از زمانی که خود را شناخت آوای مبارزه و شعار و راهپیمایی به گوشش رسید. همان روزها که مردم در هر شهر و دیار در پی نابودی و سرنگونی طاغوت بودند. لذا گوشت و پوستش با مبارزه در مقابل نامردی و سلطه آمیخته شد. تا اینکه صدای ناقوس نامیمون جنگ نیز به گوش رسید. دیگر تاب نیاورد و به هر زحمت و با هر حربهای که بود؛ علی رغم جسم نحیفش خود را به میدان مبارزه رساند. تا میتوانست از خود رشادت نشان داد و در نهایت در 15 سالگی به اسارت نیروهای دشمن بعثی درآمد. سختیهای بسیاری را متحمل شد؛ اما هیچگاه دست از ایمان و اعتقاد به راه مقدسی که در پیش گرفته بود، برنداشت. سینه او اکنون گنجینه اسرار بسیاری از آن روزهاست. جانباز 50 درصد و آزاده، مختار افروغ میهمان این هفته صفحه فرهنگ و مقاومت است و از روزهای پرافتخار مبارزه در جبهه و لحظات پرملال اسارت برایمان میگوید...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
مختار افروغ، متولد 1346 و اهل رابُر روستای گنجان هستم. مدت 8 سال در اسارت بودم. دارای فوق دیپلم ادبیات، جانباز 50 درصد و برادر شهید احمد افروغ هستم. او در منطقه مهران به شهادت رسید. قبل از اسارت عضو سپاه پاسداران و لشکر ثارالله بودم و به سپاه راهبرد رفتم. 30 اسفند 84 بازنشسته شدم و در حال حاضر مداحی و روضهخوانی میکنم.
چگونه و چه زمانی از آغاز جنگ با خبر شدید؟
اول راهنمایی بودم که انقلاب شد و کلاس دوم و سوم راهنمایی بودم که جنگ آغاز شد. در 14 سالگی به جبهه رفتم. برادر بزرگم که متولد 1338 بود از اوایل جنگ به کرخه نو رفت و بعد از سه ماه برگشت.
چند نفر از دوستانم که از نظر جثه از من بزرگتر بودند به جبهه رفتند و وقتی برگشتند برایمان از حال و هوای جبهه تعریف کردند. من علاقه زیادی به جبهه رفتن داشتم به همین دلیل عضو پایگاه بسیج شدم. عصرها از ساعت چهار تا شش در سپاه به آموزش دیدن مشغول بودم؛ همه کسانی که آموزش میدادند به شهادت رسیدند.
از آبان 1361 میخواستم به جبهه بروم اما به خاطر سن کم، مرا اعزام نمیکردند. اما من تلاش میکردم بروم. سردار کرمی فرمانده سپاه رابُر بود که بعد از آن به کرمان آمد. ایشان هم میگفت: 1 سال سنت بیشتر شود که از نظر جثه بزرگتر شوی، آنگاه اعزام میشوی. من گفتم: مرا به آموزش بفرستید، قول میدهم به جبهه نروم. بنابراین من را برای آموزش، از رابُر به کرمان اعزام کردند. 14 آذر 1361 به پادگان شهید بهشتی رفتم. آن زمان وضعیت پادگان به این شکل نبود؛ چند سوله سرد داشت و امکانات رفاهی موجود نبود. 1500 نفر از سراسر استان برای اعزام آمده بودند که در نهایت در زمان اعزام 600 نفر اعزام شديم. خیلیها از سختی تاب نیاوردند؛ هوا سرد بود، لباس مناسب وجود نداشت، غذا کم بود و تنها کسانی که تاب مقاومت داشتند میماندند. در نهایت اعزام شدیم.
چون قدم کوتاه بود، یک کفش با پاشنه بلندتر پوشیدم و زیر لباسهایم چند لباس پوشیدم که درشتتر به نظر بیایم. یکی از دوستان گفت: اگر با این وضع بری، موقع سوار شدن بهت اجازه نمیدن بری، من به جای تو میرم و دوباره به بهانه جا موندن وسیله بر میگردم و به جای خودم میرم بالا. من از گوشه و کنار از طریق بوفه وارد قطار شدم و خودم را پنهان کردم تا دیده نشوم. بچهها سوار شدند. همان دوست رزمنده ما، که الان مرحوم شده، خودش را به جای من جا زد. اعزام شدیم. پس از آن به قم رفتیم و از آنجا قطار عوض شد و به اهواز رفتیم. در شرکت پیروز اهواز آموزش دیدیم. پس از آن ما را برای آموزش، به دشت آزادگان فرستادند. آنجا یکی از همشهریهایم را دیدم. نزد رضا عباسزاده، فرمانده گردان 410 ویژه شهدا رفتم. موقع اذان شد، اذان گفتم. پرسید بچه کجایی؟ گفتم: کرمان. گفت: به به همشهری قاسم سلیمانی هستید. حاج قاسم خیلی از صدای من خوشش آمده بود. وقتی پدرشان از دنیا رفته بود، در مراسم پدرشان قرآن و اذان خواندم. حاج قاسم گفت: آقای افروغ ما را یاد آن روزها انداختید. آن زمان سعی میکردم در جبهه جای خود را ثابت کنم. دعا میخواندم و کم نمیآوردم. آموزش شروع شد، اگر به من ژ-سه میدادند و میگفتند: باید با کوله پشتی بدوی، میدویدم. من بچه روستا بودم و بدن ورزیدهای داشتم و در سختی بزرگ شده بودم. با کوله پشتی بر پشت و با اسلحه و با پوتین شماره 35 که برایم خریده بودند میدویدم. البته بقیه پوتینها بزرگ بودند، این پوتین را برایم خریدند. فرمانده گردان شهید رضا عباسزاده و فرمانده گروهان شهید عبدلی بودند و بعد شهید سردار علی بینا به جای ایشان آمد.
هر روز قبل از اذان صبح از خواب بیدار میشدم، وضو میگرفتم، بلندگو را بر میداشتم و اذان میگفتم. هنگام نماز هم به عنوان مکبر میایستادم. شهید علی بینا میگفت: دوستان از آقای افروغ یاد بگیرید، با این جثه کوچک چه کارهایی انجام میدهد. وقتی که سوت اول را میزد، من در صف گروهان، برای انجام کارهای صبحگاهی آماده بودم. وقتی عملیات والفجر مقدماتی انجام شد، لشکر ثارالله پشتیبان لشکر یزد و اصفهان بود. تا جنگل اعمقرن رفتیم که گفتند عملیات لو رفته و بعضی از نیروها اسیر شدهاند. به خاطر همین ما را وارد عمل نکردند و گفتند: میتوانید به مرخصی بروید.
حاج قاسم صحبت کرد و گفت: اگر کسی میخواهد به مرخصی برود مشکلی نیست؛ چون ما باید برای عملیات بعدی آماده شویم و از آنجا، یعنی از ذلیجان نزدیک بستان، به دشت عباس رفت. آنجا مقر لشکر ۲۱ حمزه بود و ما به زیارتگاه امامزاده عباس مشرف بودیم. منطقه عملیات در فتح المبین آنجا بود و بعضی ازتانکهای خودمان هنوز در منطقه بودند. ما در آنجا مستقر شدیم و تا عملیات والفجر1 همانجا آموزش دیدیم.
تعریف شما به عنوان یک جانباز و رزمنده و ایثارگر از هشت سال دفاع مقدس چیست؟
دفاع مقدس را میتوان در یک مقیاس کوچک، با روز عاشورا مقایسه کرد. جنگ ما یک حماسه عظیم، در کنار انقلاب بود؛ چون ما در ابتدای انقلاب قرار داشتیم و دگرگونی تازه اتفاق افتاده بود.
همانطور که امام فرمودند جبهه به یک کارخانه انسان سازی تبدیل شد. کسانی که در جبهه حضور پیدا میکردند جوان بودند و شور جوانی داشتند؛ اما همه اینها را کنار گذاشتند و تحت دفاع از دین، اسلام و کشور، به جبهه رفتند. جوانان آن زمان مانند جوانان امروز بودند. جوانان آن زمان تافته جدا بافته از جوانان دیگر نبودند، مانند همین جوانان بودند. ما هم نوجوانی و جوانی داشتیم و کارهایی انجام میدادیم؛ اما وقتی جنگ شد بعضی از شیطنتها جمع و مختصر شد و به افراد نماز خوان، دعا خوان و نمازشبخوان تبدیل شدیم. همه ما در یک صف قرار گرفتیم و هر کس در این صف قرار میگرفت، مانند بقیه میشد. شهدا، نمازها و فرماندهها، روی افراد دیگر تاثیر میگذاشتند.
بعضی از جوانها شور و نشاط جوانی داشتند؛ اما برای جنگ علیه دشمن، در صف مردان دیگر قرار میگرفتند. بعضی از روزها ۲۴ ساعت غذای مختصری چون نانخشک برای خوردن وجود داشت. هرکسی وارد جبهه میشد تغییر پیدا میکرد. جبهه به معنای واقعی کلمه، یک کارخانه انسان سازی بود.
تصویر فراموش نشدنی شما از جبهه چیست؟
در یکی از عملیاتها وقتی وارد عمل شدیم، دیدم که آرپیجی از سمت دشمن به سوی من و دوستم پرتاب شد. آن آرپیچی به سر یکی از دوستانم که اهل جیرفت بود، برخورد کرد. سر او از گردن قطع شد و ۱۰ متر بدون سر میدوید و روی زمین افتاد، در حالی که پاهایش تکان میخورد.
در مورد دیگری، یکی از نیروها به سنگر دشمن رفت. سنگر کمین عراقیها در زمین بود و شبها با رگبار، به سوی نیروهای ما شلیک میکرد. این فرد اهل هنزای بابل بود؛ شهید محمد علی عبدی که سالها مفقودالاثر بود و پیکر او را سال 75 آوردند. گفت: افروغ این عراقی نامرد خیلی از نیروها رو شهید میکنه، باید برم اونو خاموش کنم. وقتی نارنجک راانداخت، آنها رگبار را به سویش گرفتند، شهید افتاد و آن سنگر با تیربار منفجر شد.
آیا در جنگ الگوی خاصی داشتید؟
شهید عبدلیزاده بچه رفسنجان و فرد بسیار مخلصی بود. من در ابتدای جوانی بودم و هنوز خیلی اهل نماز شب نبودم. شهید عبدلیزاده به من گفت: تو که زود از خواب بیدار میشی، نماز شب هم بخون. وقتی اسیر شدم 22 روز از 15 سالگیام میگذشت. در زمان اسارت این نماز را میخواندم.
به طور مداوم دعا و ذکر میخواند و میگفت: آقای افروغ هر جا گیر افتادی ذکر «فاطمه (س) اغیثینی»؛ یعنی «یا فاطمه (س) من را نجات بده» را بخوان و به دیگران هم بگو. هر جا تو زندگی مشکل پیدا کردی، به حضرت زهرا (س) توسل کن. من وقتی که زیر باران تیر قرار میگرفتم به یادش میافتادم و این ذکر را میگفتم. این ذکر در اسارت به من خیلی کمک کرد. من سه بار در صف اعدامیها قرار گرفتم؛ اما من را اعدام نکردند. وقتی از اسارت برگشتم دنبال عبدلیزاده را گرفتم که از شهادتش به من خبر دادند.
در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
عملیات والفجر مقدماتی دو مرحله بود؛ 18 و 21 بهمن 61؛ اما وارد معرکه جنگ نشدیم. مجروحها و شهدا را عقب برگردانیم.
چه زمانی جانباز شدید؟
فروردین 1362 جانباز شدم. 14 آذر 61 از کرمان اعزام شدم و تا اول شهریور 69 برنگشتم. چهار ماه جبهه بودم و بعد از سه ماه گفتند: هر کدام از نیروها میتواند 45 روز به مرخصی برود. من نرفتم، گفتم از عملیات که برگشتم، اگرخدا عمری داد، به مرخصی میروم. اما اسیر شدم و تا سال 69 به کرمان برنگشتم. در آن چهار ماه به شهرک زبیدات، شرهانی و شمال فکه رفتیم. لشکر ثارالله(ع)، لشکر فجر و امام حسین(ع) عملکننده بودند. لشکر فجر نتوانست آنچنان به لشکر ثارالله دست بدهد. لشکر امام حسین خط اول را شکست؛ اما خط دوم موانع زیادی داشت و نمیتوانستیم وارد شویم. لشکر ثارالله حمله را از خط اول عراق شروع کرد. در تصرف خط دوم عراق، معبر باز نبود. بچههای تخریب دنبال عراقیها که در حال فرار بودند، نوار شبنما انداختند تا نیروها عبور کنند.
لشکر ثارالله با فرماندهی شهید علی بینا حدودا 400 نفر بودیم. خبر محاصره ما به خیلی از نیروهای ارتشی که برای همراهی آمده بودند، رسید و آنها به عقب برگشته بودند. تا 8 صبح خط بین ما و عراق باز بود. ساعت 10 تماس گرفتند که شما در محاصره دشمن هستید. حالا یا میتوانید مقاومت کنید یا راهی باز کنید. علنا گفتند: همه چیز تمام است. تا غروب آفتاب جنگیدیم. اکثر نیروها شهید و بسیاری مجروح شدند و در کانالها بودند. شهید محرابزاده اهل تهران و جانشین گردان بود که بر اثر اصابت گلوله به پیشانی به شهادت رسید. یکی از فرماندهان گردان که بچه اصفهان بود، اسیر شد. ما در یک کانال با عراقیها درگیر بودیم. توپخانه ایران شلیک میکرد و فکر میکرد همه آنها که در کانال هستند، نیروهای دشمنند. اما بعثیها میدانستند ما ایرانی هستیم و شلیک میکردند؛ از دو طرف شلیک میشد. انبار مهمات عراق منفجر شده و بسیاری از نیروهای ما به واسطه آن، به شهادت رسیدند. بسیاری از نیروهای مفقود الاثری که اکنون میآورند، از شهدای عملیات والفجر 1 هستند که در آن کانالها به شهادت رسیدند. گردانی از عراقیها وارد کانال شدند و رگبار گرفتند. بعضی از بچهها حاضر به اسارت بودند و دستانشان را بالا میگرفتند. من و طالبیزاده از بچههای رفسنجان و عباس ملازاده از بچههای زرند که آزاده است، فرار کردیم. معبر باز بود. مقداری از آنجا دور شدم یک دفعه احساس کردم پای من در حال سوختن است و گوشت پایم آویزان شده. در کنار سیم خاردار بودم. عراق خط دوم را هم گرفته بود و لشکر ثارالله کاملا در محاصره بود. از رو به رو چند عراقی تیراندازی میکردند و به سوی ما میآمدند. آنها در فاصله 200 یا 250 متری از ما قرار داشتند و بسیاری را به شهادت میرساندند. من به سمت سیم خاردارها رفتم تا عراقیها مرا دستگیر نکنند. میخواستم در معبر روی مین بروم و به شهادت برسم. ترکش به ران پای من برخورد کرد، شهادت را احساس کردم. جسم و جان دیگر برایم ارزش نداشت. میخواستم فرار کنم و خودم را نجات دهم. خون زیادی از دست داده بودم. بعثیها اطرافم را به رگبار بستند و من به سمت خط دوم عراق حرکت کردم. درنهایت مرا دستگیر کردند و دستانم را بستند. ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ بود. عکس امام خمینی، ۳۰ تومان پول و کارت شناساییام در جیبم بود. روی عکس امام نوشته بود: کاش من یک پاسدار بودم، امام خمینی. واژه امام خمینی را از روی عکس تشخیص دادند. یکی از آنها که سودانی بود، محکم با دست به گوش من زد. یکی دیگر از آنها نیز وقتی عکس امام را دید گفت: هیچ صحبتی نکن. سودانیها میخواستند ما را بکشند، میگفتند اینها «مجوس» هستند. به آنها گفته بودند که ایرانیها آتشپرست هستند. صدام با این حرف آنها را با خود همراه کرده بود و به آنها گفته بود ایرانیها میخواهند عراق عربی را بگیرند. سرباز سودانی قصد تیراندازی به سمت مرا داشت که یک عراقی متوجه شد و سلاح او را پرت کرد و رگبار به سمت آسمان گرفته شد. از ساعت ۱۰ شب تا ۵ بعد از ظهر آب نخورده بودم. دهانم باز نمیشد که چیزی بخورم. خون زیادی از دست داده بودم. وضع بدی داشتم. یک عراقی با آفتابه برای من آب آورد. پنج نفر از بچههای لشکر امام حسین(ع) را آوردند که با من شش نفر میشدیم. کوچکترین آنها من بودم. یک نفر دیگر هم جثه کوچکی داشت، اما آن ۴ نفر که به نظر فرمانده میآمدند، جثه بزرگ و ریش داشتند. یک بعثی به سمت ما آمد و شروع به فحش دادن کرد. دستور داد چشمان و دستهای ما را ببندند. ما را در کنار سیم خاردار و خاکریز قرار دادند. صدای گلنگدن را شنیدم. شهادتین را گفتم. یک دفعه یک نفر آرنجم را کشید. من و آن فرد ریزاندام را کنار کشیدند؛ اما آن چهار نفر را به شهادت رسانده و با لودر رویشان خاک ریختند.
از سختیهای اسارت برایمان بگویید؟
ما را با دو تن از زخمیهای خودشان به العماره بردند. دست و چشمهای ما را بستند. اسرا در آنجا زیاد بودند. فرمانده دسته ما نیز که زخمی شده بود، آنجا بود. از نیروهای شهر رابُر و کرمان نیز در آنجا بودند. حدود ۷۰ یا ۸۰ نفر از لشکر ثارالله اسیر شده بودند. چون من اذان میگفتم من را میشناختند، تا چشمشان به من افتاد گفتند: افروغ اسیر شد. زخمی بودم؛ لذا دستانم را گرفتند و عقب یک آمبولانس پرت کردند. بعثیها آب را به سمت دهان ما میآوردند و از آن عکس و فیلم میگرفتند؛ اما بعد از عکس گرفتن به ما آب نمیدادند و آن را روی زمین میریختند. یا شکلات به طرف دهان نیروها میبردند و زمانی که اسیر دهانش را باز میکرد، آن را در دهان خودش میگذاشت. یکی از بچهها که تیر به قلبش اصابت کرده بود در کنار من با ذکر یا حسین(ع) به شهادت رسید. در بین راه نیز یکی دیگر از نیروها به شهادت رسید. بعثیها او را در کنار یک پل که ۱۵ کیلومتر تا شهر العماره فاصله داشت بیرونانداختند.
محل اسارت شما کجا بود و چه شرایطی داشت؟
شش ماه اول را در اردوگاه موصل بودیم. وقتی که وارد شدیم روی در نوشته بود شما مهمانهای ما هستید؛ اما وقتی وارد شدیم، چند فرد با کابل و باتوم منتظرمان بودند. میگفتند: لباسهایتان را در بیاورید. روی لباسهای بچهها «یا حسین یا شهادت» و عبارات دیگر نوشته شده بود. ما آنها را درآوردیم. بعثیها پیرمرد و بزرگ و کوچک را مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
بعد از آن ما را به یک اتاق ۱۵ در ۲۰ بردند که به آن آسایشگاه میگفتند. یک روز به ما آب ندادند بعد از آنکه موهایمان را کوتاه کردیم ما را کنار یک شیلنگ آب بردند تا سرمان را بشوییم. ما تشنه بودیم و میخواستیم از آب بخوریم؛ اما بعثیها ما را کتک میزدند و میگفتند: لا تشرب. کف اتاق سیمان و شبهای موصل بسیار سرد بود. از من میپرسیدند: چرا با این سن کم به جبهه آمدی؟ من هم میگفتم: شما به کشور ما حمله کردید و ما برای دفاع آمدیم. خیلی ناراحت شدند.
پس از سه روز نان کوچکی به ما داده بودند و با کابل روی سرمان میزدند و میگفتند: بخورید در حالی که دهانمان قدرت جویدن نداشت.
آیا در دوران اسارت با خانواده مکاتبه داشتید؟
تا یک ماه مفقود الاثر بودیم؛ البته دوستانم خبر اسارتم را به خانوادهام داده بودند، اما پس از یک ماه به صلیب سرخ اجازه ورود به اردوگاه را دادند. بسیاری از افراد را از خرمشهر، تحت عنوان اسرای جنگی به آنجا آورده بودند. من ۸ سال در اسارت بودم؛ اما یک بار هم نتوانستم غذای کاملی در این اردوگاه بخورم. در این مدت به من اجازه دادند یک پیام سلامت را امضا کنم.
آیا در این مدت اقدام به فرار کردید؟
عراقیها اقدامات زیادی برای امن کردن موصل انجام داده بودند. موصل مانند یک قلعه بود. پشت آن ۴ متر بدون پنجره بود. اردوگاهها دو طبقه بودند و دور آن کانالهایی حفر کرده بودند. در کانالها مین، سیم خاردار و برق وصل کرده، داخل کانالها قیر ریخته بودند تا اسرا فرار نکنند. در آنجا سه در بزرگ و آهنی وجود داشت که دو سرباز با هیکل تنومند آن را باز و سه سرباز آن را میبستند. امکان فرار از موصل وجود نداشت.
سختترین لحظه اسارت برای شما چه زمانی بود؟
شنیدن خبر رحلت امام(ره) بدترین خبر در دوران اسارت من بود. یکباره تمام امیدمان ناامید شد. هر کس
هر جا بود حالش بد میشد. گفتند: رادیو ایران یک روز قبل اعلام کرده بود که امام بیمار است، برای ایشان دعا کنید. بعضی از بچهها که عرب زبان بودند، از طریق رادیوهای عراق متوجه این موضوع شدند. صبح روز بعد، رادیو اعلام کرد که از صبح تاکنون رادیوهای ایران قرآن پخش میکنند. ساعت ۹ رادیو خبر ارتحال را اعلام کرد. هر کسی هر جا بود با شنیدن خبر درگذشت امام روی خاک میافتاد. عراقیها ترسیده بودند و هیچ اقدامی نمیکردند.گریه میکردیم، خاک روی سر خود میریختیم و میگفتیم: این همه رنج کشیدیم، اسارت کشیدیم، شهید دادیم؛ اما امام رفت و مملکت به هم ریخته است. اما وقتی روز بعد، در مورد مقام معظم رهبری شنیدیم خوشحال شدیم.
شادی اسارت شما چه زمانی بود؟
از نظر اعتقادی زمانی که رهبر معظم انقلاب برای رهبری تعیین شدند و از نظر عاطفی زمانی بود که خبر آزادی اسرا را اعلام کردند.
چگونه فهمیدید میخواهید آزاد شوید؟ رفتار بعثیها تغییر نکرد؟
میگفتند: شما هنوز اسیر ما هستید. میگفتند: اگر ۱۵۰۰ نفر شما را هم بکشیم، دلمان خنک نمیشود. کسانی را به آنجا آورده بودند که خانوادههایشان در بصره اسیر بودند. یک نفر از آنها سه برادر اسیر کشته و یکی هم که خودش مامور بود. در اردوگاه فقط بعثیها بودند. بدترینها را برای ماموریت در آن اردوگاه انتخاب کرده بودند. گفته میشد که این سربازان از بین هزاران سرباز انتخاب شدند که قابل ارشاد نباشند.
زمان آزادیتان کی بود؟
اول شهریور ۱۳۶۹ وارد خاک ایران شدم. ۵ شهریور ۶۹ به کرمان رفتم و ششم شهریور وارد راهبرد شدم.
استقبال مردم چگونه بود؟ انتظار شما چگونه بود؟
ما این انتظار را نداشتیم. با توجه به اینکه مدت زمان زیادی در اسارت بودیم، فکر میکردیم حال و هوای پرشوری وجود نداشته باشد. وقتی وارد ایران شدم، عکس مقام معظم رهبری را دیدم، پاسدارها را با لباس سبز و آرم سپاه دیدم و خیلی خوشحال شدم. از خود بیخود شده بودم. به سجده افتادیم. این خاک مانند آغوش مادر است. در زمان اسارت یکی از بچهها یک تکه سنگ از کف رودخانه اروند رود آورده بود همیشه آن را نگاه میکردیم و به یاد خاک ایران آن را میبوسیدیم.
از لحظهای که خانواده به استقبال شما آمدند، بگوید؟
در کرمان، برادر همسرم که پاسدار بود، همراه برادرم که دو سال از خودم بزرگتر بود به استقبال من آمده بودند. من برادر همسرم را شناختم؛ اما برادرم که دو سال از خودم بزرگتر بود را نمیشناختم. وقتی اسیر شدم ۱۵ ساله و در زمان آزادی ۲۳ ساله شده بودم.
وقتی برادرم و برادر همسرم را دیدم، از آنها پرسیدم احمد(برادر دیگرم) کجاست؟ برادرخانممگریه کرد. پرسیدم احمد شهید شده؟ اشک در چشمانش سرازیر شد و گفت: بله. به شهادت رسیده. احوال مادرم را از برادرم و برادر همسرم پرسیدم، دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بود. وقتی به راهبرد رفتم، مادرم به سمت من آمد، پای مادرم را بوسیدم. مادرم خطاب به من گفت: خبر داری احمد شهید شده. گفتم بله. دختر 10 ساله و پسر 8 ساله برادرم را دیدم. گفتم: این کودکان چه کسانی هستند گفتند: بچههای احمد هستند.
چگونه روحیه و فرهنگ دفاع مقدس و روحیه شما و شهدا را به نسل بعد انتقال دهیم؟
عمل ما خیلی مهم است. چرا سردار سلیمانی آنقدر محبوب شد؟ او خود را با عمل ثابت کرد نه با گفتار. بعد از رحلت امام و آمدن مقام معظم رهبری، دولتها به شبیخون فرهنگی و فرمایشات آقا توجه نکردند. جوانان ما غیرتمند هستند؛ اما الگو ندارند. مسئولین ما باید از مکتب حاج قاسم درس بگیرند و در عمل، رفتار و جمعآوری اموال، ایشان را الگوی خود قرار دهند. ما باید به جوانان بها و کار بدهیم. متاسفانه تعدادی از افراد بعد از بازنشستگی، مجددا در محل کار خود مشغول به کار میشوند. ما باید الگوی جوانان باشیم. ما باید الگوی جبهه، اسارت خانواده شهدا و جانباز و پاسدار باشیم. جوانان باید بدانند عمل ما چگونه است و آنها را با عملهایمان راهنمایی کنیم. ما جوانان را رها میکنیم و در حالی که آنها بیکار هستند، خودمان سرکار میرویم. ما باید به جوانان صداقت و درستی بیاموزیم. ما باید مکتب امام، جنگ، جبهه و حاج قاسم و خاطرات جنگ را برای جوانان بیان کنیم.