از اقتدار روزافزون یک انقلاب تا روزهای پایانی یک رئيس جمهور
فالوی پوستش زرد، موهای صاف مشکی و چهرهای شرقی داشت.اندامش ورزیده اما ریز نقش و سریع و مشهور به داشتن حس بویایی سگ بود.
تیم از کنار آن دو نیز گذشت. بیشتر افراد روی ننوها، سست و بیحرکت دراز کشیده بودند. بعضیها به راستی در خواب بودند و بعضیها هم سعی داشتند، بخوابند.
بیل روی ننو به پهلو دراز کشیده و چشمهایش باز بود. مک انزی در خواب حرف میزد، نامفهوم و بریده بریده، بیل نگاهش را به آرامی به تیم دوخت، بیل هم اهل جنوب کالیفرنیا بود. دماغی سربالا و صورتی پر از ککومک داشت. زیر نور آبی چراغ خوابگاه موهای پرپشتش به نیلی میزد، با صدای سردی گفت:
«به این بزمجهها بگو خفه خون بگیرند و بگذارند کپه مرگمان را بگذاریم.»
و بعد دوباره به پهلوی چپ چرخید.
توی راهروی کنار توالت پنج شش نفری تاس میریختند و بساط قمارشان برپا بود. تیم پچپچ کرد:
«بچهها! یواشتر! صدای همه درآمده!»
یک نفر گفت:
«همه بروند به درک!»
و بعد همگی با هم خندیدند.
تیم از پلهها بالا رفت. دزدانه از کنار نگهبان گذشت و به سمت نردهها رفت و در کنار یکی از قایقهای نجات در تاریکی پناه گرفت، بعد به اطرافش زل زد، تاریکی بود و تاریکی.
کشتی در میان آبهای خلیجفارس لنگر انداخته بود و دماغهاش در اموج ناآرام بالا و پایین میرفت. از آن بالا پوزهاش به پوزه سگی میمانست که بو میکشید و مردد برجای مانده بود، برود یا نرود؟
از خود پرسید:
«این کشتی لعنتی کی حرکت میکند؟»
و بعد تفی به دریا انداخت.
«این ارتش صاحب مرده طوری اسیرت میکند که هر روز آرزوی مرگ میکنی.»
فکر کرد هیچ چیزی درست شدنی نیست. احساس رقتباری به سراغش آمده بود، احساسی که دردناک بود. آن قدر که دلش برای خانه تنگ شد.
صدای زمزمه آهسته آلن دالسون نفساش را در سینه حبس کرد.
«تیم! بالاخره چه اتفاقی میافتد؟»
تیم آنقدر محو افکارش بود که آمدن او را حس نکرده بود. در تاریکی و در کنار نردهها از نیمرخ فقط بینی سربالا و چانه کوچکش پیدا بود و صورت آفتاب سوخته و چشمهای عسلیاش در سیاهی مطلق شب گم شده بود. تیم به امواج آرام آب نگاه کرد و شانه بالا انداخت. نمیخواست چیزی بگوید یا لااقل نمیتوانست. آن دورها در افق جایی بود که سوار هواپیماها میشدند. اکنون همه میدانستند که به چه ماموریتی آمدهاند.
دلشورهاش بیشتر شد...
تیم گفت:
«اگر خوششانس باشیم، بعد از گذشتن از چند شهر، روی پشت بام سفارت پایین میآییم، چند نفر را بیصدا میکشیم و بعد گروگانها را با خود میآوریم.»
هیجان عجیبی به او دست داد، هیجانی که همیشه قبل از هر ماموریتی حس میکرد.
«تیم! کاش همه چیز همین قدر ساده بود. آن گروگانها متهم به جاسوسی هستند، به نظرت مسئله به همین سادگی تمام میشود، راستش را بخواهی من از مردن نمیترسم اما میترسم عاقبت یکی از این ماموریتها یک جنگ تمام عیار باشد، یک چیزی در مایههای جنگ جهانی اول.»(۱۹)
تیم به سرعت تصدیق کرد:
«میدانم اما ترجیح میدهم به همین سادگی فکر کنم.»
آلن لحظهای سکوت کرد و متفکرانه به دریای مقابلش چشم دوخت و بعد گفت:
«در هر حال تو درست میگویی، چه فرقی دارد؟ اگر آن جا کشته شویم یا یک جای دیگر؟ بعد از این ماموریت، یکی دیگر شروع میشود و باز هم یکی دیگر، هیچوقت این ماموریتها تمامی ندارد.»
- میدانی آلن! جایی خواندم که جنگ را دو دسته شروع میکنند یک دسته آنها که خیال میکنند بیشتر از دیگران میفهمند و چون بیشتر میفهمند حق آنهاست که برای دنیا تصمیم بگیرند؛ تفکر یهودی! و دسته دوم کسانی که جنگ منافع آنها را تامین میکند اما به نظر من دسته سومی هم وجود دارد، ما برای صلح میجنگیم.
آلن با انگشتهای پهن و بلندش پشت گردنش را خاراند و گفت:
«راستی تو این طور فکر میکنی؟»
تیم سکوت کرد، میدانست که این نکته حداقل در این جا و بین دسته آنها، از آن دست حرفها و مزخرفات پوسیدهای است که هیچکس به اندازه او باور ندارد. تیم بعد از مکث کوتاهی گفت:
«البته درباره تفکر دسته اول یعنی تفکر یهودی به نظرم این حرف خیلی درست نیست که آنها برای این جنگ به راه میاندازند که خیال میکنند بهترند، شاید آنها برای این قیل و قال میکنند و میجنگند که دنیا آنها را زیر فشار گذاشته....»
آلن نیشخند زد، مثل کسی که میخواهد مچ دیگری بگیرد، پرسید:
«تیم! ببینم توخودت این را باور داری؟»
بعد با لحن طعنهآمیزی گفت:
میدانی تیم! ما همه آمریکاییهای خوب و سر به راهی هستیم و حرفهایی را که باید، باور میکنیم!»
تیم چشمانش را بست. انگار میخواست مقدار ضربهای را که متحمل شده بود برآورد کند؛ این حقیقت داشت، او مثل خیلی از آمریکاییها، جایگاه فرمانبرداریاش را میدانست، با صدا و لحن ملایمی گفت:
«بله ما سربازیم آلن! سرباز!»
آلن به دور دست نگاه کرد، چراغهای بندری که نمیشناخت از دورسوسو میزد اما روی آب تاریکی بود و تاریکی. خلیج چقدر تیره، شوم، عمیق و ترسناک به نظر میرسید.
پسری که میخواست خیلی چیزها بداند
نیمکت پارک برای خوابیدن یک پسربچه اندازه است. فقط تختهها روی تن ردبهرد جا میگذارند. آلن تن لاغرش را روی نیمکت جابهجا میکند و به پهلوی چپ میغلتد، دست راستش مورمور میشود.
«خب از کدام طرف بروم، شمال یا جنوب؟ شرق یا غرب؟ چه فرقی میکند، وقتی کسی در جایی منتظر آدم نباشد، از هر طرف که بروی فرقی نمیکند.»
نیمکت پارک برای خوابیدن یک مرد کوچک است. آلن زانوهایش را زیر شکم جمع میکند، نیم ساعت بعد پاها کرخت میشود، مینشیند و بعد کمر راست میکند. خورشید آن طرف نردههای آهنی ایستگاه راهآهن به سمت غرب میرود، آلن آخرین تکه کلوچه را زیر دندانها مزهمزه میکند، طعم شیرین کلوچه تنش را برای لحظاتی گرم میکند:
«فهمیدم! میروم، میروم به سمت غرب!»
به خانههای نزدیک ایستگاه راهآهن، نمیشود گفت خانه! کلبههایی با سقفهای چوبی، مأمنی برای موریانهها و آدمها، موریانهها چوبها را میخورند و آدمها زندگی را. آلن میگوید:
«من دیگر طاقت ندارم، من اینجا را ترک میکنم!»
زن با ناامیدی جواب میدهد:
«آها! آلن کوچولو مرد شده! برو تو هم مثل پدرت برو، تو هم ما را تنها بگذار، نه به من رحم کن و نه به ماری!»
در صدای زن بیزاری فشردهای از دنیا موج میزند:
«به این عکس نگاه کن! تو هم عین پدرت هستی، با همان لبخند یکوری و بیتفاوت، به درک که ما اینجا تلف بشویم! برو آلن دالنسون! برو!»
ماه همیشه از پشت پنجره اتاق بالا میآید ولی از خانههای چوبی و سقفهای قهوهای رنگ بالاتر نمیرود اما خورشید، خورشید همیشه از طرف شرق میآید، از جایی کنار خانههای بزرگ و ویلایی، بعد به سمت غرب میرود، شاید به سمت خانههای بزرگ و ویلایی دیگر!
آلن میگوید:
«پس من چه! نکند انتظار داری همه عمرم را توی سوراخ معدن بگذرانم.»
آلن بیزار به عکس و لبخند یکوری پدرش خیره میشود. رستورانها، فروشگاهها، کابارهها و کلیسا روی زمین همچنان قد میکشند، 8 سال قبل شرکت در دره خط کشید. بعد سرو کله معدنچیها پیدا شد. بعد هم پدر کارلوس را از شهر فرستادند تا مراقب ساختن ساختمان کلیسا باشد که صاحبان معدن به پیشگاه خداوند هدیه کرده بودند. یکشنبهها معدنچیها در کلیسا دعا میکنند و روزهای دیگر برای اعتراف نزد کشیش میآیند. گاهی هم سروکله مالکین برای اعتراف پیدا میشود، کشیش میگوید:
«خداوند تو را میبخشد!»
دورتر از خط آهن، بین کلیسا و معدن، خانههای چوبی معدنچیها ساخته شده است، کار، صبحهای شنبه از 8 صبح تا 6 عصر بیوقفه ادامه دارد. آسمان توی معدن همیشه یکرنگ است؛ سیاه سیاه. دستمزدی هم که از سوراخی معدن درمیآید، چند پول سیاه بیشتر نیست. شبها معدنچیها یا توی بار مینشینند یا به سینمای کوچک شهر میروند. نمایش هر فیلم بیشتر از چهار هفته طول میکشد، تکرار و تکرار.
آلن میاندیشد:
«زندگی بدون ماجراجویی یعنی هیچ! توی این سوراخی میپوسم! چقدر ماجراجویی دیگران را ببینم، بله! من هم مثل پدرم هستم!»
قطار دوربرمیدارد و به سمت غرب میرود، آلن در 14 سالگی خانه را ترک میکند و 7 سال به عنوان کارگر مزرعه، ظرفشور، شاگرد آهنگر و... در این شهر و آن شهر روزگار میگذراند.
شبها را در کابارههای پر از دود، دلارهای تهجیبش راخرج زنهای بلوند روسپی میکند و روزها برای دوستان تازهاش فلسفه زندگی میبافد:
«آن پسره را ببین! یک جوری شیفته دخترک شده که انگار الان جانش را درمیرود اما بدبخت نمیداند، همین که ازدواج کرد، از زور مخارج زندگی کجایش پاره می شود. خر بدبخت! تو را چه به زن؟ به زن جماعت نباید پایبند شد، زن را باید خرید. توی کابارههای این شهر چیزی که زیاد است زن! عشق و عاشقی را بگذار برای پولدارها! اصلا زن هم مال آن جماعت است!»
آلن هیچوقت بستهای ندارد! هیچوقت نامهای در راه نیست، هیچ معلوم نیست مادرش و ماری هنوز در کلبه باشند.
«کاش ماری نمی لنگید! لااقل این طور یکی از همان مردهای بختبرگشته معدن در خانه را میزد، بیچاره خواهرم! بیچاره مادرم!»
در پاییز، 1975 آلن شیفته ماجراجویی در نیروی دریایی اسم مینویسد.
«شاید جنگی هم در منطقه شد، آن وقت میشوم سرجوخه!»
دوستش تونی با زیرکی خاصی میگوید:
«فکر میکردم تو خیلی چیزها میدانی آلن! تو خیلی سفر کردهای، با آدمهای زیادی معاشرت کردهای اما حالا میبینم تو واقعا یک احمقی! ارتش؟ بدبخت اگر جنگ شود چه میکنی؟ آها! که دوست داری بروی جنگ؟ جنگ چه نفعی برای تو دارد؟ نفع جنگ مال کلهگندههاست. بدبخت تو را از لیفه شلوارت میگیرند و آویزانت میکنند جلوی توپ، مطمئن باش آدمهای عاقل اصلا دور و بر ارتش نمیروند! هر جنگی شود اول آنها فرار میکنند.»
آلن میخندد و میگوید:
«بدرود دوست من، نگران من نباش، من نمیگذارم کسی لیفه شلوارم را بگیرد و آویزانم کند، اگر مجبور شوم، شلوارم را میگذارم و در میروم!»
دو روز بعد آلن بعد از خرج بخشی از دستمزدش در میگساری برای آخرین بار به آپارتمان مشترک با دوست دخترش؛ مارینا میرود و با لبخندی یکوری مارینا را ترک میکند و به نیروی دریایی میپیوندد.
ناآرامی رئیسجمهور
ماهها از دستگیری جاسوسهای آمریکایی گذشته بود، در این مدت رئیسجمهور چندین بار به ایران پیام داده و درخواست آزادی گروگانها را کرده بود اما پاسخ ایرانیها اصلا باب میل نبود.
آزادی گروگانها، مشروط به بازگرداندن محمدرضا شاه به کشور ایران بود و اصرار آیتالله خمینی برای بازگرداندن پولهای بلوکه شده ایران از خواستههای جدی بود. دو هفته بعد از تسخیر سفارت آمریکا، رهبر ایران در مقابل پرسش یک خبرنگار خارجی گفته بود که ما شاه را میخواهیم تا او را محاکمه کنیم. او باید مسبب اصلی کشتارها و غارتهای حکومت 37 سالهاش را به دنیا معرفی کند.
چیزی که اصلا به نفع کارتر و رؤسای جمهور پیش از او نبود.
واضح بود که او هرگز نمیخواست در ازای آزادی آنها شاه و پولهای بلوکه شده را به ایران بازگرداند، تازه مسئله تعهد هم بود، اگرچه برای تعهدشکنی همیشه میشد دلیلی پیدا کرد. تازه نشستن پای میز مذاکره خودش یک نوع تحقیر به حساب میآمد. هر روز که میگذشت، او متوجه میشد که وضعیت آمریکا در خاورمیانه با گذشته فرق کرده اما در مقابل، اوضاع نابسامان ایران با همه ناآرامیهایی که گاهی از جنوب، شرق و غرب کشور و گاهی حتی در دل پایتخت توسط گروههای به ظاهر انقلابی و سازمانهای مدعی وطنخواهی هر روز به تحریک سازمان سیا به وجود میآمد، داشت سر و صورتی مییافت.
گروهکهای حزب «کومله» و «دموکرات» درغرب ایران مشکلساز شده بودند اما روشن بود که با ثبات دولت مرکزی، این مشکلات هم دیر یا زود به پایان میرسد.
پیشروی دموکراتها در کردستان تا حد زیادی کند شده بود، آنها هر روز به مواضعی حمله میبردند اما زمانی بعد با از دست دادن تلفات سنگین تا دل کوهها عقبنشینی میکردند.
به شرق کشور هم به واسطه حضور نیروهای روسیه در خاک افغانستان نمیشد امیدی داشت.
اوضاع رئیسجمهوری ایران، «ابوالحسن بنیصدر» هم بر وفق مراد نبود، اگر وضع به همین منوال پیش میرفت، طولی نمیکشید که قضیه بیخ پیدا میکرد و روابط او با واشنگتن برای همه آشکار میشد. کارتر خوب میدانست که در آن صورت اندک تهمانده امیدی هم که برای باقیماندن آمریکا در خاورمیانه باقی مانده بود، از دست خواهد رفت.
پاورقي كيهان - ۱۷ / ۰۷ / ۱۳۹۴