پرژینسکی متبسم، با زیرکی خاصی گفت:
«رئیسجمهور از این شورا خواسته است که درباره حمله به ایران اعلام نظر کند. من با نظر ژنرال برای یک جنگ تمام عیار موافقم اما معتقدم که باید مقدمات این کار فراهم شود. ضمنا باید ببینیم چقدر میتوانیم روی دوستانمان در ایران حساب کنیم.»
ژنرال با خود فکر کرد، رئیسجمهور - کارتر- هم به جنگ فکر میکند. این قضیه خیلی طبیعی بود. رئیسجمهور در آستانه انتخابات دوباره قرار داشت و شواهد میگفت که محبوبیت او در حال حاضر به مراتب کمتر از رقیبش رونالد ریگان از حزب جمهوریخواه است و اگر او به عنوان رئیسجمهوری کاری کند که باعث غرور آمریکاییها شود، چه بسا بتواند این چند ماه باقی مانده به انتخابات را بدون دغدغه سپری کند.
ترنر گفت:
«ما در حال حاضر بیشتر از شش هزار جاسوس در ایران داریم که عدهای از آنها عرب و تبعه کشورهای مختلف هستند. بیشترشان تحت پوشش فعالیتهای تجاری و صنعتی کار میکنند.»
به نظر ژنرال این رقم کمی اغراقآمیز آمد، ترنر ادامه داد:
«علاوه بر این افراد، فقط در دهه 1970 بیشتر از دوازده هزار و هفتصد و شصت افسر ایرانی در آمریکا تحت تعلیم بودهاند که بیشتر آنها برای تشکیل ستون پنجم واجد شرایط هستند. ضمن این که صرف نظر از وجود اکثر ژنرالهای ارتش که سلطنتطلب میباشند، خوشبختانه رژیم آیتالله خمینی دردرون خودش مخالفان و دشمنانی از بعضی تشکیلات و سازمانها مثل مجاهدین خلق و کمونیستهایی دارد که اطلاعات آنها برای ما بسیار سودمند خواهد بود...»
ژنرال با هوشیاری گفت:
«آقای ترنر، شما خوب میدانید که طرف حساب ما جاسوسها و افسرهای آموزش دیده و مأموران ساواک یا اعضای سازمان مجاهدین نیستند ما با تعدادی دانشجوی افراطی روبهرو هستیم.»
ترنر چشمهایش را تنگ کرد و با غرور مخصوص مأموران سیا جواب داد:
«میتوانیم به بسیاری از آنها وعده زندگی یک میلیونر را که در اوج رفاه و آسایش در جزایر جنوب سکونت دارد، بدهیم. همکاری آنها بیش از آنچه به نظر میآید ساده است. در نزد سیا این اصل مسلمی است که شخص هر چه هوشیارانهتر و آرامتر گرایشهای وطنپرستانه داشته باشد، به مراتب مشکلتر قابل نفوذ و جذب شدن است. ولی...»
ترنر مکث کرد تا اثر حرفهایش را بر چهره تکتک افراد ببیند. براون درباره ترنر اندیشید:
«این دریاسالار بازنشسته چه خوب با وظیفهاش آشنا است.»
ترنر با اعتماد به نفس بسیاری سخن میگفت. اعتماد به نفساش قابل درک بود، او که همدوره رئیسجمهور در آکادمی نیروی دریایی بود، توسط کارتر بر مسند ریاست سازمان سیا تکیه زده بود و با کنار گذاشتن بسیاری از نیروهای قدیمی، سازمان را به طور کامل در خدمت کارتر قرار داده بود.
ترنر ادامه داد:
«ولی، برای گرایشهای تند و متعصبانه قضیه کاملا متفاوت است. تعصب افراطی در مواجهه با مشکلات زودتر فرسوده و خسته میشود و این خود موجب میشود که اشخاص مبتلا به آن، آمادگی به خصوصی برای پذیرش ناز و نوازشهای معمول ماموران سیا را که به اشکال مختلف انجام میگیرد، داشته باشند. به هر حال، با توجه به تعداد افرادی که میتوان به همکاری واداشت از نظر حرفهای هر یک از این دانشجویان بالقوه یک مامور محسوب میشود، مگر عکس آن ثابت شود، بله! با توجه به این مسئله طبعا ما عده زیادی مامور خواهیم داشت.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«مگر عکس آن ثابت شود.»
توضیحات ترنر برای همه افراد حاضر قابل فهم بود. طی سالهای طولانی ماموران سیا زیر پوشش ماموران عراقی، لیبیایی، ایرانی و با خیلی از تابعیت مختلف در ایران مشغول فعالیت بودند و استفاده از این پوشش هنوز هم مقدور بود. آنها میتوانستند مناسبترین افراد را انتخاب کنند و احیانا در صورت بروز واکنشهای ناخوشایند از طرف دانشجوها، بلافاصله آنها را به قتل برسانند. در آن لحظه همه حس میکردند، وجود سیا اگرچه ترسناک اما دلگرمکننده است.
چند روز بعد نتیجه جلسات اینطور به اطلاع کارتر رسید:
«شورای امنیت ملی با نظر شما مبتنی بر جنگ مخالف نیست.»
و صبح روز یازدهم روزنامههای آمریکا از قول کارتر نوشتند:
«هیچگونه تصمیمی برای جنگ گرفته نشده است. آمریکا به دنبال مذاکره و راه حلهای مسالمتآمیز است.»
* * *
غروب پانزدهم نوامبر 1979 بود. سرهنگ چارلی بکویث در مقر نیروهای ویژه دلتا اخبار روزنامههای رویتر و آسوشیتدپرس درباره اشغال سفارت آمریکا در ایران را مطالعه میکرد. در مقر فرماندهی «دلتا» این احساس وجود داشت که نیروی دلتا در این ماجرا بالاخره نقشی خواهد داشت. تلفن یک ساعت قبل سرگرد باکشات که ده روز قبل به عنوان رابط نیروی دلتا به بخش عملیاتی نیروهای ویژه نیروی زمینی فرستاده شده بود، چارلی را سخت به خود مشغول کرده بود. باکشات گفته بود:
«رئیس من میآیم که با شما صحبت کنم. آنها مرا با یک هواپیمای تی-39 به آنجا خواهند آورد.»
به طور معمول هر رفت و آمدی از پراگ به پایتخت با یک هواپیمای 737 پیدمونت انجام میشد، البته گاهی هم نیروی زمینی از یک هواپیمای کوچک استفاده میکرد اما آوردن باکشات با یک تی-39 که فقط برای بیرون بردن ژنرالها و نه سرگردها استفاده میشد، نشاندهنده مهم بودن مسئله بود.
آیا بالاخره واشنگتن تصمیم گرفته بود که از دلتا برای نجات جان گروگانها استفاده کند؟ تا آن لحظه سرهنگ اصلا به مشکلات اجرای این ماموریت فکر نکرده بود. اگر دلتا میخواست به تهران برسد، مسافت خیلی زیادی تقریبا یک هزار مایل، از کویر ایران باید طی میشد، بعد هم مسئله خود حمله بود. چطور ممکن بود در شهری که چهار میلیون نیروی دشمن داشت، به یک مجتمع ساختمانی که به شدت محافظت میشد، حمله کرد و از میان آن همه دشمن آن همه گروگان را به سلامت خارج کرد؟ سرگرد فکر کرد شاید مسئله دیگری در کار است و دلتا برای انجام ماموریت دیگری فرا خوانده شده است.
سرهنگ و باکشات سرانجام، همدیگر را در مرکز عملیات پایگاه هوایی پاپ ملاقات کردند.
باکشات خیلی جدی گفت: «میدانید رئیس! در ستاد مشترک همه برای نجات جان گروگانها ابراز تمایل میکنند اما در بعضی موارد ترس برشان داشته. من چیزهای احمقانهای شنیدهام که بعضی از آنها به دلتا هم مربوط میشود. بعضی از افراد فکر میکنند که ما میتوانیم با چتر در حومه تهران فرود بیاییم و مانند تروریستها با یک اتومبیل به سفارت برویم. رئیس! قبل از اینکه آنها ما را مسئول کار احمقانهای بکنند، لازم است شما به ستاد مشترک بروید و جلوی گسترش بعضی از این افکار را بگیرید.»
سرهنگ گفت:
«اما من فکر نمیکنم رئیسجمهور جرات چنین کاری را داشته باشد. من کارتر را مرد قاطعی نمیبینم.»
سرهنگ این حرف را با اطمینان میگفت. او از رئیسجمهور دلخور بود. وقتی رئیسجمهور سربازان آمریکایی را که برای فرار از اعزام به ویتنام به کانادا رفته بودند، با فرمان عفو عمومی بخشیده بود، او از کارتر دلخور شده بود. وقتی هم که رئیسجمهور تعدادی از افراد باتجربه سازمان سیا را مجبور به ترک سازمان کرد، از او بیشتر عصبانی شد.
سرگرد باکشات جواب داد:
«در هر حال من تایید غیر رسمی برای انتقال دلتا را به یک پایگاه آموزشی امن در بخش شمالی کشور گرفتهام. شما امشب یا فردا صبح اطلاعات بیشتری در این مورد از واشنگتن دریافت خواهید کرد.»
سرهنگ با تردید گفت:
«خب! صبر میکنیم. اگر دستور انتقال دلتا از پراگ صادر شود، مسئله جدی خواهد بود. آن وقت من در این باره فکر
میکنم.»
پاورقي كيهان - ۲۰ / ۶ ۰ / ۱۳۹۴