۲۹۲ - گفتگو با بخواهر شهید مرتضی حسین حیدری شهیدی از لشکر زینبیون: اقتـدا به امام حسین(علیهالسلام) ۱۴۰۳/۰۹/۱۸
گفتگو با بخواهر شهید مرتضی حسین حیدری شهیدی از لشکر زینبیون:
اقتـدا به امام حسین(علیهالسلام)
۱۴۰۳/۰۹/۱۸
اسم مدافعان حرم که میآید؛ ذهن انسان را به سوی حریم آلالله، قتلگاه، خیمهگاه، اسارت و ادب علمدار دشت کربلا در برابر مولایش امام حسین(علیهالسلام) سوق میدهد.
در برههای از تاریخ که یزیدیان، به خاندان اهل بیت(علیهمالسلام) جسارت کردند و واقعه کربلا به وقوع پیوست و آنان را به شهادت رساندند، درسهایی از ایثار، شهادت، جان فدایی، ادب در مقابل مولا، صبر، ولایتمداری و... برای پیروان و همراهانشان به همراه داشت و اما آن درس دیگر بر ملا شدن چهره نفاق و پلید و هواداران و همراهانشان بود و یزید که خود را پیروز میدان میدانست و بر این پیروزی دل خوش بود، او با خود خیال باطلی داشت، ولی حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام سجاد(علیهالسلام) با خطبههای آتشین خویش حقیقت آن ماجرا را بر مَلا ساختند و اکنون که قرنها از آن واقعه میگذرد و جوانان کنونی که مدافع حرم شدند تا اجازه ندهند بار دیگر جسارت به خاندان اهل بیت(علیهمالسلام) صورت گیرد و واقعه کربلا تکرار شود، آنان همان درس آموختگان مکتب امام حسین(علیهالسلام) و حضرت زینب (سلام الله علیها) هستند و ادب در مقابل مولایشان را از حضرت ابوالفضل العباس
(علیه السلام) یاد گرفتند و اینگونه است که از خود و وابستگیهایشان گذشتند و اگر چه آن روز در صحنه کربلا حاضر نبودند، اما امروز رفتند تا به ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولایشان که آنان را فرا میخواند؛ لبیک گویند و از آن حریم دفاع کنند و بار دیگر یزید زمانه را بر جای خویش بنشاند.
مهاجرینی که مدتها ترک وطن کرده و ایران را وطن دوم خود انتخاب کردند به یاد صدر اسلام نام «مهاجر» به خود گرفتند تا کنار «انصار» برای یک هدف، آن هم دفاع از حریم ولایت جانفشانی کنند. حالا چند سال است که نام «زینبیون» در کنار نام گروههای مقاومت منطقه میدرخشد، زینبیون نام رزمندگان مدافعان حرم پاکستانی است که دوشادوش برادران دیگر خود برای دفاع از حرم به سوریه رفتهاند و با وجود کمتر رسانهای شدن نامشان، خاطره دلاورمردیهایشان زبانزد مدافعان حرم است.
این بار صفحه فرهنگ مقاومت کیهان به گفتوگو با خواهر شهید نشسته است تا خواهر شهید از برادر شهیدش بگوید.
سید محمد مشکوهالممالک
«عطیه فاطمه حیدری» خواهر شهید «مرتضی حسین حیدری» اهل پاکستان لشکر زینبیون هستم، مرتضي فرزند دوم خانواده و متولد 8 آبان سال 1370 بود. برادرم تا كلاس دهم درس خواند و كمي بعد از يادگيري معرقكاري در مسجد امام حسن عسكري(ع) از همين راه كسب درآمد كرد. برادرم مرتضي عضو هيئت اباعبدالله الحسين(ع)بود. هر هیئتی كه ميرفت با افتخار سقائي عزاداران اباعبدالله(ع) را بر عهده ميگرفت. اين كار را به خاطر علاقه و ارادتش به ابوالفضل العباس(ع) انجام ميداد. دوستان برادرم ميگفتند وقتي در منطقه، بچهها به آب نياز داشتند نخستین داوطلب رساندن آب به بچهها، مرتضي بود اما خودش در آخرين لحظات برای دفاع از حرم رفت و تشنه لب در خناصر سوریه شهيد شد.
خیلی به بزرگترها احترام میگذاشت؛ برادرم مرتضي مسائل منطقه را از طريق اخبار پيگيري ميكرد و در مراسم تشييع شهداي مدافع حرم شركت ميكرد. همين حضور در مراسم شهدا بود كه او را عاشق و شيداي دفاع از حرم كرد. برادرم عاشق شهادت بود، ميگفت من هم دوست دارم بروم. يك سال تمام به دنبال جلب رضايت مادرم بود براي رفتن به سوریه. ابتدا مادرم راضي نميشد چون مادرم هم بیمار بود، اما بعد از يك سال وقتي مادرم ديد آنقدر به جهاد و دفاع از اسلام علاقه دارد، رضايت داد. زمانی كه ميرفت خاله ما براي بدرقهاش رفت. ابتدا نبودن برادرم در خانه براي خانواده سخت بود اما عادت كرديم.
دل کندن از خانواده
هیچ وقت یادم نمیرود بعد از رفتن برادرم، پدرم با مادرم خیلی بیتابی میکردند؛ بعد پدرم به مادرم میگفت: «تو که خودت اجازه دادی برود، باید به فکر این روزها میبودی!» بعد مادرم هم صبر و تحمل کرد.
برادرم بعد از اينكه اعزام شد تنها يك بار تماس گرفت. چيزي از سوریه و منطقه برایمان نگفت فقط از حال و احوال خودش صحبت كرد. همرزمان برادرم ميگفتند مرتضي به ما گفت با منزل تماس نميگيرم كه مادرم دلتنگي نكند. انگار برادرم ميخواست راحتتر دل بكند.
حس و حال در زمان شهادت برادر
در ماه صفر سال 1394 بود كه برادرم اعزام شد و 44روز بعد از اعزام، يعني بعد از آزادي نبل و الزهرا به شهادت رسيد. ششم اسفند همان سال بود. خبر شهادت را هم خودش از قبل با یکی از اقوام هماهنگ كرده بود كه وقتي شهيد شدم خودت خبر شهادت را از طريق عمه به مادرم بده، كه اذيت نشود.
با شنيدن خبر شهادت برادرم همه خانواده بيتاب شدیم من که خیلیگریه میکردم و خیلی دلم برای برادرم تنگ میشد که مثلاً خیلی با من بازی میکرد. ایشان و خالهام خیلی با هم نزدیک بودند. من فقط هفت سالم بود که برادرم شهید شد. تازه وابستهاش شده بودم.
یادم است که وقتي پدرم گريههاي مادرم را ديد، گفت وقتي به رفتن و جهاد مرتضی رضايت دادي بايد به اين روز هم فكر ميكردي. خودت راهياش كردي پس بيتابي نكن. مادرم هم دیگر استقامت کرد و آرام شد. و گفت راضيام به رضاي خدا، امروز بعد از گذشت تقریباً 9سال از شهادت مرتضي صبورتر شدهایم. وقتي دلتنگ برادرم ميشوم فاتحه و صلوات براي مرتضی ميفرستم و با حضور بر سر مزارش در بهشت معصومه(س) آرام ميشوم.
جلب رضايت پدر و مادر
پدرم در ايام اربعين كه ميخواست كاروان به سمت كربلا ببرد، بعد از نماز مغرب و عشاء برادرم آمده بود و كنار پدرم مینشیند. برادرم به پدر میگوید: بابا به من اجازه بدهيد تا به سوريه بروم. پدرم گفته بود براي چه ميخواهي به سوریه بروي؟ برادرم میگوید: ميخواهم بروم و شهادت نصيبم شود. پدرم به مرتضی گفت: پسرم كسي نبايد دنبال شهادت برود آنقدر بايد خوب باشي كه شهادت به دنبال آدم بيايد. بعد هم برادرم مرتضی به پدرم گفت: شما اذن بدهيد تا من راهي شوم. پدرم گفت: من شما را بزرگ كردهام، جوان رعنايي شدهاي كه خانوادهاي تشكيل بدهي. برادرم گفت آخرش چه همه را هم انجام دادم آخرش چه ميشود پدرجان؟ خيلي با پدرم صحبت كرد. حرفهايي به پدرم زده بود و پدرم هم میدانست مرتضي نه جوگير شده و نه چيز ديگري، واقعاً قصد رفتن دارد. پدرم به مرتضي گفت حالا ديگر ايمان پيدا كردم كه واقعاً قصد رفتن داري برو از طرف من مانعي نيست. مرتضي وظيفهشناس بود. آنقدر وظيفهشناس بود كه رضايت پدر و مادرم را جلب كرد. برادرم ميدانست بايد اذن بگيرد. آخرين جمله پدرم به مرتضي اين بود كه مرتضيجان! اگر در راه اسلام جان بخواهند بايد جان بدهيم. اگر مال بخواهند بايد مال بدهيم، در راه اسلام بايد از همه چيزمان بگذريم.
نحوه شهادت برادرم
یکی از همرزمان برادرم مرتضی به پدرو مادرم گفته بود شبي كه ميخواستيم عملیات کنیم بچهها كليپي گذاشته بودند كه نگاه كنند. مرتضي هم آمد كه نگاه كند من مانع شدم. گفتم برو بخواب، تو سرما خوردهاي. نيازي نيست حتماً بيدار بماني. برو استراحت كن. هرچه من و بچهها اصرار كرديم قبول نكرد و گفت بايد ببينم، اين آخرين كليپي است كه ميبينم. دقيق اين جمله را گفت و بعد تأكيد كرد كه من فردا ديگر به اينجا برنميگردم. همه دوستاني كه آن شب آنجا بودند اين را شنيدند.
گفتم مرتضي شوخي كردم، تو شهيد نميشويها... صبح از من جلوتر آماده شد و داشت وسايل خود را مهيا ميكرد. مرتضي علاقه ميداني داشت، يعني بسيار مشتاق بود وارد ميدان معركه شود. وقت عمليات شرايط فرق دارد. هجوم دشمن، بارش تيربارهاي تروريستها كه هم چون باران بر سر و روي بچهها ميريزد، شايد شجاعت خاصي را بطلبد. مرتضي بسيار شجاع بود. درگيري سختي بود. نتوانستيم اكثر بچهها را با خود ببريم. آرام آرام حركت كرديم. مدت كوتاهي گذشته بود كه متوجه شدم مرتضي خودش را به دوست جلوييمان رسانده و پرسيدم تو چطور خودت را رساندي، اوضاع را نميبيني؟ مرتضي گفت يه طوري آمدم ديگر. كمي ناراحت شدم، گفتم مرتضي زمان برگشت، كمي برايت سخت ميشود. شايد اتفاقي بيفتد. در همين احوال بوديم كه خمپارهاي به ميان ما اصابت كرد. تا لحظاتي فقط دود بود و آتش و خاك، چيزي نديدم كمي كه اوضاع آرام شد، ديدم مرتضي زخمي شده و شكم به پايين و پايش تركش خورده است. با اين وجود خودش را كشانكشان 20متر جلو كشيد. با همان حالت زخمي و خوني. مرتضي واقعاً شجاعت داشت و بسیار تحمل داشت. وقتي به مرتضي رسيدم بلندش كردم و اوضاع جراحتش را كه ديدم، ناراحت شدم، گفت: چرا ناراحتي؟ يك روزي بايد اين اتفاق ميافتاد. امروز همان روز وعده داده شده است. با همان وضعيت مرتضي را به بيمارستان رسانديم. دو روز به همان حالت بود كه در بيمارستان شهيد شد. همرزم برادرم مرتضي بعدها به پدر و مادرم گفت: شب عمليات مرتضي به من گفت دعا كنيد كه فردا در عمليات بدنم تكهتكه شود اما صورتم آسيب نبيند. به دوستش گفته بود تو كاري نداشته باش فقط دعا كن. دوستش گفته بود مرتضي تو چرا اينطوري ميكني؟ دعا براي چي؟ كل بدنت تكهتكه شود اما صورتت آسيب نبيند، چرا؟ مرتضي گفته بود به خاطر مادرم ميخواهم چهرهام مجروح نشود. مادرم مريضاحوال است اگر صورت متلاشي شدهام را ببيند معلوم نيست كه چه اتفاقي برايش بيفتد. پس دعا كن صورتم سالم بماند. همينطور هم شد. راستش شرايط جراحت مرتضي طوري بود كه ما دعا ميكرديم شهيد شود چون تاب ديدن وضعيتش را نداشتيم. من به برادرم افتخار كردم كه در سختترين و حساسترين موقعيتها به فكر مادرمان بود.
انتظاری چهل روزه که 40 سال گذشت
زمانی که وسایل برادرم را میآورند؛ شلوارش کلاً چون خونی بوده، اصلاً شلوارش را نیاوردند فقط یک پیراهن برایمان آوردند برادرم به خاطر عملی که کرده بود نمیتوانست هیچ آبی بخورد، برای همین سه روز بعدش با لب تشنه به دیدار اربابشان رفت. اما بازگشت پيكر برادرم 40روز طول كشيد. انتظار خيلي سختي بود، انگار 40 سال گذشته باشد و خانواده در انتظار آمدن تكهاي از وجودمان مانده باشیم. خيلي دعا كردیم تا در نهايت پيكرش همراه با چهار شهيد پاكستاني و يك شهيد از شهداي فاطميون بازگشت. مراسم تشييع مرتضي خيلي باشكوه بود. علت دير آمدن پيكر برادرم اين بود كه منتظر بودند خانواده شهدا از پاكستان به ايران بيايند بعد مراسم تشييع برگزار شود. خيلي از مردم آمده بودند. اصلاً من فكرش را نميكردم مردم آنقدر شهداي مدافع حرم كشورشان را بدرقه کنند.
برادرم مرتضي وصيتنامه نداشت. زمان رفتن مادرم گفت: مرتضي وصيتي نداري، برادرم نگاهي كرد، خنديد و گفت: وصيتي ندارم.
شهادت هديهاي از سوی امام حسين(ع) بود
به برادرم افتخار میکنم و سرم را بالا نگه میدارم محکم میگویم: «من خواهر شهید هستم.» و سعی میکنم؛ با حجابم پاسدار راه شهدا باشم و راهشان را ادامه بدهم و خونشان پایمال نکنم و گوش به فرمان رهبرمان تا ظهور آقا امام زمان(ارواحناه الفداء) هستیم.
اگر برادرم مرتضی را ببینم خیلی خوشحال میشوم. میگویم: « داداش منتظرت بودیم.» بغلشان و بوسشان میکردم. به ایشان میگویم: «تازه فهمیدم شما چه کسی بودی.»
برادرم مرتضي جواني مذهبي، شجاع، صبور و باغيرت بود، بسيار به خانواده و بزرگتر از خودش احترام ميگذاشت. روي ناموس خيلي حساس بود. غيرتي ميشد و ميگفت: ناموس شيعه آنجاست، ما بايد برويم از ناموس شيعه دفاع كنيم، غيرت ديني داشت و براي همين حس وظيفهشناسياش كه بايد برود و بماند و از حريم آلالله دفاع كند رفت. يكي از دوستان برادرم در پيام تبريك شهادت مرتضي برايمان نوشت: شهادت مرتضي هديهاي از سوي امام حسين(ع) بود. پدرم گفت چطور؟ دوست برادرم گفت: شما حاج آقا 30 سال خادم امام حسين(ع) بودي خدمت به ايشان باعث شد كه پسرت مرتضي براي عمه جان بدهد و اين شهادت هديهاي از سوی امام حسين(ع) بود.
يكي ديگر از دوستان برادرم شهيد به پدرم پيام داد، آقاي حيدري شما از شهادت مرتضي اصلاً ناراحت نشو. چون مرتضي همين را ميخواست و به آنچه که ميخواست رسيد. پدرم گفت چطور؟ گفت مرتضي ميگفت: ميخواهم كاري كنم كه پدر و مادرم سرشان را بالا بگيرند و افتخار كنند. واقعاً امروز پدرم خوشحال است و سر خود را بالا نگه ميدارد. پدر و مادرم خوشحال هستند كه توانستهاند خدمت كوچكي به انقلاب و اسلام كنند.