گلوله باران شهر بیدفاع (۸ ۶)
پرواز 655
تانكهاي عراقي خيابان به خيابان پيش ميآمدند و گلوله باران شهر بيدفاع خرمشهر ادامه داشت. گروهي ميجنگيدند و گروهي خانوادهها را از شهر بيرون ميبردند. زنها درحاليكه بچههاي بزرگتر را پشت سر يا جلوتر از خودشان ميبردند، كوچكترها را بر پشت ميبستند و بقچهها را روي سر گذاشته و در حال ترك شهر بودند، مبهوت كنار پل ايستادهام و خروج آدمها را تماشا ميكنم، در ميان جمعيت هراسان كه بيشترشان با پاي پياده ميروند، چشمم به پسربچهاي كوچك و سرگردان ميافتد، پسرك درحاليكه مدام چهرهاش نگران و نگرانتر ميشود، بهصورت عابرين خيره ميشود، گويا انتظار دارد، چهرهاي آشنا ببيند، شايد مادر يا خواهري كه او را گم كردهاند.
مردم ناشناس از مقابل چشم پسرك عبور ميكردند و او عاقبت به گريه افتاد. اين صحنه بيش از تحملم تأثر برانگيز بود. از خودم پرسيدم: «پس چرا هيچكس كودك را در آغوش نميگيرد و نميبرد؟» نزديك كودك كه رسيدم، ناگهان پاسخ سؤالم را پيدا كردم. اگر مادرش او را گذاشته و براي كاري بازگشته باشد، چطور بايد او را از ميان اين همه آواره پيداكند. شايد هماو گم شده بود. كنار كودك ايستادم، حالا من و او هر دو سرگردان بوديم. اگر او را ببرم و بعد مادرش از راه برسد چه؟
همهمه فرياد درهم مردم مرا به خود آورد:
ـ زود باشيد! تانكها دارند ميآيند!
راست ميگفتند، صداي شليك تانكها از خيلي نزديك ميآمد، اسلحه را روي دوشم انداختم و دل به دريا زدم و كودك را بغل كردم و دنبال چند نفري دويدم.
- خانم! آقا! اين بچه چند ساعت است كه خانوادهاش را گم كرده، با خودتان ببريد! ببريد عقب تحويل نيروهاي هلالاحمر بدهيد! من سربازم،...
به سومين زني كه اين را ميگويم كودك را از آغوشم ميگيرد و سراسيمه از من دور ميشود. بلافاصله پشيمان ميشوم، شايد در اين بلبشو كودك ديگر خانوادهاش را هرگز پيدا نكند اما بعد به خودم دلداري ميدهم، دستكم اينگونه زنده ميماند.
***
به سمت اهواز عقب نشيني ميكنيم، خانوادهها بار و بنه و وسايلشان را گذاشته و به شهرهاي اطراف پناه ميبرند، خرمشهر خيلي زود سقوط ميكند، نيروي پشتيباني نيست و خيلي از رزمندهها با حمله تانكهاي عراقي قتل عام ميشوند. در اهواز نيروها دوباره شكل گرفتهاند و از شهر دفاع ميكنند، طي روزهاي بعد مساجد شهر انباشته ميشود از خوراكي و لباس و نامههايي كه نويسندههايش بهطور معمول زنها و بچهها بودند، يكي نوشته بود: «برادر بسيجي، برادر سرباز، برادر رزمنده، پدر من هم در جبهه است، اگر او را ديدي سلام مرا هم برسان.» آن ديگري پيرزني بود كه پسرش را در اولين روزهاي جنگ از دست داده بود اما به رزمندهها دلگرمي ميداد، دختر بچهاي هم نوشته بود كه كاش پدر او هم به جبهه ميرفت. نامهها خيلي كوتاه نوشته شده و در كيسههاي آجيل، روي در مربا، لابهلاي پتوها يا حتي به قوطيهاي كنسرو چسب شده بودند.
***
روز بيست و هفتم مرداد سال 1362 بعد از مدتها به خانه برگشتم. دو روز بعد عباس به جبهه رفت، وقتي ميرفت بغلش كردم، سوار قطار شد و برايم دست تكان داد. چند نفري كنار قطار با رزمندهها عكس گرفتند، تعداد رزمندهها آنقدر زياد بود كه خيلي زود بين آن همه دستي كه در هوا تكان ميخورد، دست عباس را گم كردم. وقتي جنگي پيش ميآيد، اغلب، جوانها به جبهه ميروند. بعضي از سر وظيفه و بعضي با ميل و رغبت خودشان. جنگ موضوعي از داستانهاي غمانگيز اما واقعي زندگي است كه بعضيها نقششان پررنگتر و بعضيها در حاشيه اين داستاناند. وقتي جنگ شد عباس هم براي رفتن داوطلب شد. گفت ديگران ميروند كه از كشور دفاع كنند، او هم بايد برود. اما مادر دلش نميخواست او برود. به نظر او همين كه عليرضا را گم كرده بود و من در جبهه بودم، كافي بود اما عباس راضي نبود همان طور بنشيند و رفتن ديگران را تماشا كند. خيلي از آنها كه به جنگ ميرفتند، واقعاً جوانتر از او بودند. بعضي از آنها حتي تا آن زمان با يك تفنگ واقعي شليك نكرده بودند. حداكثر آشنايي آنها با اسلحه، يك تفنگ ساچمهاي بود كه به احتمال زياد با آن پرندهاي را زده بودند اما باز هم با همه وجودشان طالب رفتن بودند.
جنگ چيزهاي زيادي به انسان ياد ميدهد. شليك يك گلوله واقعي، سوار شدن بر تانك، سينهخيز رفتن، راهپيمايي در حالي كه كلي چيز روي شانهات داري.
توي جنگ ياد ميگيري روي سنگها بخوابي، با آب باران تنت را بشويي، از ميان دندانهايت سوت بزني، دعا كني و زير نور فانوس وصيتنامه بنويسي. ياد ميگيري كه وصيت را در كدام جيب نگهداري تا وقتي همرزمها تو را مرده پيدا ميكنند، فوري آن را بردارند. ياد ميگيري تند و سريع اشهدت را بخواني، با صداي مسلسل و خمپاره به خواب بروي، ياد ميگيري در كنار دوستي بنشيني كه تشنه است و لحظهاي بعد وقتي صداي سوت خمپارهاي را ميشنوي دوستت را ميبيني كه ميافتد و ديگر تشنگياش مسئلهاي نيست.
چند كلمه عربي ياد ميگيري، شايد چندتايي هم فحش، اين كه چطور سرودي را دسته جمعي بخواني، نمازت را نشسته و حتي خوابيده ادا كني و بعضي وقتها هم غر بزني. هلهله عصبي را در اولين حمله ياد ميگيري. فشار دومين نبرد و بعد هم ميفهمي كه جنگ با چند نبرد تمام نميشود و بعد از آن جنگ و باز هم جنگ. ياد ميگيري كه چطور روي شانهات يك نفر را حمل كني كه تا آن لحظه حتي او را نديدهاي و تنها جيره آبي را كه برايت مانده به او بدهي. ياد ميگيري كه چطور اسير بگيري و خودت اسير نشوي.
ياد ميگيري براي باز كردن يك معبر پر از مين داوطلب شوي و روي مين ضدنفر بروي بدون آن كه لحظهاي ترديد كني.
گاهي هم وسط جنگ اين اتفاق ميافتد كه يك نفر مبهوت و دچار شوكي ناگهاني از ديدن چيزي يا حتي ترس از كشته شدن ميشود. در اين لحظه كارش تمام ميشود و ديگر نميتواند بجنگد و درست در همين زمان است كه گلوله ميخورد. گلوله به خودي خود براي آنها تا وقتي باعث مرگشان نشود، چيز بدي نيست. حتي تكليف آدم را با خودش روشن ميكند. يا ترس را در او ميكشد يا اين كه به آدم ميفهماند كه براي ماندن و جنگيدن به چيزي بيشتر از يك احساس ناگهاني نياز است. چيزي كه عباس آن را در خودش ميديد. موقع رفتن عباس، مادر گريه كرد. ميترسيد. ميترسيد كه بلايي سرش بيايد اما از حرف زدنش معلوم بود كه در دل به زنهايي كه تا چند فرزند و حتي همسرانشان به جنگ رفته بودند، غبطه ميخورد. با اين حال نميتوانست از احساسش دست بردارد.
***
هفته بعد از رفتن عباس، براي سفر به بوشهر با زليخا كلنجار ميروم. بعد از چانهزني زياد سرانجام راضي ميشود تا براي مدت كوتاهي به بوشهر بروم. براي پيدا كردن رضا به بوشهر ميرفتم. شادماني و دلتنگيام براي بوشهر، شهر نوجوانيام كماكان مثل قبل بود اما بعد از رسيدن به محله قديمي اين شادماني جايش را به اندوه داد. روي ديوار كوچه پر از عكس شهيد بود، برادرهاي رضا يعني عبدالله، امير و حسين را بين عكسها پيدا كردم. آن روزها توي هر خانهاي يك پرچم عزا بلند بود. كنار حجلهها نقل و شيريني ميگذاشتند، هم شادي بود و هم گريه. مردم براي دلتنگيهايشان گريه ميكردند چند حجله در ميان كوچه برپا بود، پيكر مطهر شهدا را تازه آورده بودند. زنگ زدم، در نيمه باز بود. به ياد نوجواني دلم خواست سرك بكشم، آن وقت شايد رضا را توي حياط و كنار حوض پيدا ميكردم.
زنگ را دوباره به صدا درآوردم.
جوابي نيامد.
در زدم، اين بار صداي زنانهاي پرسيد: «كيه؟»
صدا به نظرم دور آمد، به صداي بلند گفتم:
ـ آقا رضا تشريف دارند؟
پرسيد: «شما؟»
گفتم: «محمود، محمود آقا صابر!»
صداي جيغ كوتاهي آمد،
- خدايا اين ممكن نيست!
لحظاتي طول كشيد تا در باز شد. چادر سفيد گلدار يك زن از لاي در به چشم خورد. زن چادرش را روي صورتش كشيد و گفت:
- سلام برادر!
لبخندي روي لبهايم نشست.
«برادر!» اين كلمه را بسيار شنيده بودم. از وقتي انقلاب شده بود، مردم در كوچه و بازار و خيابان و جبهه و هر جايي همديگر را اين طور خطاب ميكردند.
گفتم: «سلام».
سرش را بلند كرد و گفت: «بفرماييد!»
مردم ناشناس از مقابل چشم پسرك عبور ميكردند و او عاقبت به گريه افتاد. اين صحنه بيش از تحملم تأثر برانگيز بود. از خودم پرسيدم: «پس چرا هيچكس كودك را در آغوش نميگيرد و نميبرد؟» نزديك كودك كه رسيدم، ناگهان پاسخ سؤالم را پيدا كردم. اگر مادرش او را گذاشته و براي كاري بازگشته باشد، چطور بايد او را از ميان اين همه آواره پيداكند. شايد هماو گم شده بود. كنار كودك ايستادم، حالا من و او هر دو سرگردان بوديم. اگر او را ببرم و بعد مادرش از راه برسد چه؟
همهمه فرياد درهم مردم مرا به خود آورد:
ـ زود باشيد! تانكها دارند ميآيند!
راست ميگفتند، صداي شليك تانكها از خيلي نزديك ميآمد، اسلحه را روي دوشم انداختم و دل به دريا زدم و كودك را بغل كردم و دنبال چند نفري دويدم.
- خانم! آقا! اين بچه چند ساعت است كه خانوادهاش را گم كرده، با خودتان ببريد! ببريد عقب تحويل نيروهاي هلالاحمر بدهيد! من سربازم،...
به سومين زني كه اين را ميگويم كودك را از آغوشم ميگيرد و سراسيمه از من دور ميشود. بلافاصله پشيمان ميشوم، شايد در اين بلبشو كودك ديگر خانوادهاش را هرگز پيدا نكند اما بعد به خودم دلداري ميدهم، دستكم اينگونه زنده ميماند.
***
به سمت اهواز عقب نشيني ميكنيم، خانوادهها بار و بنه و وسايلشان را گذاشته و به شهرهاي اطراف پناه ميبرند، خرمشهر خيلي زود سقوط ميكند، نيروي پشتيباني نيست و خيلي از رزمندهها با حمله تانكهاي عراقي قتل عام ميشوند. در اهواز نيروها دوباره شكل گرفتهاند و از شهر دفاع ميكنند، طي روزهاي بعد مساجد شهر انباشته ميشود از خوراكي و لباس و نامههايي كه نويسندههايش بهطور معمول زنها و بچهها بودند، يكي نوشته بود: «برادر بسيجي، برادر سرباز، برادر رزمنده، پدر من هم در جبهه است، اگر او را ديدي سلام مرا هم برسان.» آن ديگري پيرزني بود كه پسرش را در اولين روزهاي جنگ از دست داده بود اما به رزمندهها دلگرمي ميداد، دختر بچهاي هم نوشته بود كه كاش پدر او هم به جبهه ميرفت. نامهها خيلي كوتاه نوشته شده و در كيسههاي آجيل، روي در مربا، لابهلاي پتوها يا حتي به قوطيهاي كنسرو چسب شده بودند.
***
روز بيست و هفتم مرداد سال 1362 بعد از مدتها به خانه برگشتم. دو روز بعد عباس به جبهه رفت، وقتي ميرفت بغلش كردم، سوار قطار شد و برايم دست تكان داد. چند نفري كنار قطار با رزمندهها عكس گرفتند، تعداد رزمندهها آنقدر زياد بود كه خيلي زود بين آن همه دستي كه در هوا تكان ميخورد، دست عباس را گم كردم. وقتي جنگي پيش ميآيد، اغلب، جوانها به جبهه ميروند. بعضي از سر وظيفه و بعضي با ميل و رغبت خودشان. جنگ موضوعي از داستانهاي غمانگيز اما واقعي زندگي است كه بعضيها نقششان پررنگتر و بعضيها در حاشيه اين داستاناند. وقتي جنگ شد عباس هم براي رفتن داوطلب شد. گفت ديگران ميروند كه از كشور دفاع كنند، او هم بايد برود. اما مادر دلش نميخواست او برود. به نظر او همين كه عليرضا را گم كرده بود و من در جبهه بودم، كافي بود اما عباس راضي نبود همان طور بنشيند و رفتن ديگران را تماشا كند. خيلي از آنها كه به جنگ ميرفتند، واقعاً جوانتر از او بودند. بعضي از آنها حتي تا آن زمان با يك تفنگ واقعي شليك نكرده بودند. حداكثر آشنايي آنها با اسلحه، يك تفنگ ساچمهاي بود كه به احتمال زياد با آن پرندهاي را زده بودند اما باز هم با همه وجودشان طالب رفتن بودند.
جنگ چيزهاي زيادي به انسان ياد ميدهد. شليك يك گلوله واقعي، سوار شدن بر تانك، سينهخيز رفتن، راهپيمايي در حالي كه كلي چيز روي شانهات داري.
توي جنگ ياد ميگيري روي سنگها بخوابي، با آب باران تنت را بشويي، از ميان دندانهايت سوت بزني، دعا كني و زير نور فانوس وصيتنامه بنويسي. ياد ميگيري كه وصيت را در كدام جيب نگهداري تا وقتي همرزمها تو را مرده پيدا ميكنند، فوري آن را بردارند. ياد ميگيري تند و سريع اشهدت را بخواني، با صداي مسلسل و خمپاره به خواب بروي، ياد ميگيري در كنار دوستي بنشيني كه تشنه است و لحظهاي بعد وقتي صداي سوت خمپارهاي را ميشنوي دوستت را ميبيني كه ميافتد و ديگر تشنگياش مسئلهاي نيست.
چند كلمه عربي ياد ميگيري، شايد چندتايي هم فحش، اين كه چطور سرودي را دسته جمعي بخواني، نمازت را نشسته و حتي خوابيده ادا كني و بعضي وقتها هم غر بزني. هلهله عصبي را در اولين حمله ياد ميگيري. فشار دومين نبرد و بعد هم ميفهمي كه جنگ با چند نبرد تمام نميشود و بعد از آن جنگ و باز هم جنگ. ياد ميگيري كه چطور روي شانهات يك نفر را حمل كني كه تا آن لحظه حتي او را نديدهاي و تنها جيره آبي را كه برايت مانده به او بدهي. ياد ميگيري كه چطور اسير بگيري و خودت اسير نشوي.
ياد ميگيري براي باز كردن يك معبر پر از مين داوطلب شوي و روي مين ضدنفر بروي بدون آن كه لحظهاي ترديد كني.
گاهي هم وسط جنگ اين اتفاق ميافتد كه يك نفر مبهوت و دچار شوكي ناگهاني از ديدن چيزي يا حتي ترس از كشته شدن ميشود. در اين لحظه كارش تمام ميشود و ديگر نميتواند بجنگد و درست در همين زمان است كه گلوله ميخورد. گلوله به خودي خود براي آنها تا وقتي باعث مرگشان نشود، چيز بدي نيست. حتي تكليف آدم را با خودش روشن ميكند. يا ترس را در او ميكشد يا اين كه به آدم ميفهماند كه براي ماندن و جنگيدن به چيزي بيشتر از يك احساس ناگهاني نياز است. چيزي كه عباس آن را در خودش ميديد. موقع رفتن عباس، مادر گريه كرد. ميترسيد. ميترسيد كه بلايي سرش بيايد اما از حرف زدنش معلوم بود كه در دل به زنهايي كه تا چند فرزند و حتي همسرانشان به جنگ رفته بودند، غبطه ميخورد. با اين حال نميتوانست از احساسش دست بردارد.
***
هفته بعد از رفتن عباس، براي سفر به بوشهر با زليخا كلنجار ميروم. بعد از چانهزني زياد سرانجام راضي ميشود تا براي مدت كوتاهي به بوشهر بروم. براي پيدا كردن رضا به بوشهر ميرفتم. شادماني و دلتنگيام براي بوشهر، شهر نوجوانيام كماكان مثل قبل بود اما بعد از رسيدن به محله قديمي اين شادماني جايش را به اندوه داد. روي ديوار كوچه پر از عكس شهيد بود، برادرهاي رضا يعني عبدالله، امير و حسين را بين عكسها پيدا كردم. آن روزها توي هر خانهاي يك پرچم عزا بلند بود. كنار حجلهها نقل و شيريني ميگذاشتند، هم شادي بود و هم گريه. مردم براي دلتنگيهايشان گريه ميكردند چند حجله در ميان كوچه برپا بود، پيكر مطهر شهدا را تازه آورده بودند. زنگ زدم، در نيمه باز بود. به ياد نوجواني دلم خواست سرك بكشم، آن وقت شايد رضا را توي حياط و كنار حوض پيدا ميكردم.
زنگ را دوباره به صدا درآوردم.
جوابي نيامد.
در زدم، اين بار صداي زنانهاي پرسيد: «كيه؟»
صدا به نظرم دور آمد، به صداي بلند گفتم:
ـ آقا رضا تشريف دارند؟
پرسيد: «شما؟»
گفتم: «محمود، محمود آقا صابر!»
صداي جيغ كوتاهي آمد،
- خدايا اين ممكن نيست!
لحظاتي طول كشيد تا در باز شد. چادر سفيد گلدار يك زن از لاي در به چشم خورد. زن چادرش را روي صورتش كشيد و گفت:
- سلام برادر!
لبخندي روي لبهايم نشست.
«برادر!» اين كلمه را بسيار شنيده بودم. از وقتي انقلاب شده بود، مردم در كوچه و بازار و خيابان و جبهه و هر جايي همديگر را اين طور خطاب ميكردند.
گفتم: «سلام».
سرش را بلند كرد و گفت: «بفرماييد!»
پاورقي كيهان - ۳۱ / ۰۲ / ۱۳۹۵