از میان همۀ آدمها مرگ سهم جسم و روحی است که به رنگ دنیا درآمده و وجودش متعلق به آن شده است، اما انسانی که روحش فراتر از دیوارها و سقف بلند این دنیای مادی است، حق و سهمش پروازی در نور به مقصد خداست و شهدا لایقترین وارثان این پروازند، چرا که هرگز رنگ دنیا به خود نگرفتهاند و با فراغ دل سمت هدف خویش بال گشودهاند. شهید مرتضی دلاوریپور هم جزو همانهایی است که با روح متعالی خود قفس دنیا را برای خود تنگ دیده و از حبس آن رهیدند و دنیا را در حسرت وجود ارزشمند خود گذاشتند. همانهایی که توانستند در گیرودار کشمکشهای دنیا تکلیف خود را بهراحتی شناخته و برای ادای آن سر از پا نشناسند...
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
طیبه سلطانپناه خالۀ شهید مرتضی دلاوریپور هستم. مرتضی در اول فروردین سال ۴۲ متولد شده بود و تقریباً همسن و سال هم بودیم. یعنی من نیز پنجم همان ماه متولد شدهام. تولد او مصادف با عید غدیر بوده و اسمش را به عشق آقا امیرالمؤمنین «مرتضی» گذاشتهاند. زندگی ما درست مثل دوقلوها بود و بچگیهایمان کلاً کنار هم سپری میشد. در واقع در یزد همسایه و همبازی هم بودیم و حرف زدنمان، خواستههایمان مثل دوقلوها با هم بود. در عالم کودکی بازیهایی مثل هفتسنگ، بدوبدو، بالا پایین پریدن، توپبازی و طناببازی میکردیم. چون مرتضی روز عید غدیر به دنیا آمده بود، خواهرم هر ساله روز تولدش همه را دعوت میکرد و به شکرانۀ تولد او این روز را جشن میگرفتند. آنها سه فرزند بودند که مرتضی فرزند بزرگ خانواده بود.
باید تکلیفم را ادا کنم
اوایل شروع جنگ بود که پدر مرتضی میخواست به جبهه برود، اما در خانۀ خودشان دچار سانحه گازگرفتگی شد و نتوانست برود. سال ۵۹ بود و آموزش هم ندیده بود. برادر شهیدم به پدرمرتضی گفت که شما آموزش هم ندیدهاید. پدرمرتضی جواب داد که هیچ کاری هم از دستم برنیاید، حداقل میتوانم جلوی رزمندهها بایستم که چیزی به آنها اصابت نکند و یا میتوانم برایشان گونیها را از شن پر کنم. پسرش مرتضی که حدود ۱۸ سال داشت و دیپلم هنرستانش را در هنرستان شهید رجائی یزد گرفته بود، وقتی دید که چنین اتفاقی برای پدر افتاده، گفت من باید راه پدرم را ادامه بدهم. آنموقع در یزد میگفتند سنش کم است، اما او برای آموزش به اصفهان رفت و از همانجا هم اعزام شد. در مدرسه پسر مرتب و فعالی بود و در عین حال بسیار هم شوخطبع. کنارش که مینشستی میگفت و میخندید و خیلی شوخی میکرد.
مادر مرتضی خیلی جوان بود و فاصله سنی آنها کم بود. وقتی مرتضی میخواست به جبهه برود، پدربزرگش، یعنی پدر من، گفت: «مادرت جوان است و گناه دارد. فعلاً صبر کن.» گفت: «نه وظیفه و تکلیف است. پدرم که میخواست برود و نتوانست، من اگر بخواهم پدرم شاد باشد، فکر میکنم بهترین کاری که میتوانم انجام دهم همین است. این ادای وظیفه است.»
همسایهمان آقای بدخش هم چهار، پنج پسر داشت که مرتضی با آنها به اصفهان رفته و دو ماه آموزش دیده و بلافاصله با هواپیما به جبهه اعزام شده بودند. از وقتی هم که رفت، هیچ تماسی با خانواده برقرار نکرده بود و در همان اولین عملیات فتح خرمشهر که عملیات بیتالمقدس بود، مفقود شدهبود و حضورش در جبهه زیاد طول نکشید. طوری که بچههای همسایه تعریف میکردند حال و هوای بسیارخوبی داشته و به همه روحیه میداده. میگفتند آنموقع همه ما با هم بودیم و یکدفعه پراکنده شدیم. دو نفر زخمی شدند و اصلاً نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاد، ولی احتمال دارد او هم داخل قیر فرو رفته باشد. چون صدام دستور داده بود قسمتی از خرمشهر را قیر بریزند. وقتی در آن عملیات مفقودالاثر شد، پیکرش سیزده سال بعد پیدا شد و در این مدت هیچ خبری از او نداشتیم و برادران بدخش هم که با او بودند، از او بیاطلاع بودند.
سیزده سال انتظار
خواهرم خیلی کمسن و سال بود و از طرفی پسری را از دست داده بود که بسیار به خانوادهاش اهمیت میداد و خیلی باایمان و معتقد بود. تحمل این رنج برایش خیلی سخت بود، اما با این حال حاضر نبود اشکهایش را حتی من که خواهرش بودم، ببینم. یکی از برادران مرتضی هفت سال از او کوچکتر بود و برادر دیگرش هم دو، سه ساله بود. برادر خودم معلم شهید محمدرضا سلطان پناه نیز به مدت ده سال مفقودالاثر بود. گاهی که سر سفره مینشستیم، میدیدم که مادر یا خواهرم غذا نمیخورند و یکدفعه یاد بچههایشان میافتادند. مثلاً میگفتند خدا میداند که بچهمان چطور دارد شکنجه میشود! یکی که شهید شده باشد، شهید شده، اما کسی که اسیر میشد، هر روز هم شهادت را تجربه میکرد و هم سختیهای اسارت را. تا اینکه یک روز بعد از سیزده سال از بنیاد شهید به ما اعلام کردند که پیکر تعدادی از شهدا تفحص شده و پیکر مرتضی هم جزو شهدائی بود که برگشت.
اگر روی بچهها کار شود، قضیۀ شهادت را نیز راحت میتوان برایشان تبیین کرد. این حکومت همیشه بوده است. من میدانم که حضرت علی با این شجاعت و درایتی که داشت حریف مردم زمانش نشد، چون صلبشان ناپاک بود. من میدانم چه شد که این مصیبتها برای امام حسین(ع) پیش آمد. به خاطر این بود که یک عده افراد خوب بودند و کمکم ریزش داشتند. ریزشها شروع میشود تا نابها بمانند. ائمه(ع) دریای محبت هستند، پس چرا امام زمان(عج) نمیآید، نعوذبالله محبت ندارد؟ نه اینطور نیست بلکه به این دلیل است که ما زمینه را فراهم نمیکنیم. نباید زمینه را از دست بدهیم. به نظر من بهترین کاری که میشود انجام داد این است که در پی شناخت شهدا برویم. سیره شهدا را بشناسیم. حقیقی هم بشناسیم. مثلاً بعضی ازشهدایمان که پدر و مادرهایشان آسمانی شدند و رفتند دیگر هیچ اسمی از آنها نیست. بعضی وقتها من خیلی از این موضوع ناراحت میشوم که هیچکس هیچ توجهی به آنها ندارد و فراموش شدهاند.
شهدا نیروی زندگی میدهند
در آن سیزده سال خوابش را میدیدیم که میگفت من میآیم. من پیشتان هستم. من و مرتضی خیلی با هم دوست بودیم. یکبار خواب دیدم که آلبومی را برای من باز کرد. من از او میپرسیدم که چطور شد و چه اتفاقی برایت افتاد؟ و او آلبوم را برای من ورق میزد. یکی دو صفحه را که ورق زد، از بس صحنهها دردناک بود من از حال رفتم و خودش هم میفهمید که من چقدر اذیت و ناراحت میشوم. چند صفحه از آلبوم را که دیدم دیگر آن را بست. بعضی از فامیل هم خوابش را میدیدند و خود خواهرم که وقتی خوابش را میدید، میگفت فکر میکنم که او کنارم هست و تسلای خاطر پیدا میکنم. همیشه میگوید: «اگر این شهدا نبودند، ما لحظهای نمیتوانستیم زندگی کنیم و شهدا هستند که به ما نیرو و انرژی میدهند و ما را شارژ میکنند. اصلاً همیشه حضورش را حس میکنم. هر چند که نمیتوان این حس را بیان و توصیف کرد، چون فکر میکنم یک حس ملکوتی است و نمیتوان آن را در این عالم توصیف کرد.»
وقتی خیلی کوچک بود، در ماه رمضان با به سن تکلیف رسیدن ما دخترها او نیز همراه ما روزه میگرفت و نماز میخواند. همراه ما مسجد میآمد و در مسجد همراه پدرش افطاری میداد و کمکش میکرد. در افطاریهای ماه رمضان مسجد شرکت فعالی داشت. حتی خود ما هم میرفتیم و به کمک هم و با خانواده مسجد را تمیز میکردیم. مسجد آل رسول در کوچۀ خودمان بود و مسجد قائمیه کمی دورتر از آن بود. در ایام محرم با دایی شهیدش که نوحهخوان و سردمدار هیئت بود و با پدرش همراه بود. با داییاش ده سال فاصلۀ سنی داشت، ولی خیلی همزبان همدیگر بودند. ایام محرم که میشد، دو روز جلوتر لباس سیاه میپوشید و به مسجد میرفت. حتی سردر خانه را نیز سیاهپوش میکرد و دیوارهای مسجد را نیز مشکی میزد. برادرم که نوحهخوان امام حسین(ع) بود، در خانه خودش برایمان روضه و زیارت عاشورا میخواند. خانههایمان کنار هم قرار داشت. برادرم متأهل بود و دو فرزند داشت و بعد از شهادتش همسرش با برادر دیگرم ازدواج کرد.
مرتضی برادرکوچکی داشت که هنوز دو سالش نشده بود. پدرش هم که رفته بود و این بچه که خیلی وابسته به پدرش بود، بعد از او به برادرش وابسته شده بود و بعد از مفقودالاثر شدنش خیلی اذیت میکرد. برادرم به آنها روحیه میداد و کاری میکرد که خانواده آرامش کامل داشته باشند. با خواهرها صحبت میکرد و میگفت: «به حضرت زینب نگاه کنید که امالمصائب است. چه مصیبتها که ایشان نکشیدند و باز هم فرمودند من جز زیبایی ندیدم. میگفت ما حضرت زینب را میشناسیم، بروید در مورد امکلثوم و حتی مادر ابوالفضل(ع) تحقیق کنید. مادر شهدای دیگر را بررسی کنید. حتی بعضی از خانوادهها چند شهید دادهاند و چقدر مقاوم بودند!» و با این حرفها آرامشان میکرد. تا اینکه خودش سال 63 به شهادت رسید.
عید نوروز که میشد همه به خانۀ مادربزرگ و پدربزرگ میرفتند. یعنی رسم بر این بود که هرکس که میآمد برادرم او را به خانۀ پدرش میبرد. آن روزها از آن تلویزیونهای داخل جعبه داشتیم. وقتی همه میآمدند، نزدیک شروع صحبتهای امام خمینی از تلویزیون، خودش آیهای از قرآن میخواند و فرمایشات امام شروع میشد. بعد هم دو نفری کنار تلویزیون میایستادند و همه عکس میگرفتند و روبوسی و دید و بازدید داشتیم. دید و بازدیدها هم از خانۀ پدر شروع میشد و روز اول همه آنجا بودیم. بعد به ترتیب خانه همدیگر میرفتیم. عیدی هم به همدیگر میدادند و بعضی وقتها یاداشتهایی هم برای هم مینوشتند که مثلاً سال دیگر ممکن است باشیم و یا نباشیم.
فراتر از دنیا
شهید مرتضی ده، یازده سال و شاید هم کمتر داشت که با امام خمینی آشنا شد و این آشنایی از طریق دایی و خانوادۀ پدربزرگ و مادربزرگش بود که ارادت خاصی به امام خمینی داشتند. او کاملاً آشنا به این مسائل بود و سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت که انقلاب شد. در صحنههای انقلاب و راهپیماییها هم با دایی و پدرش شرکت میکرد. حتی با داییاش میرفتند و اعلامیههای حضرت امام(ره)را از دفتر آیتالله صدوقی در یزد میگرفتند، که اول به آنجا تلگراف میشد. یک دستگاه کپی هم از سر کار به خانه آورده بود و من و او و چند نفر دیگر از خواهر و برادرانمان در خانه اعلامیهها را تکثیر میکردیم. یعنی تکتک حروف را با انگشت زدن مینوشتیم و این کار خیلی مشکل بود، ولی ما با ذوق و شوق آن را انجام میدادیم و هرکس خسته میشد، دیگری جای او را میگرفت. بعد هم او و پدرش برای پخش اعلامیهها اقدام میکردند و بدون هیچ ترسی در سطح شهر و حتی نزدیک ژاندارمری پخش میکردند.
همیشه در مسجد ملااسماعیل یزد مراسم سوم امام حسین(ع) برگزار میشود و تمام هیئتهای یزد به آنجا میآیند و مراسم بسیار شلوغ و باشکوهی است. یکبار که سیزده محرم بود و آنها به مسجد رفته بودند. زمان مبارزه با طاغوت بود و ارتش رژیم کلاً در پشتبام و خیابانها صف کشیده بودند و مرتب تیراندازی میکردند. چند نفر هم شهید شدند، اما این شهید و پدرش لباسهایشان با خون شخصی که شهید شده بود، خونی شده بود و این موضوع برایمان عادی بود و دیگر پذیرفته بودیم و از دیدن این وضعیت آنها شوکه نشدیم.
من و مرتضی هر دویمان حرفمان این بود که معلم شویم، اما او قسمتش نبود، ولی من معلم شدم و اکنون بازنشستۀ این شغل هستم. شاید باور نکنید ولی ما هرگز به دنبال سهمیه و حق مادی شهیدانمان نبودیم. یعنی هدیۀ خداوند به ما آنقدر بزرگ بوده که حیفمان میآید با چیزهای دنیوی آن را معامله کنیم.
همه باید تلاش کنند و زبدهترینها بروند. آنها بدانند اگر استعدادی وجود دارد، سرمایهگذاری کنند و امکانات پیشرفت برایشان فراهم کنند. من خودم فرهنگی هستم و کاملاً درک میکنم. مردم نیز معترض هستند و این روش تقریباً حالت تبعیض دارد. وقتی شهید ما میرفت، رفتنش خالصانه بود. با این چیزها خانواده شهدا رنگ و بوی دنیوی پیدا میکنند و از عنوان شهدا فاصله میگیرند.
مرتضی روحی متعالی داشت، برای همین قفس دنیا نتوانست او را حبس کند. دنیایی نبود و همۀ زنجیرهای مادی را گسسته بود. اسیر این دنیای مادی نبودند.
شهدا را همه دوست دارند...
به حضرت امام(ره) اعتقاد راسخ و محکمی داشتیم و به اندازهای دوستشان داشتیم که همۀ خانواده اینقدر برایشان هزینه کردیم و خوشحال هستیم. انشاءالله هزینهای که برایشان شده مورد قبول باشد.
در مورد امام خامنهای عزیز، حضرت آیتالله خامنهای، رهبر عزیزمان هم فکر میکنم که اگر شهیدمان بود ایشان را روی تخم چشمش میگذاشت. بچههای ما به ایشان هم خیلی علاقهمند بودند. آنموقع ایشان رئیسجمهور بودند. برادرم تابستانها به بانه و سردشت میرفت. آنجا گروهکها فعالیت داشتند و او با حرفهایش دانشآموزها را به کارهای فرهنگی ترغیب میکرد. به یاد دارم که یکبار آیتالله خامنهای با شهید صیاد شیرازی به کردستان رفته و از نزدیک دیده بودند که واقعاً چه وجود ارزشمندی دارند. آنجا هم که بودند کردستان امکاناتش کم بود و یک دستگاهی احتیاج داشتند که بلافاصله به یزد آمده و با آیتالله صدوقی صحبت کردهبودند و در عرض کمتر از یک روز آن دستگاه را تهیه کرده و بردند.
ما چه آنموقع و چه امروز، شهدا را دوست داشته و داریم. همه میدانند که شهدا خاص بودند اما متأسفانه بعضی از کارهای اشتباه که در کشور انجام میشود پای نظام مینویسند. وقتی مرتضی رفت و به شهادت رسید، بچههای دیگر هم تشویق شده و راهی جبهه شدند. برادرش که هفت سال از خودش کوچکتر بود، با داییاش به جبهه میرفت. داییاش نُه بار رفت و او هم دو، سه بار همراهش رفت. یکبار با هم به دهلران برای بازسازی رفتند. کردستان نیز همراه داییاش رفتهبود که آنموقع ۱۱سال سن داشت. خواهرم روحیۀ بسیار قوی دارد و خیلی مقاوم و صبور است و وجود پاکی دارد. از همین رو با رفتن پسر دومش مخالفتی نمیکرد. همیشه هم میگوید «خوش به حال اینها که رفتند. خدا قسمت کند آخر و عاقبت ما هم شهادت باشد.» و محکم میگوید که حتی اگر ما را سلاخی هم بکنند حاضر نیستیم که از آرمانهایمان و مقام معظم رهبری دست برداریم.
اکنون هم باید روی جوانها کار شود. باید کاری کنیم که جوانان ما زیرک بار بیایند. در حالی که این کار را نکردهایم. ما برای این کار هزینه نکردهایم و ساده گذشتیم. من خودم معلم بودم. برادر شهیدم نیز معلم بود. معلم باید واقعاً مثل شمع بسوزد و با نورش دانشآموزش را هدایت کند. در حال حاضر دارد کوتاهی میشود و ارزش فرهنگ پایین آمده و مادیات جای این ارزشها را گرفته. اگر اندیشهها فراتر از اینها باشد و وجدان هم پای کار بیاید، راحتتر میتوان ارزشها را برای بچهها تبیین کرد.
مظلومیتی از دل سالهای جنگ
چه عزیزانی مظلومتر از شهداء هستند و تا بهحال به این موضوع ازسوی هیچکس توجهی نشده که عدهای از عزیزانمون با سن کم به جبهه رفتند و ما نیز در خانواده چنین موردی داریم. البته بعد از شهیدانمان، خواهر دیگرم تنها یک فرزند داشت که او هم جبهه رفت و ما خبری از رفتنش نداشتیم. دقیق نمیدانم آنجا چه اتفاقی برایش افتاده؟! فقط میدانم که او با چند نفر از بچههای دیگری که بودند، چند هفته در بیمارستان صحرایی اهواز بستری بودند و اصلاً به ما اعلام نکرده بودند. وقتی به یزد برگشت، خودم میدیدم که رفتاری طبیعی ندارد. با اینکه پانزده سال بیشتر نداشت.
قبلاً اگر به منزلمان میآمد در خانه را حتماً میزد و وارد میشد. بچههایمان طوری هستند که بدون اجازه گرفتن وارد خانه نمیشوند و بعد از در زدن یا الله هم میگویند. اما او بعد از برگشتن از جبهه، دیگر بعضی کارهایش حساب شده نبود. شوهرخواهر دیگرم نیز موج گرفته بود. برادر دیگرم نیز که به آغاجاری رفته بود و مشکلاتی پیش آمده بود. یک روز در حیاط بود که ناگهان آتش گرفته بود. شب نوروز بود و آب هم در دسترس نبود. حال طبیعی نداشته و دور خانه میدویده که مادر متوجه او میشود و بیرون میآید و میبیند که بچه آتش گرفته. سراغ آب میرود، اما آب نبوده. میآید داخل تا پتو ببرد و او را داخل پتو بپیچد، اما او دیگر سوخته بود. مدتی هم بستری و در نهایت خیلی مظلومانه جان به جان آفرین تسلیم کرد ولی هیچکس اعلام نکرد که این بچه جبهه رفته بوده و جزو شهدا اعلام شود. خانواده هم خیلی ناراحت شده بودند که هیچکس به فکرشان نیست. این کوتاهیها صورت گرفتهاست و این فقط یک نمونه بود که برایتان گفتم. من در یزد خانوادههایی سراغ دارم که این اتفاقات برای بچههایشان افتاده و آنها نگران و ناراحتاند. اما به قدری روحشان بزرگ است که میگفتند بچۀ ما اگر شهید است، پیش خدا شهید است. من فکر میکنم قبل از اینکه برای شهدا کار کنیم، باید در میان افرادی اینچنین بگردیم و تحقیق کنیم و نگذاریم اینقدر مظلوم باشند، آنها واقعاً جزو شهدا هستند. با توجه به اینکه من هم این را وظیفهای برای خودم میدانستم، چندبار به بسیج و سپاه رفتم تا دنبال کار را بگیرم. هستند عزیزانی که اینطور به شهادت رسیدند ولی اسمی از شهید به صورت صوری و ظاهری ندارند.
یکی از دوستان این خواهرزادهام نیز عمرش امان داد، اما چند سال بعد از دنیا رفت. او نیز همین شرایط را داشت و به او قرص میدادند. آخر هم حالش بد شد. هیچکس اصلاً نمیدانست که چه مشکلی دارند و تا این حد فشار مشکلات زیاد بود. سال 66 اتفاق افتادهبود. خانواده هم به قدری ناراحت این قضیه بودند که هیچکس به آن توجه نکرده بود. من هم که چندبار به بسیج رفته بودم میگفتند بیمارستانی که در اهواز در آن بستری بودند، بمباران شده و چیزی از آن باقی نمانده است. چند سال گذشت و این اتفاق افتاد و اسم او را هم جزو شهدا نوشتند. امثال اینها واقعاً گمناماند. من میگویم که شهیدترین شهید همینها هستند. خواهرزادۀ خودم که پانزده سال داشت، بچۀ بسیار پاکی بود. حتی با برادر شهیدم معلم شهید جلوتر به جبهه رفته بود.
در آرزوی دیدار
ما تا به حال اصلاً برای دیدار حضرت آقا توفیق پیدا نکردهایم و از این موضوع خیلی ناراحتیم. من خودم از سر کار خودم دیدار حضرت آقا رفتم. هم امام خمینی و هم حضرت آقا را از نزدیک دیدهام. اما والدینم خواهرم یا زن داداشم این دیدار واقعاً حقشان است. پدرم تا زنده بود میگفت دلم میخواهد جمال حضرت آقا را ببینم، اما قسمتش نشد.
من یکبار خواب دیدم که در خانه پدرم هستم که یکدفعه کسی آمد و گفت که حضرت آقا دارند میآیند. من دویدم و گفتم حضرت آقا به چه کسی میگویند؟ گفتند امام خامنهای را میگویند که دارند به خانۀ ما میآیند.
یکدفعه دیدم حضرت آقا آمدند و عینکی که روی چشمشان بود، خاکی شده بود. من جلو آمدم و کنار ایشان نشستم که میخواستند نماز را شروع کنند. من هم یک دستمالی برداشتم و عینکشان را کاملاً تمیز کردم. با خودم گفتم الهی بمیرم چرا عینک آقا اینطور شده؟ نماز را که تمام کردند، دستشان را پشت پدرم گذاشته و گفتند که من میخواهم به سر مزار شهیدانتان بروم و سپس با هم رفتند.
چند وقت پیش هم که خواهرم، که گفتم یک بچه داشت و آنطور شده بود، خانهای گرفتند. اسم پسر خواهرم حسین بود، ولی خانه را به یاد او، به نام امام حسن مجتبی «بیت الحسن» نامگذاری کردند. این خانه یک مشکلی داشت. قدیمی بود و میراث فرهنگی اجازهاش را نمیداد. ما میخواستیم افتتاحش کنیم، ولی گرفتاریهایی داشت. یک شب وقتی خوابیدم، خواب دیدم که شهید سلیمانی با برادر شهیدم آمد. بعد از شهادت شهید سلیمانی بود. در بیتالحسن را که باز کردیم تا وارد شویم، شهید سلیمانی گفت: «مشکل اینجا را حل کردیم. من آمدم به شما بگویم که حسین هم شهید است» و این جمله را سه بار تکرار کرد. وقتی بیدار شدم، به خواهرم گفتم باید دنبال کارهای حسین بروم. اما خواهرم گفت: «نه خواهر، ما دیگر دنبال این کار نمیرویم. اگر دنبال ما آمدند، این کار را انجام میدهیم. خدا خودش باید قبول کند و این کار انجام شود.» اینها ضربههای سنگینی است برای خانوادهها، خصوصاً آن خانوادههایی که شهید زیاد دادند و برای این انقلاب خیلی هزینه کرد. امیدوارم این موضوع را مسئولان مربوطه بدانند و دستور لازم را هر طور صلاح دانند مبذول دارند تا خانوادهها یک خرده به برکت وجود نازنین شهیدشان التیام یابند.
یادم هست که آنموقع در خانه تلفن داشتیم و هرکس که میخواست به فرزندش زنگ بزند از تلفن ما استفاده میکرد. پدرم خیلی بزرگوار و قانع بود. حتی وقتی کسی میخواست برای تلفنش هزینه بدهد، به هیچ وجه قبول نمیکرد و میگفت بگذارید همه استفاده ببرند. وضع مالیمان نسبتاً خوب بود. پدرم در بازار کار میکرد و دوست داشت به همه خیر برساند.
عشق مولا علی داشتند
حرف و تکهکلامی که هر دو شهیدمان زیاد تکرار میکردند و خصوصاً برادرم همیشه این کار را میکرد و صبح که بلند میشد، با ریتم خاصی میخواند؛ «والله احبک یا علی؛ به خدا قسم من علی را دوست دارم.» و طوری بود که حتی زبان ما هم به این جمله عادت کرده بود.
همۀ ذهن و فکرش انقلاب و جبهه و جنگ بود. به یاد دارم که وقتی هر دوی ما در مقطع دیپلم بودیم و درس میخواندیم، اوایل انقلاب یک جو خیلی ناراحتکنندهای برای شهید بهشتی ایجاد کرده بودند و اتهامات زیادی به او میزدند. حتی معلمها نیز از این تهمت زدن مبرّا نبودند. حتی در هنرستان بر شهید بهشتی «مرگ بر...» هم نوشته بودند. ما سه نفری با برادرم و مرتضی نشستیم و یک متنی ۱۲بندی نوشتیم که حق ندارند به روحانیت و علمای بزرگ اهانت کنند و از این موارد. من متنها را به مدرسۀ خودمان بردم و مرتضی هم به هنرستان برد تا به دیوار بزند. آنها را زیر لباس پنهان کرده بودند تا لو نرود. بالاخره با کمک چند نفر از دوستانش که مواظب اطراف بودند، روی دیوارسالن مدرسه نصبش کرده بود. خود من نیز با کمک یکی از دوستانم زده بودم. وقتی به خانه برگشتیم، از نحوۀ کارمان برای هم میگفتیم و مرتضی گفت که نفهمیدند چه کسی نوشتهها را به دیوار زده. اما فردای آن روز که از مدرسه برگشت، خیلی خوشحال بود و میخندید. میگفت: «الهی شکر که فهمیدهاند که چه کسی زده و دیگر علیه بهشتی شعار نمینویسند.» معلمها سر کلاس حرفهایی که نباید بزنند، میزدند. هر چند اکنون نیز همانطور است، ولی اعتقاد من این است که خون شهدا نمیگذارد، ما هم نمیگذاریم.
تکهکلام دیگر هر دو شهید این بود که «بهشت را به بها میدهند نه به بهانه». به یاد دارم که دوران انقلاب بود و شهید با اینکه رشتهاش تجربی بود، خط درشتی بسیار زیبایی داشت و این جمله را روی پارچه مینوشت. مثلاً در مورد انقلاب و بیانات امام مینوشت و چند نفر از بچهها هم پارچه را به دیوار آویزان میکردند. اصلاً این کارها خانوادگی انجام میگرفت. پدر شهید هم در این کارها خیلی فعال بود. ولی نمیدانم چه حکمتی بود که به آن صورت رفت. بعد از فوتش هم که سال ۵۹ اتفاق افتاد، جایی خاکسپاری شد که آخر قبرستان خلد برین بود، ولی اکنون درست جایی افتاده که قطعۀ پدران و مادران شهداست و تازه حدود پانزده سال است که این قطعه راهاندازی شده است.
وقتی مشکل و گرهای به کارمان میافتد، سر مزار هر دو شهیدمان که کنار هم هستند، میرویم و به آن دو میگوییم که اگر مشکل کار ما را حل نکنید، ما دیگر از شما نیستیم؛ یا ما یک مشکلی داریم و یا شما نسبت به ما بیمحبت شدهاید. ولی پیش آنها که میرویم مشکلات حل میشوند. در واقع بهترین تفریحمان این است که در هفته لااقل دوبار پیش آنها در گلزار شهدای خلد برین یزد برویم.
همیشه وقتی به گلزار میرویم، من میگویم که اینجا بوی بهشت میآید. گلزار را که درست کردند، قسمت بالای آن در سکویش گنجشکها مینشینند و آواز میخوانند و حال و هوای خوبی به آنجا میدهند. شهید مرتضی همۀ اهلبیت(ع) را دوست داشت، اما به امام علی(ع) ارادت خاصی داشت و برادرم نیز بهطور خاصی عاشق امام رضا(ع) بود.