی برادر به هم نخورد جنازه برادر من را دوباره به گرگان بردند دوباره بعد از چند وقت آوردند یعنی طوری شد که این هفته که عروسی داشتیم خبر دادند که رضای شهید را آوردند، انگار این رفت دوباره گرگان دوباره برگشت در این مدت، عروسی این برادر برگزار شد دوباره این را آورده بودند. این را قشنگ یادم است. اینکه میگویم شهدا زندهاند و از همه کارهای ما اطلاع دارند؛ وگرنه چرا در شب عروسی، جنازه برادرم به گرگان میرود و بعد از عروسی بر میگردد؟
وصیت نامه شهید
«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص.»
خدایا بکشاند ما را در راه حق و بکشاند دشمنان ما را در راه باطنشان.
بنام خداوند در هم کوبنده ستمگران تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت
پس از عرض سلام به پیشگاه زعیم عالیقدر و رهبر ارجمند نائب الامام روح ال.. الموسوی الخمینی و درود فراوان به روان پاک شهداء راستین انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی.
اینجانب رضا مشهدبان فرزند موسی شماره شناسنامه ۷۹۹ متولد مهرماه سال ۱۳۴۲ صادره از شهرستان قائمشهر میباشم. دین اسلام را پرتو قرآن و رسالت پیامبران انتخاب کردم و میخواهم برادران دیگر من وحدت داخلی را حفظ نمایند و بعد از مرگ من جهاد در راه خدا را ادامه دهید و متجاوزان چه داخلی و چه خارجی را از مملکت ما بیرون نهند و این گروهکهای منافق بدانند وای به روزی
که صبر امت ما(ملت ما لبریز شود) و آنگاه خواهم دید که اسلام درباره شما چه میگوید و از دید من جنگ با این متجاوزین خارجی و با این منافقان داخلی فرقی ندارد ولیکن برادران پشت جبهه میدانند چگونه کار نفاق انگیز آنان را خاتمه دهند و بنده به کردستان آمدم که ضمن پاسداری از انقلاب و ره آوردهای آن و رهنمودهای امام عزیزمان بکوردلان و یاوهگویان منافق بگویم ایران، ایران است و کشور اسلامی تجاوز را نمیپذیرد و بر علیه آن و سرکردگان آن قیام خواهند کرد پس خدایا شکر که ایران را آفریدی خدایا شکر که کردستان را آفریدی و از همه مهمتر خدا را شکر که ما مسلمین را آفریدی و ما را مورد آزمایش قرار دادی که بتوانیم بر علیه کفر جهاد کنیم و آنان را به سزای کفرشان برسانیم. خدایا صدبار میگویم که مرا بکشاند و تکه تکهام کن و به عمر امام عزیز این امید امت بیفزای.
صحبتی که با مردم عزیز قائمشهر دارم اینست پیرو رهنمودهای اماممان باشد. همانطوری که تا الان بودند به پدر و مادرم میگویم که مرا حلال کنید و ببخشید که نتوانستم عصای پیریتان شوم و وقتی جنازهام را آوردندگریه نکنید که روح مرا عذاب میدهید.
فقط شمعی روشن کنید که شمع برایم بگرید. به برادرانم سفارش میکنم که نماز را برپای دارید که ستون دین نماز است. به خواهرانم سفارش میکنم که قرآن بخوانید و دعا کنید آری، خواهرم وقتی من و امثال من را میبیند که در گوشهای از سرزمین تجاوزی صورت گرفت و به حقانیت اسلام و مسلمین خیانت شده چطور میتوانم راحت باشم و ضمنا من نیامدهام تا در کردستان پاسدار شوم و بعد به شهرمان بازگردم من فقط میخواهم به امید خدا در این لباس شهید شوم و رسالت خود را به پایان برسانم چون ما چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم.
خواهرانم همچون زینب باشید و زینب وار عمل کنید و توای خواهر بزرگترم تو برایم خیلی زحمت کشیدی و خلاصه زحمتهای تو را میتوانم از شهید شدنم افتخار بزرگی به تو بدهم و توای خواهر بزرگم از نظر تقوا نمونهای از تو میخواهم که در سر نماز دعا کنی که من شهید شوم.
پدر و مادر و خواهرانم و برادرانم امکان دارد در جنگ اتفاقی بیفتد که جنازهام بشما نرسد و هروقت که دلتان گرفت بهمزار این همه شهید بخون خفته بروید آنوقت هست که درد خودتان فراموش میشود.
پیام من به ملت شهید پرور قائمشهر این است که یک لحظه از خط امام غافل نشوند که بس خطرناک است برای همه شما.
در ضمن اگر جنازهام بهدست شما رسید مرا در گورستان شهدا پل تالار دفن کنید. خدایا وقتی مرا به خاک میسپارند بیادم باشید چگونه در زنده بودنم همیشه با یاد تو همراه بودم.
در پایان وصیت نامه چند بیت شعری بنویسم تا برای یادگاری باشد.
مادر منشین چشم بره بر گذر امشب
برخانه پر مهر تو امشب نیایم
آسوده بیآرام مکن فکر من صبح
برحلقه این در دگر پنجه نسایی
بهخواهر من نیز مگو او بکجا رفت
چون نوجوان است تحمل ندارد
پیراهن من را بدرخانه بیآویز
تا مردم این شهر بدانند پسرت نیست
در ضمن شعار همیشگی رزمندگان
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار، یادتان نرود
بخشی از خاطرات دفتر خاطره شهید
روز اول فروردین سال ۶۲ در سنندج در مسجد روابط عمومی بودیم و لحظه سال تحویل مشغول دیدن سخنرانی امام عزیزمان بودیم و بعد آن به دیدار خانواده شهدا و مزار شهدا به بهشت محمدی رفتیم و در طول عید همچنان مشغول کارهایی غیر از کارهای خودمان مثل رفتن به مجالس سخنرانی، نماز جماعت،دیدار خانواده شهدابودیم.روز جمعه صبح ۵فروردین برادر رحیم کلبادی دنبال من آمد و به اتفاق هم به گردان جندالله رفتیم و به محض رسیدن برادر شهیدمان رحیمهاشمی را دیدم که به طرف من و رحیم آمد و سلام علیک گرمی کرد راستش من از خوشحالی نمیدانستم چکارکنم لازم به توضیح است که شب قبلش خواب دیده بودم که به گردان جندالله رفته بودیم و برادر رحیمهاشمی با بیتفاوتی از پیش ما گذشت و سلام بیصدایی کرد و فردایش وقتی آن عمل برادر شهیدم را دیدم فهمیدم که خواب من برعکس بوده و خوشحال بودم که مثل قبل باهم به مرخصی میرویم و....
روز ۸ فروردین در کتابفروشی توزیع نشسته بودم که یکی از برادران قائمشهری و یکی از برادران نکایی به اسم مقیمی و محموی به پیش من آمدند و با حالاتی بلا فاصله گفتن رحیمهاشمی شهید شده که قلبم شکست لااقل برای چند روزی هم که شده این برادر را خوب ندیدم تا برادری دیرینهمان تازه گردد و بلافاصله به موتور به سمت سردخانه رفتم و جسد نیمه سر را دیدم که چطور بهدست خون خواران و وطن فروشان از خدا بیخبر به شهادت رسید و چند تن از همرزمانش را مظلومانه به شهادت رساندند،فردایش دوباره به خانه رفتم و دیدم برادر شهیدم را نبردند به ناچارتختهای که بر روی تابوت برادر شهیدم بود کندم و برای آخرین بار با چهره مظلوم و نورانیاش را دیدم و لمسی بر صورت سرد آن انداختم و از خدا خواستم این شهید را از ما قبول کند و مارا به فیض شهادت نائل آورد هرچند میدانیم لیاقت آنرا نداریم.
روز ۱۲ فروردین با بیمیلی سوار ماشین در پادگان توحید شدم و به طرف پادگان امام حسین تهران حرکت کردیم.روز ۱۵ فروردین مرخصی رفتم و روز هفت شهید رحیمهاشمی بود که واقعا چه شور و حالی داشت وقتی قیافه معصوم برادرم را میدیدم یادشهدای مظلوم کربلا میفتم و ناراحت بودم که چرا من لیاقت نداشتم که در عملیات بودم و شهید میشدم. الان هستم و روز به روز برگناهانم افزوده میشود. روز ۱۶فروردین به طرف خانه برادرشهیدم رفتم و دیداری با خانواده آنها داشتم و بسیار مرا خرسند کرد.۲۶ فروردین به تهران رفتم و بعد به نمازجمعه رفتم. راستی از پادگان امام حسین که حتی زمین و ساختمان و حتی تختهای اتاق و لیوانهائی که با آن چایی میخوریم همه بوی شهید میدهند و چه شهدایی که در این پادگان بودند و از این وسایل استفاده کردند و الان شهیدشدند و آن وسایل به دست ما افتاده. پس همه چیز پادگان حرمت خون شهید دارد وای برما که بخواهیم نیتی جز الله داشته باشیم و بودجه بیتالمال دراختیارمان است زحمت نکشیم و خالص نباشیم.۸:۳۰صبح جمعه است که تعطیل میباشیم به نمازجمعه رفتیم و برادرسرهنگ شیرازی سخنرانی کردندو بعد برادر خامنهای رئیسجمهور که نماز به امامت ایشان بودو از شنبه تا سهشنبه کلاسهای عقیدتی،سیاسی و..برگزار شد و از همه مهمتر سرودها و اشعار و نوحه و سینه زنی برادران به آموزش روشنی میبخشید و قلبها را به معبود نزدیکتر میکرد که اشکها وگریههای برادران از هرسو بلند میشد و آوای کربلا در گوشها شنیده و زیر لبها زمزمه میشد روزها سپری میشد و همچون دانشگاهی،دانش در دل برادران حزبالله مینشست و همه منتظر آخر آن بودندتا به رهسپار دیارخود(کردستان) بشتابند و اگر لیاقت آنرا داشتند قبولی خود(شهادت) را بگیرند.۳۰ فروردین آیتالله فلسفی دیداری به پادگان امام حسین داشت و سخنرانی کرد که دلچسب بودو بعداز آن دعای توسل برقرارشد.پنجشنبه غروب به ترمینال شمال رفتم و ساعت ۱۱:۴۵تقریبا به خانه رسیدم و صبح تنها چیزی که یادم افتادرفتن به باغ و خانه چندتن از آشنایان نزدیک بود و بعد آن به مزار شهید رحیمهاشمی رفتم و از آن یادی کردم و دردودلهایم را به او گفتم و به سمت خانهاش رفتم و درب جلو خانه زندگینامه برادرشهیدم رازده بودند که خواندم وگریهام گرفت که با چه رنج و سختی تلاش خود را در ثمر رساندن انقلاب کرد و دیگر روهم نشد که به خانهاش بروم و ساعت ۱۱:۳۰مادرم از جویبار آمد و خوشحال شد که من آمدم چون ازم خبر درست و حسابی نداشت که کجاهستم و بعدازخواندن نماز به خاطر مظلومیت شهدا از جمله شهدای کردستان و چند تن از برادران شهیدم اشک از چشمانم جاری شد خواستم بروم که مادرم به اتاق آمد و متوجه آن وضع شد و کنترل خودرا از دست دادم وگریه میکردم و ازاتاق رفتم خدا میداند آنها چه خیال میکردند و موقع آمدن به برادرم یوسف گفتم که نکند خدای نکرده آنها خیال کنند من بهخاطر زندگی یادوری اینکار را کردم و خلاصه سوارماشین شدم و کرایه را به اصرار برادرم منوچهرداد و به تهران آمدم.و ۲۲اردیبهشت ساعت۳بعدازظهرمرخصی گرفتیم قرار بود با یکی از برادران قمی به قائمشهربرویم که نشدو با برادر شعبان قمی به خانهاش در قم رفتیم که خیلی خوش گذشت شب به جمکران رفتیم و بعددعا به زیارت حرم رفتیم و صبح به گلستان شهدای قم رفتیم و بعد کمی شهر را گشتیم و بعد به نمازجمعه قم که به امامت آیتالله مشکینی بود رفتیم.روز ۱خرداد برای کلاس اسلحه شناسی به میدان تیر رفتیم و بعد آن نوبت کلاس تخصصی بود که من و برادر اکبرعباسیان به کلاس تخریب رفتیم خلاصه آنروز تاحدی برایم مفیدبودبه علت بعضی از صحبتها حداقل کمی هم به فکر گناهان و یادشهدای گرانقدر انقلاب اسلامی افتادیم و بعد چند روز ۳روز مرخصی دادند که ۵خرداد به سرقبر شهیدهاشمی رفتیم و بعد پیش پدرش آمدم درمورد آمدنشان به سنندج و از این قبیل صحبت کردیم و شب به انجمن اسلامی و سپس به نماز مغرب و عشا رفتم و بعد بایکی از برادران غلام یزدانی به دعای کمیل در ژاندارمری رفتیم و صبح جمعه با برادرجعفریان بودم و بعدازظهربابرادر رحیم علیپور که نزدیک به ۸ ماه ندیده بودمش و در جبهه بود که ملاقاتش کردم بودم باهم به نماز جماعت در انجمن اسلامی رفتیم و روز بعد به سرقبر برادرهاشمی رفتم و بعد آن به امامزاده سید ملال در کوچکسرا و قبرستان شهدا پل تلار رفتم که روحیم تاثر داشتم رفتن بر سر قبر این شهدا و عظما خدایی که ایثار وشجاعت رزمندگان اسلام را درک میکند و به سوی تهران آمدم و نامهای از برادر حسن جوادی برایم رسیده بود که خوش آیندبود.۱۷ خرداد من و برادر عباسیان ساکهایمان را برداشته و راهی سنندج شدیم و برای اولین بار با او کمی دردودل کردم و حرفهایی زدم که جوابی تا حدودی درست و حسابی به من داد و راهحلهایی از او گرفتم و از خدا خواستم که دوستان نزدیکی به آن صورت نداشته باشم در موقع دورشدن از آنهافکروخیال به سرم بزند و ناراحتی برایم پیش بیاید که انسان را از جنبه معنوی دورکند.