به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 10,220
بازدید دیروز: 8,714
بازدید هفته: 45,031
بازدید ماه: 375,087
بازدید کل: 27,304,965
افراد آنلاین: 28
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۲۶ شهریور ۱٤۰٤
Wednesday , 17 September 2025
الأربعاء ، ۲۵ ربيع الأول ۱٤٤۷
شهریور 1404
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۳۳۰ - گفتگو با برادر شهید ابوالقاسم دلبخواه : دیداری مقارن با پــرواز ۱۴۰۴/۰۶/۲۳
گفتگو با برادر شهید ابوالقاسم دلبخواه :
دیداری مقارن با پــرواز 
۱۴۰۴/۰۶/۲۳

ستارگان پرفروغ - شهید ابولقاسم دلخواه

شهادت جان کندن نیست، بلکه بریدن و دل کندن از همه آن چیزهایی‌ست که بشر را شکسته بال و زمین‌گیر می‌کند و او را از اوج گرفتن بازمی‌دارد. عده‌ای که سعادت این دل کندن را به بهای گران‌بهاترین دارایی خود به دست آوردند، هنوز بال نگشوده، خداوند جایگاهی ویژه در نزد خود برایشان آماده کرد و عاشقانه آنها را پذیرفت و به این ترتیب اسم و رسمشان در میان اهل آسمان و زمین جاودانه شد. آنها که آن‌قدر به درگاه خدا روسفید بودند که به‌راحتی در مناجات‌هایشان شهادت می‌خواستند و شرط دیدار با امام زمانشان را می‌گذاشتند. شهید ابوالقاسم دلبخواه یکی از همان روسفیدان درگاه حق بود که شهادتش با دیدار امامش یکی شد...
سید محمد مشکوهًْالممالک 

محمدرضا دلبخواه، فرزند علی، اصالتاً دامغانی و در حال حاضر ساکن تهران هستیم. برادرم، ابوالقاسم، متولد سال ۱۳۴۲، همزمان با قیام ۱۵ خرداد به دنیا آمده بود و در سال ۱۳۶۱ در نوزده سالگی در عملیات محرم، با رمز یا زینب، در منطقه عین‌خوش دشت‌عباس، بین موسیان و پاسگاه شهر‌هانی به شهادت رسید.
روزهای کودکی 
آن روزها برادر بزرگم ساکن تهران بود، ما هم به هوای او به تهران آمدیم و همین‌جا ساکن شدیم. پدرم قبل از انقلاب در سازمان شیروخورشید کار می‌کرد، ولی بعد از آن به وزارت بهداری منتقل شد، که بعدها به «سازمان وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی» تغییر نام داد. او حدود بیست‌وشش سال است که از دنیا رفته است. پدرم شش فرزند داشت؛ چهار پسر و دو دختر، که ابوالقاسم آخرین فرزند خانواده بود. 
زمان بچگی خانه ما در میدان خراسان، میدان غیاثی بود که در حال حاضر به «شهید سعیدی» تغییر نام داده‌ است. وقتی من حدود سه سال داشتم، ابوالقاسم در محله فرحزاد تهران، که آن‌موقع روستایی جدا از تهران بود، به دنیا آمد. پدرم چون به باغداری علاقه‌مند بود، آن‌جا باغداری می‌کرد. باغ بزرگی بود که پدرم به‌صورت استیجاری در آن کار می‌کرد. دو سه سال بیشتر طول نکشید که به خاطر شغل پدرم ما دوباره به دامغان نقل مکان کردیم. با تشکیل بسیج وارد نهاد بسیج شد. در واقع خود ما هم در بسیج بودیم و فعالیت می‌کردیم. چون سن‌وسال من و ابوالقاسم خیلی به هم نزدیک بود، حتی به مدرسه‌ هم که می‌رفتیم، تقریباً همپای هم بودیم، اما وقتی من دبیرستان را تمام کردم، دیگر کلاً از هم جدا شدیم. برادرم فعالیت‌های خودش را داشت و کارهای آموزشی که انجام می‌داد، کلاً حال و هوای خودش را داشت. من هنرستان تحصیل می‌کردم، ولی او رشته نظری می‌خواند و زمان دیپلم دیگر در منطقه بود و موقع شهادتش دیپلمش را نگرفته بود.
از بین فعالیت‌های ورزشی بیشتر به فوتبال و شنا خیلی علاقه‌مند بود. به کوهنوردی هم علاقه داشت. پدرم علاوه بر کار اصلی‌اش در زمینه باغداری هم فعالیت می‌کرد و خود این فضا باعث می‌شد که ما هم جست‌وخیزمان زیاد باشد، اما جنب‌وجوش ابوالقاسم خیلی بیشتر از ما بود. در واقع زندگی‌های گذشته محدودیت زندگی‌های آپارتمانی امروزی را نداشت و ما در خانه‌های بزرگ زندگی کردیم و فضای بیشتری برای فعالیت و جنب‌وجوش داشتیم. اما امروزه بچه‌ها در محیط آپارتمان بزرگ می‌شوند و نهایتاً به یک مهدکودک می‌روند که آن هم یک فضای بسته است. 
فعالیت‌های انقلابی
ابوالقاسم جزو فعالین درجه یک انقلاب بود. قبل از انقلاب هم که انقلابیون فعالیت‌هایی داشتند و هواداران رژیم شاه مانعشان می‌شدند، ابوالقاسم هم جزو کسانی بود که مثل خود ما که فعالیت‌های اینچنینی انجام می‌دادیم. مثلاً شب‌ها در مسجد کشیک می‌دادیم. تا زمانی که انقلاب پیروز شد. 
درگیری‌هایی هم شب‌ها خصوصاً با اراذل و اوباش و یا نیروهای انتظامی زمان شاه صورت می‌گرفت و شهید در این زمینه فعال بود و علی‌رغم جوان بودنش، انسان روشن‌بینی بود که می‌توانست مسائل زمان خودش را خوب تشخیص بدهد و راهش را پیدا کند. البته خانواده‌مان هم به حرکت‌های انقلابی علاقه‌مند بودند. مثلاً دایی‌هایمان فعالیت انقلابی زیادی داشتند. در منطقه‌ای که ما بودیم، منزل آیت‌الله سعیدی نیز همان‌جا بود و بسیاری از کسانی که قبل از انقلاب به شهادت رسیدند، اکثراً از پامنبری‌های آیت‌الله سعیدی بودند. در خانواده ما نیز این جریان بود و ما هم خودبه‌خود به آن سمت کشیده می‌شدیم و با آن سن‌وسال کمی که داشتیم، فعالیت‌هایی هرچند اندک در این زمینه‌ها داشتیم و با بزرگ‌ترهایمان همراه می‌شدیم. در واقع همان روشنگری‌هایی که در خانواده انجام می‌شد، این علاقه را در ما بیشتر می‌کرد. الحمدلله‌رب‌العالمین پدر و مادر ما علی‌رغم اینکه سواد بالایی هم نداشتند، ولی فرزندانشان را طوری تربیت می‌کردند که اشتیاق و گرایش انقلابی در آنها به وجود آمده ‌بود و همه در چنین راهی قدم گذاشته‌ بودند.
تربیت پدر زمینه پاکی فرزندان
 قبل از پیروزی انقلاب جلسات مذهبی زیاد در خانه ما برگزار می‌شد؛ هیئت‌های هفتگی و ماهانه. البته این جلسات به دو صورت بود؛ جلساتی که مادرم هفتگی برگزار می‌کرد و شامل روضه‌خوانی و مراسم دعا بود و دیگری هم مراسمی که با مدیریت پدر به‌صورت ماهانه انجام می‌شد. جلسات قرائت قرآن داشتیم که قرائت قرآن به‌صورت دوره‌ای برگزار می‌شد و مثلاً هر بیست هفته یک‌بار جلسه در خانه ما بود و چون تعداد اعضای مراسم زیاد می‌شد، ما هم خواه‌ناخواه وارد فعالیت می‌شدیم و البته علاقه‌مند هم بودیم.
در دوران قبل از انقلاب ما امکانات درگیری با رژیم شاه را نداشتیم. خود حضرت امام نیز اعتقادشان این نبود که انقلابیون درگیری مسلحانه داشته ‌باشند. ما هم مثل بقیه مردم ایران با همان امکاناتی که داشتیم فعالیت می‌کردیم. مثلاً فعالیت‌های انقلابی در این زمینه نشر سخنان امام و تکثیر نوار و پخش اعلامیه و از این قبیل بود، که من خودم دو مرتبه در این زمینه دستگیر شدم، ولی چون سنم پایین بود، فقط نصف روز مرا نگه داشتند و بعد از کمی ترساندن و تعهد گرفتن از پدر و مادر رهایم کردند و چون شهر کوچک بود و افراد همدیگر را می‌شناختند، برای همین کار اذیت کردند.
پدرم علاوه بر برگزاری جلسات و مراسم مذهبی در مناسبت‌های مختلف، مسئول هیئت امنای مسجد هم بود. همین امر باعث می‌شد که خانواده درگیر مسائل مذهبی باشند. جلسات مذهبی در ایامی مثل محرم اوج بیشتری می‌گرفت و فعالیت‌های ما هم بیشتر می‌شد. شهید هم از جمله کسانی بود که فعالیت زیادی در این مجالس داشت. همین‌طور همراه جوانان انقلابی برای حفاظت از جان و مال مردم و امنیت شهر داوطلب می‌شد. چون آن موقع هم طرفداران رژیم ایذائاتی ایجاد می‌کردند و انقلابیون را شبانه دستگیر می‌کردند. 
کار برای مستمندان
برادرم شخصیت بسیار شوخ‌طبعی داشت، طوری که همرزمانش که از او حرف می‌زنند، می‌گویند تفریحمان این بود که بنشینیم و با او صحبت کنیم. خیلی بذله‌گو بود. در کنار این ویژگی فعالیت‌های جدی و دلسوزانه‌ای که آن هم شهید دستگیری از مستمندان بود. 
بعد از شهادتش بود که من در منطقه بودم. دوستانی آمده بودند و صحبت می‌کردند که من فکر نمی‌کردم آنها اصلاً اهل این کار باشند. می‌گفتند مثلاً شبانه دم خانه‌های مردم آذوقه می‌بردیم. این کارها هزینه‌هایی دارد که بیشتر از طرف خود شهید تأمین می‌شد. چون کسب‌وکار هم داشت و در عین حال که فعالیت‌های تحصیلی داشت، فعالیت اقتصادی هم می‌کرد. یعنی با کارهایی که در شأن خودش بود و می‌توانست انجام بدهد، درآمدی برای خود ایجاد می‌کرد و آن را در این زمینه‌ها هزینه می‌کرد و ما از این چیزها بی‌خبر بودیم. ابوالقاسم علاقه به فعالیت‌های نظامی داشت و روحیه خاصی داشت که بیشتر همین روحیه‌اش باعث جذب او به جریانات انقلابی شد. بعد از تشکیل بسیج به فرمان امام همه جوان‌هایی که مثل ما بودند، جذب شدند. جنگ هم شروع شده بود. به یاد دارم که همان ایام دوستان ما و جوان‌های محل به‌صورت خودجوش آمدند و نیروهای مردمی هم فعالیت‌هایی را شروع کردند و در مساجد و جاهایی که می‌توانستند، دور هم جمع شوند، فعالیت‌هایشان را شروع کردند. 
فعالیت‌هایی مثل جمع‌آوری کمک به جبهه، سازماندهی و آموزش جوان‌ها و سایر کارهایی که می‌توانستند در راستای حمایت از جبهه و جنگ انجام بدهند. برادرم نیز مثل بقیه جوان‌ها حضور پیدا کرد. بعد از آن هم دیگر تلاش می‌کرد که به جبهه برود، اما چون سن‌وسالش هنوز کم بود، اجازه اعزام نمی‌دادند و بالاخره دیگر بعد از رسیدن به سن قانونی تقریباً هجده سال، ثبت‌نام کرد. 
آن‌موقع من به‌عنوان سرباز در منطقه بودم و خانواده هم که کلاً درگیر چنین مسائلی بودند. جلوی ابوالقاسم را هم نتوانسته بودند بگیرند. گفته بود چرا محمدرضا می‌تواند به منطقه برود و من نمی‌توانم؟! من بیشتر در مناطقی مثل دشت اهواز، دهلران و منطقه جنوب خوزستان و مدتی هم در منطق کرمانشاه بودم. در سلیمانی عراق می‌رفتم و در بوکان و آن مناطق هم بودم. فعالیت‌هایی هم در سومار، بالای مهران بودیم. البته در یک عملیات در منطقه‌ای به نام میمک حضور داشتیم و حدود پنج شش ماه آنجا بودیم. آنجا بیشتر منطقه پدافندی بود. چون قرار بود که آنجا عملیاتی انجام شود، اما متأسفانه عملیات لو رفت و در همان عملیات کربلای۴ که مهران آزاد شد و بعد دوباره اتفاقاتی افتاد.
روزهای پر از معنویت
علی‌رغم اینکه من با مراسم و مجالس مذهبی بیگانه نبودم، اما چیزهایی که در جبهه می‌دیدم، برایم تازگی داشت. ما قبل از انقلاب اصلاً برگزاری دعای کمیل به‌صورت عمومی نداشتیم و کسی دعایی به‌نام دعای کمیل نمی‌خواند و این چیزها مرسوم نبود. ولی وقتی وارد منطقه شدم، دیدم آنجا زیارت عاشورا و برگزاری مراسم مذهبی کاملاً عادی است و خیلی شورانگیز برگزار می‌شود. طوری که بعضی از آنها را که می‌دیدم می‌گفتم خدایا اینها به چه مرحله‌ای رسیده‌اند، که در مراسم دعا از حال می‌روند و از فرط اشتیاق غش می‌کنند! من قبلاً چنین حالت‌هایی را ندیده بودم. بچه‌هایی بودند که قبر می‌کندند و داخل آن می‌خوابیدند. البته لشکرهایی که از مناطق مختلف ایران می‌آمدند، روحیات معنوی متفاوتی داشتند و رزمنده‌های برخی استان‌ها روحیه معنوی بالاتری داشتند. برادرم از استان سمنان اعزام شده بود و سمنان لشکر و تیپ مستقلی نداشت و یکی از تیپ‌های لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) را تشکیل می‌داد و بعداً جداسازی کردند و در حال حاضر با نام تیپ مستقل قائم(عج) در حال فعالیت است. البته قبلاً نیز به‌عنوان تیپ قائم بودند، ولی مستقل نبودند. 
نگهبان امنیت 
یکی از علایق شهید که مربوط به قبل از پیروزی انقلاب است، نگهبانی در مساجد بود. آن‌موقع هر کسی با هر امکان و وسیله‌ای که دم دستش بود، برای انجام این کار می‌رفت. یکی با بیل می‌رفت و دیگری چوب‌دستی با خود می‌برد. ما هم یک تبر کوچک در خانه داشتیم که برادرم شب‌ها آن را به‌عنوان وسیل دفاع شخصی با خود می‌برد. بیشتر در ماه مبارک رمضان این نگهبانی‌ها انجام می‌شد. چون در شهر ما مردم بیشتر در مسجد جامع جمع می‌شوند و افرادی مثل برادرم برای حفظ امنیت آنها اقدام می‌کردند. 
به یاد دارم که ما بچه‌ها برای روزه گرفتن مسابقه می‌دادیم و با وجود اینکه سنمان به روزه گرفتن نرسیده بود، مثلاً در ده، دوازده‌سالگی روزه می‌گرفتیم. پدر و مادرمان می‌گفتند که هنوز سنتان کم است. مادرم می‌گفت کله‌گنجشکی بگیریم. ولی ما حتی سحر هم بیدار می‌شدیم. حتی به یاد دارم که مادرم می‌گفت که ابوالقاسم به غش و ضعف افتاده بود. چون او را سحری بیدار نکرده ‌بودند تا روزه نگیرد، ولی او علی‌رغم اینکه سحر بیدار نشده ‌بود، تصمیم گرفته ‌بود هر طور شده با همان بدن ضعیفش روزه بگیرد و بدنش کشش آنچنانی را نداشت و ضعف کرده بود. گفته ‌بود باید بگیرم. خودش سعی می‌کرد این چیزها را امتحان کند.
سختی‌های شیرین
در گذشته امکانات سرگرمی و تفریح نبود، ولی در عوض در ایام عید چون تعداد فامیل‌هایمان زیاد بود، رفت‌وآمدها خیلی طولانی می‌شد. یعنی وقتی دیدوبازدیدها را اول عید شروع می‌کردیم و مثلاً هر روز به خانه دو فامیل می‌رفتیم، تا آخر فروردین هم این رفت‌وآمدها ادامه داشت. پدرم علاقه زیادی داشت که سفر مفصلی برای نوروز پهن کند. 
یک اتاق مخصوص داشتیم که سفره را در آن پهن می‌کردیم و مادرم انواع خوراکی‌ها از تنقلات تا ده نوع شیرینی و امثال آن را در سفره می‌چید. در همین تهران ما یخچال نداشتیم و اصلاً برق نداشتیم. همسایه‌ای داشتیم که یخچال‌ نفتی داشت. وقتی برایمان مهمان می‌آمد، مادرم یکی از ما را می‌فرستاد تا از آن همسایه یخ بگیریم. او هم گاهی نمی‌داد و می‌گفت همسایه دیگری برد. 
وصیت‌های شهیدانه
در جریان رفت‌ و آمدها و دیدارها که وصیت‌نامه شهید را از مادر گرفتند، دیگر تحویلش ندادند و در این میان گم شد. 
وقتی می‌خواست به جبهه برود، به خانواده و مخصوصاً خواهرها توصیه‌هایی کرده بود. به‌شدت بر حجاب خواهرها حساس بود و به آنها در مورد حفظ حجابشان تأکید می‌کرد.
پدر و مادرم زیاد با رفتنش مخالفت نکرده بودند، چون خودشان اهل مسائل مذهبی و فعالیت‌های انقلابی بودند. در جبهه که بودیم از طریق نامه با خانواده‌ها ارتباط می‌گرفتیم. نامه‌های رزمنده‌ها را جمع می‌کردند و به‌صورت رایگان برای خانواده‌ها ارسال می‌کردند و یا اینکه از تلگراف خانواده‌ها را از حال خود مطلع می‌کردیم. 
برادرم در نامه‌هایش بیشتر توصیه به حجاب و تعظیم شعائر دینی می‌کرد و اینکه حتماً در مسجد و نماز جماعت حضور داشته باشید. اتفاقاً پدر و مادرمان نه‌تنها خودشان زمینه معنوی این کار را داشتند، ما را نیز به این مسیر کشاندند. البته مادرم اواخر عمرش دیگر دست‌وپایش قدرت زیادی نداشت، اما حتی روی ویلچر هم که بود، می‌گفت من باید به مسجد بروم و با همان حالت به مسجد و هر جایی که می‌توانست می‌رفت. 
برادرم در واحد رزمی نبود، بلکه او در لشکر علی‌بن‌ابی‌طالب بسیجی بود و من سرباز لشکر ۸۴ خرم‌آباد بودم، آنجا همدیگر را نمی‌دیدیم. شهید وقتی با دوستانش به مرخصی می‌آمد، یک‌سری فعالیت‌هایی داشت که ما بعد از شهادتش توسط دوستانش متوجه شدیم که زمان مرخصی او به مستمندان کمک می‌کرده است. بعضی از دوستانش که در جبهه با هم بودند، اکنون صاحب مناصبی شده و پست‌هایی گرفته‌اند.
باید امام زمان را ببینم
ارادت خاصی به امام زمان(عج) داشت. یکی از دوستانش برایم تعریف می‌کرد: «قبل از عملیات محرم وقتی از مراسم دعا به سنگر برمی‌گشتم، دیدم که جلوی سنگر نشسته. به او گفتم برویم داخل سنگر. فردا قرار است عملیات داشته باشیم. گفت نه، من کار دارم. خیلی به او اصرار کردم، اما قبول نکرد. می‌گفت امشب باید اتفاقی بیفتد و من باید آن را ببینم. منظورش دیدار با امام زمان(عج) بود. گفتم مگر می‌توانی؟! گفت امشب باید ببینم. آن شب ارتباط خاصی ایجاد کرده بود و من فکر می‌کنم این اتفاق آن شب افتاد و او فردای همان شب شهید شد.»
انسان بسیار مخلصی بود. بچه‌های آن دوره همه اگر عاشق هم نبودند، مرید امام بودند. یعنی با یک فرمان امام می‌آمدند و وارد میدان می‌شدند. امام فرمودند جبهه‌ها را پر کنید و آنها بی‌معطلی اطاعت کردند. من خودم بارها به دوستان می‌گفتم که خطاب امام برای رفتن، برای چه کسی ا‌ست؟! برای ماست. آن کسی که جوان است و می‌تواند جست‌وخیز داشته باشد، باید بیاید، وگرنه کسی که سن‌وسالی از او گذشته و باید دو نفر مواظبش باشند که اگر برود هم دست‌وپاگیر می‌شود. 
از شهادتش خبر نداشتم
بعد از شهادت برادرم از فامیل و دوستان و اطرافیان کسانی بودند که با الگو گرفتن از او به جبهه رفتند. مثل پسردایی‌ها و فامیل‌ دیگرمان. بچه‌های محل را هم من می‌دیدم که رفتارهایی از خود نشان می‌دادند که باورکردنی نبود. مثلاً یکی از بچه‌های محل کارش به جایی رسید که می‌گفت چرا او رفته و من نرفته‌ام. یکی از پسردایی‌ها هم بعد از برادرم شهید شد. پسردایی دیگرم نیز سه ماه بعد از او شهید شد. یکی در عملیات والفجر مقدماتی، یعنی بعد از عملیات محرم شهید شد. برادرش در ارتفاعات کانی‌مانگا یعنی سه ماه بعد از او به شهادت رسید. مزارشان در بهشت زهرا حدود هفت هشت قبر با هم فاصله دارد. حتی این را می‌گفتند که او توانست جلوتر از ما حرکت کند. وقتی برادرم شهید شده بود، من اطلاع نداشتم و علی‌رغم اینکه در عملیات با هم بودیم و او با فاصله حدود ۵۰۰ متری از ما شهید شده بود، ولی من متوجه نشدم و ده روز بعد تازه زمانی که دیگر خاکسپاری هم شده بود، متوجه شدم. آن‌موقع شایعات هم زیاد بود و مثلاً منافقین اخبار غلط زیاد پخش می‌کردند. به پدرم گفته بودند که این پسرت شهید شده و دیگری هم زخمی‌ است و معلوم نیست کجاست. آنها هم به تلاطم افتاده بودند و نمی‌دانستند که عزاداری بکنند، یا دنبال ما بگردند؟! این شایعات برای دلسرد کردن خانواده‌ها انجام می‌شد و پدرم نیز خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود و این شایعات برایش گران تمام شده بود. 
آن‌‌موقع روزنامه جمهوری اسلامی اطلاعیه‌ای نوشت که ابوالقاسم دلبخواه به شهادت رسید و من این روزنامه را بعد از عملیات دیدم و پدر و مادرم نیز تلگراف زده بودند که برای مراسم بروم، ولی من زمانی رسیدم که دیگر همه کارهای خاکسپاری هم انجام شده بود. بعد از برادرم من باز هم ادامه دادم و آخرین عملیاتی که حضور داشتم، عملیات بیت‌المقدس۶ بود که حدود سال ۶۷ اتفاق افتاد.
هر کس شهید نشود لاجرم می‌میرد
شهید و شهادت از جایگاه بالایی برخوردار است و من هم آرزو دارم که خداوند این توفیق را به من بدهد و ما در این راه باشیم. چون هر کس شهید نشود، مرده است. بنابراین آن چیزی که ارزش بالایی برای انسانیت است، همان مرتبه است. چه چیزی بهتر و بالاتر از این که انسان در مسیری حرکت کند که رضای خداوند در آن است و شهید بودن می‌تواند بالاترین مرتبه یک انسان باشد که بالاخره به لقاءالله برسد. از دیدگاه من آن چیزی که لازمه جامعه انسانی ماست، صداقت است. یعنی صداقت مهم‌ترین عامل انسجام یک جامعه است و اگر نباشد، برکت از جامعه می‌رود و در نهایت، خودبه‌خود این جدایی‌ها اتفاق می‌افتد. یکی با دروغ کار می‌کند و دیگری با اختلاس. همین مسائل جامعه ما را متفرق می‌کند. اما اگر همه تلاش کنند که صادق باشند و از دروغ دوری کنند، جامعه رو به بهبودی و اصلاح می‌رود. خواهرانم زیاد با شهید ارتباط دارند، طوری که با علاقه زیادی نسبت به این ارتباط دارند. خود من هم سعی می‌کنم هر روز ارتباط داشته باشم. ارتباط دلی و معنوی و اینکه به یادش هستیم و برایش صدقه‌ می‌دهم. مزار شهید در گلزار شهدای دامغان است که من معمولاً وقتی به شهرستان می‌روم، حتماً به مزار شهید و سر خاک پدر و مادرم می‌روم.

Image result for ‫گل لاله‬‎