۸ - مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ری شهری- جلد اول - سفر مخفیانه به نجف برای ادامه تحصیل ۱۴۰۱/۰۵/۰۷
مجموعه خاطرات مرحوم محمد محمدی ریشهری- جلد اول- ۸
سفر مخفیانه به نجف برای ادامه تحصیل
۱۴۰۱/۰۵/۰۷
بازداشت مجدد
بازداشت مجدد من پس از بازگشت از عراق بود كه شرح آن در فصل ششم خواهد آمد. به درخواست دادگاه تجديد نظر ارتش خراسان، مرحوم پدرم در تهران به كلانتري احضار شد و با تهديد از او خواستند كه مرا به دادگاه معرفي نمايد.
مرحوم پدرم هم حسابي ترسيده بود به من گفت بروم و خود را معرفي كنم، من خود را به دادگاه معرفي كردم. در جلسه دادگاه، قدري تند برخورد كردم و قضات دادگاه تجديد نظر، مجازات مرا تشديد كردند و با احتساب دو ماهي كه قبلاً زندان رفته بودم، در تاريخ 15/1/1347 به سه ماه حبس محكوم شدم. آيتالله مشكيني كه در آن هنگام در حال تبعيد در مشهد به سر ميبرد، براي اطلاع از نتيجه دادگاه، به محل دادگاه ارتش مشهد آمد. هنگامي كه چشمش به من افتاد كه دستبند بر دست داشتم، بياختيار اشك در چشم او حلقه زد. در اين حال با ايشان خداحافظي كردم. سپس مرا با دستبند، پياده به زندان شهرباني مشهد بردند.
كثرت زندانيان به حدي بود كه براي خوابيدن به هر كس، حدود دو وجب بهصورت عرضي، جا براي خوابيدن ميدادند، براي من همين مقدار هم جا نبود. شخصي بود كه به او آقاي حسني ميگفتند و بهجرم كشتن يك پاسبان كه ظاهراً اعلاميه آيتالله ميلاني را پاره كرده بود، در بازداشت به سر ميبرد، او جاي خودش را به من واگذار كرد و سه، چهار شب من در آن بند مهمان بودم، سپس مرا به زندان موقت منتقل كردند كه مقدمات تأليف ميزانالحكمه در همين زندان فراهم شد.
فصل ششم: سفر به عراق
حدود يك سال پس از محكوميت در دادسراي نظامي مشهد، مرا براي رسيدگي مجدد به همان پرونده، در تاريخ 4/10/1345 به دادگاه تجديد نظر دعوت كردند.
من به تصور اينكه مدت زندان در دادگاه دوم تمديد خواهد شد، براي آنكه در جلسه دادگاه شركت نكنم، تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به نجف بروم.
از آنجا كه از طريق معمولي اين سفر امكانپذير نبود، ناچار ميبايست از راه غيرمجاز وارد عراق شوم؛ اما هزينه سفر را نداشتم.
يكي از دوستان به نام آقاي حاج جواد زند، بدون اينكه من چيزي از او بخواهم، وقتي متوجه شد كه من ميخواهم به عراق بروم، حدود 300 تومان براي من آورد. مبلغ كمي هم پدرم داد و در مجموع حدود 500 تومان پول براي اين سفر جور شد. با قطار به خرمشهر آمدم، چند روزي را در مدرسه آقاي قائمي در آبادان به سر بردم.
به پيرمردي كه زائران عتبات را بهصورت غيرمجاز به عراق ميبرد، حدود 400 تومان دادم و او مرا با شماري زن و مرد كه ميخواستند به صورت غيرمجاز به عتبات بروند، با بلم از آب رودخانه عبور داد و به آن طرف مرز رساند. حدود 9 روز ما را از اين منزل به آن منزل ميبرد و مخفي ميكرد، دوران بسيار سختي بود. همه به ستوه آمده بودند، شايد اگر ميدانستم عبور از مرز به صورت غيرمجاز با اينهمه مشكلات روبهرو است، اقدام نميكردم. در عين حال به نظر ميرسيد كه تحمل من بيش از ساير زائران است. يكي از زائران همراه، مرحوم آقاي مصطفي زماني (نويسنده) بود.
روزهاي آخر او هم خيلي عصباني و ناراحت به نظر ميرسيد. يك روز صبح كه بيش از هر روز ديگر زائران اظهار ناراحتي ميكردند، همه زائران را بر دو ماشين كه به آن ماشين كبريتي ميگفتند سوار كردند و با رشوه دادن به پاسگاهها، از بيراهه ما را به نجف منتقل كردند.
نزديك غروب آفتاب بود كه به نجف رسيديم، با ديدن بارگاه نوراني اميرالمؤمنين (عليهالسلام) رنجهاي سفر به فراموشي سپرده شد.
زندگي در مدرسه آخوند
تنها كسي را كه در نجف ميشناختم، شخصي بود به نام آقاي شيخ حسن كه قبلاً در مدرسه فيضيه كتاب فروشي ميكرد و براي تحصيل به نجف رفته بود. آشنايي من با او به دليل ارتباط او با شاگردان مرحوم شيخ رجبعلي خياط بود. ميدانستم كه او در مدرسه آخوند زندگي ميكند، از اين رو پس از ورود به نجف به حجره او رفتم. خداي او را رحمت كند، مقدمات اقامتم را در آن مدرسه فراهم كرد. چند ماهي در حجره يكي از ساكنين آن مدرسه كه منزلي هم در بيرون داشت، زندگي كردم. ميگفتند او از زمان مرحوم آيتالله سيد ابوالحسن اصفهاني در نجف مشغول تحصيل بوده است، اما هنوز شرح معالم آقاي اعتمادي را مطالعه ميكرد و به درس خارج يكي از مراجع بزرگ ميرفت!
روزي به او گفتم: «چرا شما به ايران نميرويد تا خدمتي بكنيد، لااقل ميتوانيد براي مردم يك روستا مسئله بگوييد، تا كي ميخواهيد درس بخوانيد؟!»
او در پاسخ گفت: «من علم را فينفسه دوست دارم و اما مسئله گفتن براي مردم، هركس سؤالي دارد بيايد در خانهام بپرسد!»
البته پس از حدود دو ماه او عذر مرا خواست، و من به حجره آقاي متقي كه در طبقه فوقاني آن مدرسه بود، منتقل شدم.