شهید «عزیز سیفی» از نخبههای علمی، تخصصی و اجتماعی نیروی انتظامی بود که در طول جنگ 12روزه با جنایت وحشیانه رژیم صهیونیستی در روزهای ابتدای جنگ به فیض شهادت نائل آمد و تا چند روز پیکر او مفقود و غیر قابل دسترس باقی ماند.
در طی این چند روز ماجراهای دراماتیک و لحظههای پر التهاب زیادی بر خانواده او وارد شد که هرکدام میتواند زاویه متفاوتی برای ورود به شناخت شخصیت این شهید وطن و سایر شهدایی باشد که مظلومانه به شهادت رسیدند.
در دو بخش ماقبل این گفتوگو با تعدادی از اعضاء خانواده شهید، از جمله (همسر، پدر، مادر، برادر و دایی) تبادل کلام داشتیم که بر حیرت ما آنچنان افزوده شد که در باورمان نمیآید افرادی پیرامون ما با وجود همه چالشها و دغدغهها و مشکلاتی که همه میدانیم و با آنها دست و پنجه نرم میکنیم؛ در ابعادی فراتر از آنچه که قابل تصور است - در بعد معنوی و تعلق به ارزشها و در مرتبههای علمی و تربیتی و اجتماعی- زندگی کنند و چنان گمنام باشند که تنها بعد از شهادتشان و با احساس جای خالیشان بتوانیم آنها را بشناسیم.
و اما در این بخش(سوم) همراه شدیم با اقوام نزدیک شهید که هرکدام در آن چند روز و بعد از پیدا شدن پیکر شهید با قصه متفاوت و احساساتی سرشار و با نگرشی واحد برای نزدیک شدن به پیکر و اندیشه و زیست شهید، غوطهور در عاطفه و اشک و تفکر بودند.
عزیزالله محمدی(امتدادجو)-بخش پایانی
[ابتدا «حانیه سیفی» 13 ساله، دختر شهید با بیانی شمرده، و دایره واژگانی کاملا انتخاب شده و با هدفگذاری روی شخصیت علمی و خانوادگی پدر، از روابطش با او و آرزوهایی که با پدر برای آینده ترسیم کرده بودند گفت و مسیر طی شده پدر را ستود. او به رغم سن پایین آنچنان با تسلط بر مفاهیم و کلام و فن بیان ظاهر شد که مهارت او برای سخنوری ناخودآگاه ما را وادار به تشویق او کرد؛ در حالی که خودش به سمیناری که باید در آینده برگزار کند میاندیشید]
حانیه دختر شهید:
من حانیه هستم. رابطه دختر و پدری کاملاً مشخص هست که چگونه هست و هر دختری به پدرش وابسته است؛ اما مهم است که من انتخاب کنم که با پدرم چگونه باشم، دوست و رفیق باشم؟ یا فقط همان پدر و دختری رفتار کنیم؟
رابطه من با پدرم هر سه را داشت. هم «دوست»، هم «رفیق» و هم «پدر» بود و برای من و هرکدام جای خودش را داشت. هر موقع که نیاز به کمک دوستانه داشتم مثل یک دوست کمکم میکرد و یا همان موقع اگر نیاز به آگاهی داشتم مثل رفیق آگاهم میکرد و به عنوان پدر خیلی چیزها را به من یاد میداد؛ مثل مهارتهای زندگی، مهارتهای فردی و اینکه چگونه در این اجتماع به این بزرگی باید بتوانم زندگی را به پیش ببرم و از مشکلات و موانع عبور کنم.
با توجه به شرایط شغلی که داشت و چالشهای اجتماعی را میدید؛ بهتر میتوانست با ما ارتباط برقرار کند و راهنمایی داشته باشد. همیشه میگفت در هر موردی که نیاز هست از حقت دفاع کنی حتماً از حقت دفاع کن و اجازه نده حقت پایمال شود.
مهارتهای زندگی
پدرم همه مهارتهای زندگی را به من و برادرم یاد میداد. من در طی این 13 سال که با پدرم بودم کلی خاطرات خوب دارم. چه در خردسالی و چه الان. یکی از خصوصیات پدرم این بود که ما هر کار خوبی که انجام میدادیم از آن کار فیلم میگرفت که در آن فیلمها پدرم از من و از کارم پشت دوربین تعریف میکرد. این کار او خیلی خوب بود؛ چرا که الان هر موقع که دلم تنگ میشود به سراغ آن فیلمها میروم.
یک خاطره دارم که پنج سالم بود و چون بابا به کتاب و مطالعه خیلی علاقه داشت؛ در کنار کادویی که برای من گرفته بود؛ یک جلد کتاب هم برایم گرفت. داخل کتاب نوشته بود: «حضرت زهرا(س)! خیلی ممنونم که فرشتهای به نام حانیه را به ما دادی» من! هر بار که سراغ آن کتاب میروم متوجه میشوم که چقدر بابام به حضرت فاطمه زهرا(س) علاقه داشت و دوستش میداشت. برای همین مطمئنم پدری که الحمدلله تا این حد پیشرفت کرد اول توکلش به خدا بود و بعد ایمانش به معصومین(ع)، به خصوص به حضرت زهرا(س) علاقه دیگری داشت.
یکی دیگر از ویژگیهای پدرم این بود که همیشه در حال آموختن بود و دوست داشت هر لحظه چیزی جدید یاد بگیرد و آموختههای خودش را به مامان و به ما هم یاد بدهد. پدرم هر چیزی را سر جای خودش انجام میداد. وقتش را، هم برای تفریح، هم برای کار و هم برای خانواده تقسیم میکرد و جالب این بود که همه تحصیلات و شغلش که شامل حقوق و روانشناسی و نیروی انتظامی بود؛ هر سه در راستای خدمت به مردم بود.
لبخند آخر
من از پدرم خاطرات زیادی دارم اما الان با خاطره روز آخر که شب قبل خیلی شاد بودیم و با هم بازی کردیم خوش هستم. صبح روزی هم که داشت میرفت؛ اول ما را با مهربانی و آغوش بدرقه کرد و بعد لحظه آخر دوباره برگشت و به ما لبخند زد که آن لبخند الان هر لحظه با من است.
یک بار به خواب من آمد و گفت: حانیه! تو نباید دیگر ناراحت باشی. من بعد از آن متوجه شدم که شهید حتماً همه چیز را میبیند و وقتی ما گریه میکنیم و ناراحت هستیم حتماً او هم ناراحت است؛ بنابراین ما نباید بیش از اندازه ناراحت باشیم؛ چون متوجه شدم که باگریه کردنم بابا را ناراحت میکنم. دوست ندارم که بابا را ناراحت کنم. وقتی خودش شهادت را دوست داشت؛ من چرا باید پدرم را ناراحت کنم؟
سمیناری برای آینده
درخصوص آینده و مسیری هم که من میخواهم آن را طی کنم؛ اول باید توکل به خدا داشته باشم و بعد مسیر را طی کنم. بابا همیشه میگفت که تو باید بهترین و بزرگترین سمینار را برگزار کنی که در آن، تو میشوی استاد زبان و من هم روانشناس. تقسیم وظیفه کرده بودیم و من به طور جدی زبان را میخواندم و میخوانم و الان مسلط هستم؛ اما ادامه خواهم داد تا تسلط کاملتر پیدا کنم.
همیشه بابا میگفت: حانیه! آن قدر بخوان و آن قدر تلاش کن تا آنچه که خودت دوست داری بشوی. یکبار هدیهای برای من گرفت که یک مهر دکتری به نام «دکتر حانیه سیفی» بود. این خیلی برای من جالب بود. من بازیهای کودکانه خودم را داشتم و این مهر را بهعنوان دکتر استفاده میکردم. بعدها فهمیدم که پدرم با همین هدیه دارد به من پیام میدهد و میگوید: دخترم آن قدر درس بخوان تا به آنچه که دوست داری و ایمان داری برسی و در نهایت، من تا به آنجاییکه پدرم آرزو داشت حتما خواهم رفت و به پدرم قول میدهم که آن سمینار را که دوست داشت برگزار میکنم و اسم سمینار را هم به نام پدرم خواهم گذاشت.
خودش میگفت سمینار من باید در همه جا شناخته شده باشد. اما متاسفانه حالا به جای اینکه عکس پدرم روی بنرهای سمینار باشد، در مراسمهای شهادتش هست که جای خالی او را احساس میکنم. اما چون مفهوم شهید و شهادت را خودش دوست داشت من هم راضی هستم و روزی بهترین و بزرگترین سمینار را که پدرم دوست داشت برگزار خواهم کرد.
[شهید عزیز سیفی دو خواهر کوچکتر از خود دارد که هر کدام به تناسب موقعیت زندگی در این گفتوگو همراه ما بودند. «شادی» خواهر بزرگتر«عزیز» را محرم اسرار و راهنمای زندگی خود معرفی میکند و «عاطفه» که در شب گفتوگو به دلیل موقعیت زندگی در زنجان نتوانست همراه ما باشد؛ اما هنرمندانه علاوهبر آنکه «تصویرگری» احساسی خواهرانه از مزار عزیز داشت؛ بلکه قطعه ادبی پر از تعلق به برادرش را نیز برای ما ارسال کرد]
شادی سیفی (خواهر شهید): من 42 سال دارم و همیشه با برادرم رابطه خوبی داشتم. هیچ وقت یادم نمیآید که با او به چالش برخورده باشم. در هر حوزهای با توجه به علم و عقایدی که داشت چیزی را به من تحمیل نمیکرد. چه آن موقعی که مجرد بودم و چه بعد از آنکه متاهل شدم.
من هر مشکلی داشتم قبل از آنکه آن را به پدر و مادرم بازگو کنم؛ آن را با عزیز در جریان میگذاشتم و این موضوع حتی پیش از تحصیلات روانشناسی او هم بوده و مربوط به تحصیلات و تخصص او نبود؛ بلکه بر اساس ویژگیهای شخصیتیاش بود. شخصیت او طوری بود که من با او راحت بودم.
او حقوق و روانشناسی را خواند چون میدانست که این دو مکمل هم هستند؛ برای همه در مواجهه با مشکلات عالمانه برخورد میکرد و نقطه قابل اعتناء و قابل اعتماد بود. رابطه ما فراتر از خواهر و برادری بود. او رفیق و دوستی بود که همه اسرار و موضوعات زندگی من را میدانست و خودم همه چیز را به او میگفتم. بزرگترین ویژگی رفتاری و اخلاقی و شخصیتی او صبور بودن بود که برعکس همه ما، او از همه صبورتر بود.
تندیس و الگوی صبر
در بحرانهای بزرگ و در همه حال او تندیس و الگوی صبر بود. نسبت به موضوعات و مشکلات زندگی متاهلی من هم همیشه توصیههای سازنده داشت و همیشه میگفت همسرت را با هیچکس مقایسه نکن. ممکن است او توانائیهایی داشته باشد که کس دیگر نداشته باشد؛ یا به عکس! مثلا منِ برادرت توانائیهایی داشته باشم که او ندارد. خدا خودش این زندگی را در تقدیر تو قرار داده. تو خودت باید در این زندگی هدف و رسالت داشته باشی و آن هدف و رسالت را کشف کنی و آگاه باشی.
عاطفه سیفی (خواهر شهید):
این روزها پاییز است؛
فصلِ برگهای زرد و دلتنگیهای بیپایان.
هر برگ که از شاخه جدا میشود،
یاد تو در دلم زندهتر میشود
و هر نسیم، بوی نبودنت را
در جانم میپراکند.
در غروب سرد و آرامِ این روزها،
هر برگِ زردی که بر مزار تو افتاده،
آینهایست از دلتنگیِ من.
نامت را با لرزشِ انگشتانم لمس میکنم،
شهیدی که با رفتنش
نیمیاز جان مرا هم با خود برد.
هر نفس، بوی نبودنت را میکشم؛
هر آفتاب، بیتو غروب میکند.
دلم هنوز در آغوش خاطراتت
سایهسایه میگردد
و چشمهایم به سنگ سردی دوخته شده
که گرمایش، جز از اشکهایم نمیگیرد.
چقدر سخت است نبودنت؛
چقدر تلخ است شنیدنِ سکوتی
که از کنار این مزار برمیخیزد.
ای عزیزِ رفته،
تمامِ این تصویر را با بغض کشیدم
تا شاید لحظهای از دلتنگیام را
بر دوش رنگها بگذارم
و با قلم، اندکی از دردِ نبودنت را آرام کنم؛
چون برگهای ریختهی پاییز
که با هر باد
دوباره به یاد شاخههایشان میافتند.
[روانشناس است. بهتر از هرکسی بار معنایی«تعلق»،«عاطفه»،«مهر»، «سوگ» و «غم» را میداند. همدم خواهرش(مادر شهید) هست؛ تا این روزهای شوکبرانگیز را بتواند تحمل کند؛ اما با همه علم و اندوختههای دانشش در مقابل غم از دست دادن «عزیز» خودش نیز دچار بحران روحی شده و تلاش میکند که با صبر و درایت سنگ صبور خواهرش باشد. سعی کرد با ما، هم از منظر داستانی و هم، به صورت علمی نسبت به غم عزیز صحبت کند]
دکتر فریده ملکی (خاله شهید): این اتفاق یک شوک بسیار بزرگ به کل اعضاء خانواده بود. عزیز با رفتنش دقیقاً یک شوک روانی به تکتک ما وارد کرد. آن روز هم من دقیقاً سر کار بودم. من کارمند سازمان صدا و سیما هستم. 11صبح به ما گفتند که از محل کار خارج شویم چون سازمان صدا و سیما تهدید شده بود. داخل خودرو بودم که شنیدم فاتب مورد حمله و اصابت قرار گرفته. همان لحظه به عزیز زنگ زدم؛ اما پاسخی دریافت نکردم. چون همیشه جوابم را میداد اضطراب شدیدی گرفتم. احساس کردم که اتفاقی افتاده. به هر حال برگشتم منزل و به هرکس که زنگ میزدم پاسخ نمیداد. به همسر عزیز زنگ زدم؛ گفت: «به من هم پاسخ نداده» و خواهرم به من زنگ زد که او هم وضعیت مشابه داشت. در پاسخ به خواهرم گفتم که به من هم جواب نداده؛ اما نگفتم که فاتب را زدند.
عزیز! شهید شده...
رفته بودم کلاس و تازه به خانه برگشته بودم. هیچگونه تمرکزی داخل کلاس نداشتم. یادم افتاد که یکی از دوستان عزیز که کافی نت دارد و همکارش هم هست میتواند اطلاعاتی داشته باشد. شماره او را داشتم. به او زنگ زدم و خواستار خبری از وضعیت عزیز شدم که خیلی بیمقدمه گفت: عزیز شهید شده. موقعیت خیلی سخت و شوکآور و پر درد و رنجی بود. من داخل خانه تنها بودم. همه خانواده، خانه خواهرم بودند. مادرم هم نبود. انگار در این لحظات که شوک وارد میشود همه چیز فراموش میشود. من یادم رفته بود که روانشناس هستم؛ منی که وقتی اتفاقی برای دیگران میافتاد همیشه به آنها مشاوره میدادم دقیقاً احساس کردم که کاملاً یک شخص بیسواد و بیدانشی
هستم.
با تمام قدرت در تنهائی داشتم فریاد میزدم. کسی که تلفنی با اوصحبت میکردم و همکار عزیز بود اسمش آقای امینی بود. پشت سر هم میپرسیدم مگر میشود چنین اتفاقی افتاده باشد؟ گفت: «عزیز توی حیاط بود؛ ما به او گفتیم که وارد ساختمان نشود؛ چون تهدید شده بودیم که فاتب را میزند. عزیز گفت هرچه خدا بخواهد همان میشود و رفت. من هم الان درمانگاه هستم و موج انفجار مرا گرفته و الان شرایطم خوب نیست، نمیتوانم صحبت کنم» این نوع خبر شنیدن بسیار عجیب و شوکآور و غیر قابل باور بود.
کنترل شرایط
میدانستم که هنوز کسی از اصل شهادت عزیز خبر ندارد و همه در نگرانی و منتظر خبر هستند. برای من سخت بود که این خبر را به کسی بدهم و وقتی میخواستم به خانه خواهرم بروم. نمیدانستم چه رفتاری و چه پوششی باید داشته باشم و چطور لباس مشکی بپوشم؟چطور خبر را به آنها بدهم؟ مراعات احوال آنها را کردم و لباس مشکی نپوشیدم. به برادرم آقای دکتر ملکی گفتم که به من چنین خبری داده شده و به اتفاق هم سعی کردیم شرایط را کنترل کنیم.
من و عزیز هم رشته بودیم و درحوزه تحصیلات هم تعاملات خیلی خوبی با هم داشتیم. چون در مقطع دکتری با هم در حال تحصیل بودیم؛ همین موضوع الان برای من درد و غم بزرگتری هست. دائم با خودم نجوا دارم که ای کاش برای ادامه تحصیل پیش من نمیآمد؛ چون به او مشاوره دادم. زمانی که میخواست ارشد بخواند آمد پیش من و گفت: خاله! بین حقوق و روانشناسی مردد هستم. من ویژگیهای هر دو رشته را به او توضیح دادم و در نهایت آن مشاوره لازم را که نیاز داشت در ابعاد شغلی و موقعیت اجتماعی به او دادم و او روانشناسی را انتخاب کرد. عزیز تلاش میکرد آنچه را که تحت عنوان علم در رشتههای روانشناسی و حقوق آموخته است را در ابعاد مختلف زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعی به کار بگیرد و همیشه میگفت: «من اول روانشناس هستم و بعد پلیس». تأکید داشت که روانشناس بودن در محیط شغلی به من کمک میکند تا در مواجهه با مردم برخورد و ارتباطم را طوری تنظیم کنم که تنشزدایی صورت بگیرد و این نگاه را در تعامل با خانواده و با همکاران نیز داشت. خودش بارها میگفت که سعی میکند علم آموخته از روانشناسی را در محیط شغلی و زندگی کاربردی کند. به تئوری محض و دریافت مدرک قائل نبود و همیشه از انتخاب خودش راضی بود.
عزیز با توجه به شخصیت خودش که احساسی، عاطفی و پر انگیزه بود بستر روانشناسی را تبلور این ویژگیهای فردی میدید و سعی میکرد عوامل درونی و بیرونی را برای نتیجه نهائی اموری که انجام میدهد بخوبی بسنجد. برای همین به من میگفت: خاله! خیلی خوب شد که من روانشناسی خواندم.
چشم... خاله!
عزیز با همه خوشرو و خوش برخورد بود و برای همه وقت میگذاشت. با من خیلی رفیق بود و چند بار پیش آمده بود که من با او کاری داشتم. از بس مشغله کاری داشت حتی فرصت پاسخ دادن به خیلی از تماسها را هم نداشت. پیش میآمد که تماسهای من را هم بعضی وقتها پاسخ ندهد و بعد از آن در اولین فرصت که همدیگر را میدیدیم یا تلفنی صحبت میکردیم؛ من با ناراحتی و عصبانیت حرف میزدم و او با یک کلمه «چشم» که همراه با خنده و متانت و صبوری بود تمام ناراحتی و عصبانیت من را فرو مینشاند و خنثی میکرد.
رابطه شخصی ما به لحاظ خانوادگی و حرفهای بسیار به هم نزدیک بود و همراهی همسر عزیز که همراه با صمیمیت بود بر تقویت این نوع رابطه بسیار کمک میکرد. شاید حتی خود عزیز و سایر آقایان به دلیل مشغلههای بیرونی فرصت لازم برای ارتباطات خانوادگی را هم کمتر داشته باشند؛ اما همسر عزیز در این مورد بسیار با برنامه و مؤثر عمل میکرد تا دامنه ارتباطات خانوادگی همیشه بر قرار باشد و همسر عزیز هم به نظرم با من که خاله عزیز هستم ارتباط بیشتری دارد تا با مادر عزیز.
داغ عزیز بسیار سنگین است و من هنوز در مرحله انکار قرار دارم و باورم نمیشود؛ گاهی از خودم میپرسم که آیا من یک روانشناس هستم و روانشناسی خواندهام؟ پس چرا این موضوع را نمیپذیرم و باور ندارم؟ و پاسخ روشن است! غم عزیز خیلی سنگین و بزرگ است. پیش میآید که حتی در کلاسهای «سوگ» شرکت کنم تا بتوانم به قرار و صبر برسم. اما این کلاسها هم حتی بیفایده هستند و پذیرفتم که این مرحله باید طی شود. امیدوارم که خداوند به ما و سایر خانوادههای شهدا صبر بدهد تا به مرحله پذیرش برسیم.
هنوز دارم به این فکر میکنم که «عزیز» یک «نخبه» بود و «شهید وطن» شد. اما قائلم که زنده بودن «عزیز نخبه» بیشتر به کشور میتوانست کمک کند و مثمر باشد تا «عزیز»ی که حالا نیست.
[به آرامی و از عمق اعتقاد به موضوع شهادت صحبت میکرد. رفیق هیئتی و دایی عزیز بود که روحیات و خلقیات او را کاملا میشناخت. شهادت را از آرزوهای عزیز و خدمت به مردم را آرمان او معرفی کرد]
صابر ملکی (دایی شهید): با سلام و صلوات بر همه شهدا. درخصوص عزیز باید بگویم که او خودش عزیز بود و عزیز رفت و عزیزترین راه را هم انتخاب کرد. ما آدمها فرشتهها را معمولاً در آسمان به دنبالشان میگردیم ولی فرشتهها روی زمین هستند. عزیز یکی از این فرشتهها بود. مثل همه شهدا. باید قدر این شهدا را بدانیم. برای ما سخت است که خلأ حضور او را تحمل کنیم اما میتوانم بگویم که خوش به احوال و سعادت او که مسیرش ختم به شهادت شد.
نوکر حضرت زهرا(س)
رابطه شخصی ما به حدی بود که شباهت رفتاری ما نزد دیگران تعبیر به دوقلو میشد و اشتراکات بالای از جمله هیئت رفتن با هم داشتیم. عزیز، بچه هیئت بود و لیاقتش شهادت بود. حیف بود تا باقی بماند. صبر ایوبی عجیبی داشت و حوصله بالایی. علاقه و عاطفه خاصی بین ما بود.جانب ادب و احترام را برای من همیشه حفظ میکرد و هر خواستهای داشتم جز چشم، از او چیزی نمیشنیدم و از نوکر حضرت زهرا(س) که بارزترین ویژگی شخصیتی او بود جز این اوصاف ممتازی که او داشت هم انتظاری نمیرفت.
فرزند واقعی برای وطن
عزیز با همه دوست بود اما به حق الناس حساس بود. امکان نداشت بین همکارانش هر چقدر هم که تفاوتها وجود داشتند تمایز قائل شود و حتی برای من داییاش هم همینطور بود. اجازه سوءاستفاده از موقعیت به کسی نمیداد و حق را اصل اول میدانست. یک فرزند واقعی برای وطن بود.
روز آخر در ستاد با توجه به شرایط موجود و بعضی اختلاف تصمیمهای که بود؛ عزیز هم در طول این تصمیمها قرار گرفت و حتی اختلاف نظرهای را هم با بعضی از سلسله مراتب داشت؛ اما تلاش میکرد که آنچه که به حق نزدیک است اجرا گردد.
گرچه بعضی از تصمیمها باعث شد تا شرایط به طور باور نکردنی و خاص رقم بخورد و تعدادی از کارکنان شهید شوند؛ اما درنهایت معتقدیم که اینها همه بهانه بودند و شهادت برای عزیز و دوستانش تعیین شده بود.
در لحظات آخر هم همکاران عزیز به او گفته بودندکه داخل ساختمان نشود؛ اما او گفته بود که آخرش شهادت است.
[او اولین نفر بود که بعد از سه روز انتظار بر سر پیکر شهید میرسد. کلامش آرام و لحنش حزین هست. به سختی خاطره روز پیدا شدن شهید عزیز سیفی را بازگو میکند و حتی شرم گفتار و مرور خاطره را در مقابل پدر و مادر شهید دارد. سعی میکند از جزئیات بگذرد و «نفس مادر شهید» را عامل بر پیدا شدن پیکر شهید عنوان کند؛ خاطرهای که همانند پایانی بر یک فیلم است؛ یا نه! آغازی برای یک فصل دیگر... واینگونه انتظار سه روزه و یافتن پیکر شهید را به تصویر کلام میکشد]
شهرام شیرینپور(پسر خاله شهید): بعد از سه روز از واقعهای که بهوجود آمده بود؛ ما هنوز خبر دقیقی از شهادت یا مصدومیت و یا زنده بودن عزیز نداشتیم. با دوستان و پسر خالهها و پسر داییها تمام بیمارستانها را که مجروحین جنگ را برده بودند سر زدیم و گشتیم؛ اما! خبر و اثری نبود که نبود. تمام اورژانسها را سر زدیم و متاسفانه ما را به داخل ستاد هم راه نمیدادند. کاملاً بلاتکلیف بودیم. حتی برادر آقا عزیز، مختار را هم راه نمیدادند و فقط روز اول موفق شده بود که وارد ستاد شود. چند پیکر بود که شناسایی شده بودند؛ اما چند پیکر دیگر هم بودند که اصلا قابل شناسایی نبودند. بعضی از همکاران عزیز حدس میزدند که پیکر عزیز هم جزء همینها باشد.
صحنهای از ستاد
خاله من، مادر آقا عزیز، همان روز صبح که بنا شد ما برویم ستاد، اصرار کرد که با ما همراه باشد و به رغم شرایط با توجه به اصرار ایشان مجبور شدیم او را هم همراه خودمان ببریم؛ گرچه اصلا شرایط مساعد نبود! به هر حال، همان روز با هماهنگیها و قولهایی که از روز قبل دریافت کرده بودیم وارد ستاد شدیم. صحنهای که دیدم غیر قابل باور بود و یک ساختمان کاملاً همانند آنچه که در غزه میبینیم تخریب شده بود. این صحنه بسیار دلخراش بود. خاله اصرار کرد که اتاق عزیز را به او نشان بدهیم. من اتاق را نمیشناختم اما مختار که میشناخت اتاق را نشان داد. کف اتاق عزیز به رغم اتاقهای دیگر سالم باقی مانده بود.
خاله میگفت من بوی بچهام را حس میکنم. این موضوع عجیب بود و شاید خیلی از ما چیزهای معنوی و عاطفی این شکلی را شنیده باشیم. خود من باور زیادی به این حرفها نداشتم. اما اینجا به چشم خودم دیدم و احساس کردم. خالهام میگفت: بچه من اینجاست. تیم آواربرداری شهرداری هم مشغول بود. اجازه نمیدادند که داخل بشویم. چون خطرناک بود و امکان ریزش کامل ساختمان وجود داشت؛ بخصوص اینکه کف اتاق عزیز شیب برداشته بود.
تا اتاق عزیز
خاله گفت من خودم میروم آنجا. من سماجت کردم و گفتم شما بمان من میروم. خاله گفت برای من حتماً یک نشانه از اتاقش بیاور. من با سر تیم گروهی که مشغول آواربرداری بودند هماهنگ کردم و به هر نحو بود به رغم ممانعتهایی که داشتند وارد شدم. البته مقاومت سر سختانهای برای ورود من داشتند که استدلال کردم اگر به من اجازه ندهید جلوی خالهام را نخواهید توانست بگیرید؛ پس بهتر است من بروم و بندههای خدا همکاری کردند. یکی از کارکنان آنجا بود که اصلاً امیدی به پیدا شدن پیکر عزیز نداشت و معتقد بود که پیکر عزیز چند تکه و احیاناً متلاشی شده؛ اما ما با این وجود اصرار کردیم و من رفتم بالا که یک آتشنشان نیز با من همراه شد.
اتاق عزیز اصلاً آواربرداری نشده بود و آوار بر روی صندلی و میز و روی تمام اسباب اتاق نشسته بود. با خودم گفتم: وقتی هنوز اینجا آواربرداری نشده حتماً عزیز زیر این آوار هست. با همان مأمور آتشنشانی تا به آنجائی که امکان داشت و توانمان میرسید کمی آوار را جابهجا کردیم و بعد از مدتی حقیقتاً زورمان به حجم بزرگ قطعات فرو ریخته نرسید.
یک نشانه از عزیز
خالهام گفته بود اگر نشانهای از خود عزیز پیدا نکردی، یک مشت خاک از اتاق عزیز برای من بیاور. من چون چیزی از او پیدا نکردم یک مشت خاک را برداشتم و ریختم داخل جیبم و آمدم پایین.
همکاران عزیز، پایین، پدر و مادر او را راضی کرده بودند که آنها برگردند به خانه و کار را به آنها بسپارند و اگر خبری شد حتماً به آنها خبر خواهند داد.
من به برادر عزیز، مختار! گفتم که مختار! بالا آوار برداری نشده و به نظر من میتواند زیر آن آوار پیکر باشد. من با آتشنشانی که همراهم بود صحبت کردم و او پیشنهاد داد که به گروههای جستوجو بگوییم حتماً یک سگ جستوجوگر برای اطمینان بیاورند. علیرغم آنکه روز اول این اتفاق افتاده بود؛ اما چون رطوبت زیاد بوده حتماً امکان تشخیص وجود نداشته.
جستوجوی دوباره
مسئولین گفتند ما تا حالا حدود سه بار سگ آوردیم و امکان ندارد پیکری باقی مانده باشد. مختار تلاش و گفتوگوی بیشتری کرد و پیگیریهایی صورت داد که در نهایت مجدداً دو قلاده سگ را به محل آوردند.
من با مختار هم رفتیم بالا و برای شروع جستوجو خواهش کردیم که جستوجو از اتاق عزیز شروع شود و چون تا آنجا سگها آمده بودند؛ بنا شد که کل ساختمان دوباره جستوجو شود. احساس و توجه من به یک نقطهای بود که انباشته از حجم آوار به شکل یک تپه بود. سگها رفتند و دوری زدند و در نهایت در همان نقطه ایستادند و شروع به پارس کردند. بچههای هلال احمر گفتند؛ حتماً اینجا پیکری هست و آتشنشانها هم آمدند. آواربرداری شد و دیدم بله! پیکر عزیز! و عزیز راحت خوابیده. پیکر سالم و دستش را مثل آدمی که خوابیده گذاشته روی سرش.
پیدا شدن پیکر عزیز واقعاً متکی به «نفس مادرش» بود که من آن را احساس کردم. مثل بوی پیراهن یوسف برای یعقوب.