۲۹۰ - گفتگو با خواهر شهید علی عطائیفر: شرحی بر زندگی رهرو راه امام حسین(ع) ۱۴۰۳/۰۸/۰۶
گفتگو با خواهر شهید علی عطائیفر:
شرحی بر زندگی رهرو راه امام حسین(ع)
۱۴۰۳/۰۸/۰۶
در ادامه سفرهای خود و هم صحبتی با خانوادههای معظم شهدا، به استان کرمان شهر رفسنجان رسید و به گفت وگو با خواهر شهید علی عطائی فر نشست که به منظور آشنایی با شخصیت و منش این شهید بزرگوار، شما را به خواندن شرح این گفتوگو دعوت میکنیم.
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
از سود خودش چشم پوشید
بنده «بی بیعطایی فر» خواهر شهید علی عطائی فر از رفسنجان استان کرمان هستم. برادرم سال ۱۳۴۵ در رفسنجان متولد شد. دو سال با هم تفاوت سنی داشیم. شش تا خواهر، برادر هستیم که فرزند دوم شهید علی عطائی فر بودند.
خاطرهای که از برادرم به یاد دارم این است که ما با هم به مدرسه میرفتیم، درخانه کلاً روزهایمان را با هم سپری میکردیم. حتی در همان کودکی برادرم تابستانها، کار میکرد تا بتواند برای مدرسهاش پسانداز داشته باشد. بالاخره از خانواده متوسطی بودیم تابستانها میرفت؛ این بستنی یخیها را ما میگفتیم: «آلاسکا» از اینها میخرید و میفروخت. اگر بخواهم از صفت بخشندگی برادرم بگویم این بود که بعضی روزها از آن سود خود، چشمپوشی میکرد. بعد آن مقدار سود خود را شب بستنی به خانه میآورد. میگفت: «حالا همه با هم بخوریم.» آن زمان بازی ما بازیهای محلی بود. علی آقا آنقدر مظلوم بود! اصلاً اهل شیطنت نبود که بخواهد شیطنت کند.
دوستان دوران کودکیاش، شهید علی صاحبی، آقای عباس حلیمی، آقای عباس بو اسحاق بودند که با آنها خیلی رفیق بود.
اسم مدرسه ابتدائی که قبلاً دختر و پسر با هم در آنجا درس میخواندیم، مدرسه خواجوی کرمانی رفسنجان بود که در حال حاضر اسم مدرسه شهدای هفتم تیر است. بعد دوران راهنمایی هم در مدرسه امیرکبیر بودند که البته فقط تا سوم راهنمایی بیشتر نخواندند و دیگر زمانی رسید که به جبهه رفتند.
هنوز جنگ تمام نشده بود که سال 1365 در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیدند.
شاید مثلاً همه بگویند: «شهید خندهرو بود.» شاید همه این حرف را میزنند؛ ولی واقعاً این شکلی بود. واقعاً جایی که او بود، یعنی همه انگار میخندیدند. با این تفاوت که در کار خیلی جدی بود، اما همیشه شوخطبع و مهربان بود.
دوران کودکی برادرم زمانی بود که تظاهرات انقلاب شروع شده بود. بعد همراه پدرم به راهپیمایی میرفتند. در همین راهپیمایی هم یکی، دوبار مشکل برایش پیش آمده بود زمانی که گاز اشکآور میانداختند.
سه بار گفتم یا ابوالفضل(ع)
برادرم واجبات خود را انجام میداد. بعد مادرم تعریف میکند: «علی، یازده ماهه بود هنوز یکسال نداشت که بیمار میشود؛ یک مریضی بسیار سختی میگیرد. بعد میگویندکه: «به رحمت خدا رفته است.»» رویش یک پارچه سفیدی میکشند. یک خانمی در محلهمان بود که قرآن میخواند. میآید شب پیش مادرم میماند؛ بعد بالای سر علی قرآن میخواند. اینها دیگر میخواستند صبح بشود بروند علی را دفن کنند. بعد به مادرم میگوید: «یک پارچه سفید دارید بدهید یا نه؟» مادرم پارچه سفید را به او میدهد. بعد این بچه را بر میدارند؛ با پارچه سفید با پدرم از خانه بیرون میروند که دفن کنند. سپس مادرم میگوید: وقتی که این رفت، سه بار گفتم: «یا ابوالفضل(علیهالسلام) علیام را از تو میخواهم. میخواهم بشود سقای تو. نذرش میکنم؛ بشود سقا» که خوب میشود. روی همین جریان هم وقتی که علی میخواست به جبهه برود. مادرم میگفت: «مادر! این کولهپشتی از خودت بزرگتره تفنگی که میخواهی دست بگیری، از تو بزرگتره.» گفت: «مادر، من نمیخواهم بروم بجنگم مگر تو من را نذر نکردی که من سقا باشم؟ من میروم آنجا، به رزمندهها آب میدهم.»
آب نمیداد. پیک گردان بود، بعد بیسیمچی شد. آخر وقتی هم که در عملیات به شهادت رسید، همه دوستان و همرزمان برادرم میگویند: «علی یک پرچم یا ابوالفضل(علیهالسلام) در دستش داشت.گفته: «این پرچم را میخواهم ببرم یعنی زمانی که پیشروی کردیم، بروم روی تپه این پرچم حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) را نصب کنم. »
شیوه تربیتی والدین
قبلاً در خانهها آب لولهکشی نبود، مثلاً من یادم است پدرم حتی زمستان که سرد بود، هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بودیم اما میآمد ما را بیدارمان میکرد، ما میگوییم: «پایو» که یک جوی آبی که نزدیک خانهمان بود، صبحها پدرم یک حلبی را بر میداشتند؛ ما پشت سر ایشان میرفتیم وضو میگرفتیم در خانه میآمدیم؛ بعد خودشان جلو میایستادند ما کنارشان میایستادیم؛ آنها نماز میخواندند ما هم میخواندیم. رساله حضرت امام(ره)را در خانه داشتند، بعضی از اوقات، یک چیزهایی را به ما یاد میدادند. همین که پدرم مثلاً به خمس دادن
و اینها خیلی توجه داشت. بعضی مواقع ما بچه بودیم یادمان است پولی را کنار میگذاشتند، میگفتند: «خمس این.» یا «فلان چیز حلال است یا حرام است.»
چگونگی ازدواج
برای ازدواج یکی، دو نفر از داخل فامیل انتخاب کردیم و بالآخره اینها را به برادرم معرفی کردیم و بعد یک جا هم رفتیم که دیگر جور نشد. یک سری دیگرخودشان از جبهه پیغام دادند که بروید خانه آقای رحمان جو من با برادرشان اینجا همرزم هستم، یک خواهر دارند بروید از آنها خواستگاری کنید. گفتیم: «نمیخواهی ببینی و اینها.» گفت: «نه دیگر من برادرشان را دیدم بروید خواستگاری.» دیگر خلاصه به خواستگاری میرویم و بعد از مدتی علی آقا از جبهه میآید و مراسم عروسی میگیرند.
پس از ازدواج برادرم به شهادت رسیدند که یک سال و نیم، که شاید شش ماه زیر یک سقف بودند. برادرم مرتب چهل و پنج روز جبهه بود، پانزده روز به مرخصی میآمد. در حال حاضر حاصل ازدواج ایشان با همسرش یک دختر به نام اطهر، که در حال حاضرپرستار است و برادر شهیدم سه تا نوه دارد.
اوایل انقلاب در بسیج فعالیت داشت. یک مدتی هم در ستاد مبارزه با مواد مخدر، سپس پاسدار شدکه از آنجا به جبهه رفت.
میتوانم بگویم، صد درصد ولایی بود و حضرت امام خمینی(ره) را دوست داشت و نکتههای حضرت امام(ره) را همیشه توصیه میکرد.
میزان ارادت شهید به شهدا
خیلی به دوستان و همرزمانش که شهید شده بودند، ارادت خاصی داشت.
علی آقا در رزم شبانه قبل از عملیات کربلای یک بود، از بلندی افتاده بود و پایش شکست. با یکی از همسایههایمان، شهید مهدی عبداللهی که از کودکی هم بازی بود، بعد هم با هم در جبهه بودند. شهید مهدی، در آن عملیات شهید شده بود. خود علی هم میدانست که شهید شده، با این پای شکسته، انگار که منتظر یک اتفاق بود. میدانست که آقا مهدی به شهادت رسیده است. یکبار در خانه نشسته بودیم، صدایگریهای بلند شد. گفت: «وای! مهدی را آوردند.» گفتیم: «چی شد؟» گفت: «مهدی شهید شد.» از همبازیهایش چند نفر در کوچهمان بودند. از جمله: شهید غلامرضا علیزاده، شهید رضا بازماندگان، شهید عامری و همین شهید عبداللهی.
واقعاً اگر بخواهیم فکر کنیم، انگیزهاش این بود که برود راه امام حسین(علیهالسلام) را ادامه بدهد و برای پیروزی انقلاب میخواست کاری کند. برای اینکه امام (رحمه الله علیه)دستور داده بودند بروند جبهه بجنگند، یعنی به این دلیل دیگر همه چیز را میشود بگویی انگار زیر پا گذاشت. همسرش و مادرم هم میگویند: «آخرین باری که علی رفت جبهه همیشه میرفتیم در کوچه خداحافظی میکردیم؛ یک صد متری از در خانه تا کوچه تا خیابان راه است؛ برمیگشت دست تکان میداد؛ ولی این دفعه آخری اصلاً برنگشت پشت سرش را نگاه کند همان که خداحافظی کرد و رفت، اصلاً برنگشت پشت سرش را نگاه کند.»
پدر و مادرم به حضور در جبهه برادرم موافق بودند، ولی پدرم میگفت: «علی! تو بمان پسرم امتحاناتت را بده، بعد برو.» و علی آقا به پدرم میگفت: «پدر جبهه میروم زمان امتحانات میآیم امتحاناتم را میدهم و مجدد به جبهه میروم.»
طلب شهادت از امام رضا (علیهالسلام)
علی آقا شهادت خود را از آقا امام رضا(علیهالسلام)گرفت. خاطرهای از همرزم شهید میگویم. با هم رفته بودند. سه یا چهار ماه قبل از شهادت، با هم با قطار به مشهد رفته بودند آن دوست برادرم برایمان تعریف کرد که وقتی داشتیم برمیگشتیم؛ علی در قطار برای من گفته: «رفتم به امام رضا(علیهالسلام) گلایه کردم. گفتم اگر شهادت من را برایم درست نکنید، من فردای قیامت پیش مادرتون خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) شکایتتان را میکنم. پس از آن خسته بودم خوابم برد، یکبار دیدم یکی دارد به من میگوید:» مرد مؤمن این چه حرفیه که تو میزنی؟ ما آنهائی که از خودمان نیستند، خواستههایشان را برآورده میکنیم. مگر میشود خواسته تو را برآورده نکنیم؟!»
ولی دوست و همرزم برادرم در همان برگه نوشته که آن زمان من نفهمیدم علی چی گفت؛ ولی وقتی بعد از سه ماه یا چهار ماه به شهادت رسید، فهمیدم که خواستهاش از آقا امام رضا(علیهالسلام) این بوده است.
توصیه شهید هنگام ورود به جبهه
برادرم کلاس سوم راهنمایی بود، البته دست در شناسنامه خود برد وسن خود را اضافه کرد که بگذارند به جبهه برود.
ایشان توصیههایی را در وصیتنامه خود داشت، اینکه پشت ولایت فقیه را خالی نکنید. دنباله رو حضرت امام(ره)باشید. خواهرها حتماً حجابتان را رعایت کنید. نماز اول وقت بخوانید. میگفت: «به نافلهها و نماز شب خیلی اهمیت بدهید.»
خیلی سفارش کرده بود که اهمیت بدهیم. برادر ما سیزده سال مفقود بود. در وصیتنامهاش نوشته بود اگر پیکر من را نیاوردند، شما ناراحت نباشید. چون که این خواسته قلبی من است. اگر هم پیکرم را آوردند، روی کفنم آرم سپاه را بزنید که یعنی زمان دفنش، صحبت شد و اینها یکی از همان پرچمهایی که با آرم سپاه بود، همراهشان دفن کردند. بعد گفته بودند که: «در قبرم بنویسید:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی رَه، زِه که پرسی، چه کنی، چون سازی؟»
شبهای جمعه در خانه نوار قرآن بگذارید، سر قبرم شمع روشن کنید.»
خیلی اهل صله رحم بود. یعنی اگر مثلاً چهل و پنج روز جبهه بود، ده روز میآمد؛ این ده روز را حتماً به همه فامیلهای دور و نزدیک سَر میزد. بعد زمان رفتن هم از کل کسانی که به آنها سر زده بود، دوباره میرفت از آنها خداحافظی میکرد. در نامههایش هم از همسایه، دوستان و فامیلها احوالپرسی میکرد.
زمانی که به خانه میآمد، انگار اینها جبهه نبود. انگار نرفته، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اصلاً هیچوقت از جبهه صحبت نمیکرد. به این دلیل نمیدانیم در چه عملیاتهایی بود. عملیات کربلای یک هم که میدانیم بود، چون پایش شکست. عملیات دیگر هم، عملیات کربلای چهار بود که متأسفانه عملیات لو رفته بود. در این عملیات بیشترین تلفات را دادند، در آن عملیات رزمندگان زیادی به شهادت رسیدند. برادر خانمش هم در همان عملیات به شهادت رسید. همان برادر خانمش که اینقدر خوب بود که میگفت: «خیلی خوبه به خاطر این، من خواهرش را ندیده میخواهم.» دوتایی با هم در یک روز شهید شدند؛ ولی علی را بعد از سیزده سال آوردند.
فردا شهید میشوم
همرزمان برادرم میگویند: «شب قبل از عملیات رفته موهایش را حنا گذاشته بود.» در جبهه به دوستان و همرزمانش میگفت: «من اگر شهید شدم، (همان زمان رفته بود حنا گذاشته بود، سرش را شسته بود.) فُوکُل من را بشورید، تمیز باشد میخواهند ببرند پیش مادرم.»
میگفت: «نه شما این کار را نکنید خودم میروم فُوکُلم را میشورم.» دوباره رفته سرش را زیرتانکر گرفته و سر خود را شسته بود. شب حمله میرود؛ پوتینهایش را که نو بوده را میپوشد. میگوید: «من میروم شهید میشوم.»
تا وقتی که فرمانده زخمی نشده بوده به علی گفته بودند که: «یک چراغ قوه بگیر و راهنمایی کن.» میخواستند از آب رد شوند. جلو میرود؛ در همان اتاق، درهمان سنگر فرماندهی بوده که شهید حاج مجید زینلی معاون بود، وقتی فرمانده رفته بود، او فرمانده میشود.
میگویند که: «علی، پشت سر من ایستاده بود، ولی یکبار من دیدم کنار گوشم گرمایی حس کردم. برگشتم دیدم تیر در گلوی علی خورده نگاهش کردم، دیدم از دیواره سنگر آمده پایین فقط یک، دوبار گفت:» مجید، مجید» انگار میخواست یک چیزی بگوید.» ولی نتوانسته که بعد هم دیگر دستور عقبنشینی میدهند. نمیتوانند او را به عقب بیاورند که پیکرش در جزیره امالرصاص میماند و بعد از سیزده سال پیکرش را میآورند. دخترش، دو ماه بعد از شهادتش به دنیا میآید. ۰۴/۱۰/ ۱۳۶۵برادرم به شهادت میرسد؛ دخترش ۶/۱۲/ ۱۳۶۵ یعنی درست دقیقاً دو ماه بعدش به دنیا میآید. یعنی زمان شهادت همسرش هفتماهه باردار بوده است.
خبر شهادت
ما وقتی که عملیات شد تا چهل روز هیچ خبری نداشتیم. یعنی مرتب پدرم صبح به سپاه میرفت ببیند آیا خبری شده. میگفتند: «امروز عکس یکسری شهید اسیر را داریم بیایید نگاه کنید ببینید در این اسیرها آیا شما میتوانید ببینید که مثلاً هست یا نیست.» دیگر بعد از چهل روز، فرماندهشان هم آمده بود و اینها آمدند. همان فرمانده گردانشان و چند تا از همرزمانش آمدند نشستند تعریف کردند که این شکلی شده، اینطوری شده علی قبل از عملیات این کار را کرده، شب عملیات اینطوری شده و اینها. عملیاتمان لو رفته بود، علی شهید شده و او نتوانستیم را بیاوریم. این طوری از شهادت برادرم با خبر شدیم.
مزار شهید و کرامات شهید
مزار شهید رفسنجان است. هر پنجشنبه، شب جمعه به سر مزارش میروم. خیلیها میگویند کراماتی از شهید دیدهاند. چون در وصیتنامه نوشته: «شمع روشن کنید.» بعد خیلی میآیند میروند شمع روشن میکنند. چند نفری برایمان از کرامات شهید تعریف کردهاند نمیدانم چند نفر، اما خیلیها حاجت گرفتند، مثلا یک خانم که اهل شهر رفسنجان است، مرتب میآید و سر مزار برادرم و میرود. ایشان میگوید: «من قبلاً یک جای دیگر کار میکردم با بچههایم و همسرم خیلی دور بودیم. هر صبح باید صدکیلومتر بروم و برگردم.» زندگیاش سخت بوده است. یک شب علی آقا را در خواب میبیند که انگار مکالمهای صورت نگرفته بود اما بههم الهام شد که شهید دارد میگوید: «برای چی حیرانی؟» در خواب دیدم در بیابان برهوت ایستاده بودم بعد برادرتان یک طوری بود که «نگران نباش برو همه چی درست میشود.» آن خانم به ما گفت: «الحمدلله بعد از مدتی رفسنجان توانستیم خانهای بخریم و نقل مکان کردیم به محل کارشما نزدیکتر شدیم و کارمان درست شد.» از این مطالب زیاد برایمان تعریف میکنند.
امدادهای غیبی
مادرم یک خورده بیتابی میکردندگریه میکردند، یک شب شوهر من خواب میبیند؛ همین شکلی پشت پنجره نشستیم بعد علی آقا، هنوز هیچ خبری از او نبود. یک بار همسرم میبیند؛ یکی در زد میرود در را باز میکند میبیند برادرم علی آقا است. میگوید: «علی! کجا بودی؟ ما چند وقت است خون به جگر شدیم.» بعد میرود در بغل علی که علی را ببوسد، به او میگوید: «فشارم نده گلویم درد میکند.» آن زمان ما نمیدانستیم که در گلوی علی تیر خورده است.
یکی از همسایهها میگفتند که: «خیلی کمردرد داشتم، به هیچ عنوان نمیتوانستم روی پایم بایستم و راه بروم. یک شب خواب علی را دیدم که به من گفت: «چرا نشستی؟ چرا خوابیدی؟ گفت: «من کمردرد دارم. نمیدانی علی!» بعد میگوید: «خُب بلند شو میتوانی بلند شوی.» میگوید: «نمیتوانم.» میگوید: «چرا این سیب را بگیر، بخور بلند شو» میگوید: «من سیب از دست او گرفتم یک گاز زدم بلند شدم، دیدم هچ اثری از کمردرد نیست.» بعداً خیلی بهتر شدم.
برادر کوچک خودم بیمار بود، علی آقا به او خیلی علاقه داشت. خوابش را دیده بود که به خانه آمده بود. گفته بود: «علی! برای چی آمدی؟» گفته بود: «مگر شما خبر ندارید؟ شما خبر ندارید جواد مریض است آمدم احوالش را بپرسم.» این شکلی بود. یعنی آنها حاضر و ناظر به اعمال ما هستند، ولی ما غافل هستیم ما از آنها غفلت میکنیم. انشاءالله شرمندهشان نباشیم.
سختیهای بعد از شهادت
شهادت مثل یک مرگ طبیعی نیست. اصلاً یک آرامش خاصی آدم دارد. من خودم هنوز بعد از سال 1365، حالا که نزدیک چهل سال است که من فکر نمیکنم برادر شهیدم را ندارم، ولی شاید این سختیها را همسر برادرم با فرزندش بیشتر بکشد. دخترش چند وقت پیش میگفت: «من تا سیزده سال که پدرم نیامد، من با پدرم قهر بودم.» دخترش اصلاً پدرش را ندیده بود، ولی میگفت: «من با او قهر بودم.» تا سیزده سال.
سختیهایی که میشود بگویی همسر، فرزندان و مادران شهدا میکشند، ولی دیگر سختیهایی است که عاقبت شیرینی دارد و فکر نمیکنیم که آنها نیستند حضورشان را در کنار خود حس میکنیم.
شهادت آبیاری درخت اسلام است
ما کی باشم راضی نباشم. اصلاً کاه است در برابر مصیتهایی که همین جنگ خودمان داشت. مثلاً من امروز دیدم، شخصی عکس سه تا پسران خود را در دستش گرفته است. راضی هستیم، راضی به رضای خدا کاری نکردیم. یعنی بنده به شخصه خودم کاری نکردم که بخواهم راضی باشم. انشاءالله که خداوند متعال از ما راضی باشد. اگر آبیاری درخت اسلام باشد بله رضایت دارم که برادرم شهید شده است.
اگر بخواهم با برادر شهیدم صحبت کنم به او میگویم عزیز دل خواهر، ببخش ما را واقعاً نتوانستیم اهدافی که شما داشتید را به خوبی محقق کنیم، اگر کوتاهی میکنیم ما را ببخشد. حالا که مقام معظم رهبری هستند؛ ایشان پیشرو هستند، الگوی ما هستند. حتماً صدرصد تا پای جان ناقابل میایستم. اگر خدا توفیق بده سعی میکنم که باشم و بچههایم و هرشخصی که میبینم. بگویم که پای آرمانهای انقلاب بمانند. ما خونهای زیادی پای انقلاب دادیم همین طور که این درخت انقلاب هنوز که هنوز است و در حال حاضر بعد از چهل و اندی سال، هنوز دارد با خون این شهیدها آبیاری میشود. سعی میکنیم و انشاءالله که کوتاهی نکنیم.
راهکار الگو سازی شهدا
باید نگاهمان به صحبتهای حضرت آقا باشد. فقط نگاهمان به خط رهبری باشد. رهبر چشمشان به دهان آقا امام زمان (ارواحناه الفداه) است. الآن ایشان نایب آقا امام زمان(ارواحناه الفداه) هستند. چون ما هیچی نمیدانیم آنها دارند میبینند آینده را میبینند همین که آقا میگویند: «ما داریم به قله نزدیک میشویم.» یعنی یک چیزهایی است، یک خبرهایی است دیگر ما نمیدانیم یک امدادهایی آنها حس میکنند.
در وضعیت کنونی باید نفرت خودمان را از اسرائیل نشان دهیم. سعی کنیم طرفدار حق و حقیقت باشیم تا میتوانیم تبلیغ اسلام را کنیم. نمیدانم این وضعی که الآن است، آقا میگویند: «بگویید رَد شوید.» انشاءالله بگوییم رَد شویم و گفتنهای زیادی بتواند تأثیرگذار باشد و اسلام در دنیا همین جوری که بوده، الآن اسلام پیروز است. واقعاً آقا راست میگویند: «به قله نزدیک شده ایم.»
خدا پشت ما است، پشت اسلام است. تا الآن که دیگر دستشان رو شده است. الآن دیگر یک طبل تو خالی هستند پوشالین هستند. الآن خود اسرائیل دیگر از آن هیمنهاش افتاده است. برای چی دارد الآن اینقدر میکشد؟ چون کار دیگری از او بر نمیآید. تیرهای آخرش را میزند چون هیچ کاری از او برنمیآید.
کوتاهی مانع قهرمان سازی از شهدا
دنیای مجازی در حال حاضر با خرجهایی که میکنند همان جنگ نرم آمریکا است. همان جنگ نرمی که چند سال است میگویند. گفتند: «دیگر کارتان به ایران نباشد با همین جنگ نرم میتوانیم از پا درشان بیاوریم. انشاءالله که این اتفاق نمیافتد؛ ولی با همین جنگ نرم با همین تلفنهای همراه متاسفانه در حال حاضر هم که دیگر کودکان هم موبایل در دست دارند! دیگر هر جایی باید یک ترمزی باشد. کورکورانه تقلید نکنند، به حقایق فکر کنند. اینکه در فضای مجازی میگویند مطمئن باشید دوست ما نیستند اینها دشمنان ما هستند که خودشان را در جلد دوست به ما و بچههایمان معرفی میکنند. بچهها هم دیگر انشاءالله که بتوانند از پس این امتحان بر بیایند و پوزه شیطان به خاک مالیده شود.
در مورد امر به معروف
همانطور که شما پشت ماشین نشستی وقتی چراغ قرمز شد باید بایستید، سبز شد بروید بروید، اینها قوانین راهنمایی رانندگی است دیگر قوانین اسلام هم تا یک حدی اجازه میدهد که فرد آزاد باشد تا جایی که به دیگران ضرر نرساند. مثل اینکه مثلاً در حال حاضر میگویند: «سیگار در محیطهای سربسته ممنوع» نباید سیگار بکشند اگر یکی بکشد، همان خانمی که خودش بدحجاب است میگوید: «آقا! سیگار نکش.» ولی به خودش فکر نمیکند که دارد روح و روان جوان مردم را به هم میزند؛ زندگیها از هم پاشیده میشود. همه که معصوم نیستند!
بعد هم شیطان در جلد همه میرود. آدم یک بار چشمش میافتد؛ دوبار، سه بار بالآخره اینها اثرگذار است نمیدانم باید چطوری فرهنگ سازی بشود باید تغییری بکنند؛ ولی باید حداقل یک طوری یکی در جامعه، بسترسازی کند.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
الله اکبر، الله اکبر،
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمدا رسولالله
اشهد ان امیرالمؤمنین علی ولیالله
السلام علی الحسین علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم
بان لهم جنته یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعداً علیه حق التوراه والنجیل والقرآن و من اوفی بعهده من الله فتبشروا به ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم سوره توبه آیات ۱۱۰ و ۱۱۱
((خدا جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده آنها در راه خدا جهاد میکنند که دشمنان دین را به قتل رسانند و یا خود کشته شوند این وعده قطعی است بر خدا و عهدیست که در سه دفتر آسمانی تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده و از خدا با وفاتر به عهد کیست؟
ای اهل ایمان شما به خود در این معامله بشارت دهید که این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و فیروزی بزرگی است))
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و سلام بر امام زمان (عج)و نایب بر حقش امام خمینی و با سلام بر امت شهید پرور ایران اینک که قلم و دستم روی کاغذ میلرزد و این در ذهنم هست که بارها قلم را روی کاغذ لغزاندم و وصیت نامهام را تمام کردم و امیدوارم که این آخرین وصیت نامه من باشد و دیگر برنگردم،انشاالله!
البته این را میدانم که رسیدن به درجه و مقام لقاء الله
و زیارت خدا مختص افراد متقی است و گناهکاران را در آن جایگاه و آن مقام عالی راهی نیست ولی پشیمانی خود را با کمال سرافکندگی و خجلت به پیشگاه حضرت باری تعالی و رحمت بیانتهای او برده و همواره امیدوارم که به حق محمد و آل محمد خداوند کریم و بزرگ بر من حقیر و گناهکار تفضل و ترحم نماید و از گناهان و تقصیراتم بگذرد من و همگی ما را به شفاعت امام حسین علیهالسلام و وساطت مولا اباصالح المهدی عجل الله
نائل فرماید: ای خداای معبود یکتا،من را ببخش و از سر تقصیراتم بگذر به خاطر شاکر نبودنم و باز همگی ما را ببخش به خاطر قدردانی نکردنم از نعمتهایت و ببخش ما را بهخاطر بیاعتنایی به احکام و دستوراتت و ما را ببخش به خاطر فراموش کردن خودمان که چه بودیم و چه شدیم و چه خواهیم شد
سخنی با خواهران و برادران ایمانیمای برادران و خواهران بر همه شما باد صمیمانه و خالصانه پیروی از امام که اطاعت از امام فرمان خداست ملت، تنها امید امام به خداست و به شما امام را دریابید مبادا از بیعت با حضرتش سرباز زنید به یادآورید سرنوشت مردم کوفه و بیوفاییشان و پیمان شکنیشان را برادران و خواهران سفارش باد شما را به قرآن آن را بخوانید که سعادتتان در تفکر تدبر و تعقل در آیات آن است نماز جماعت را بخوانید و آن را سبک نشمارید نافله را به جایآورید مخصوصاً نماز شب را به جایآورید و دیگران را به انجامش ترغیبنمایید گرچه من خودم به اینها عمل نمیکنم و شاید عادت نداشته باشم همیشه با وضو باشید هیچگاه دروغ نگویید ولو به شوخی، صادق باشید که صداقت مقدمه هدایت و تضمینکننده نجات و سعادت است
همیشه تواضع داشته باشید با خلق الله تندی نکنید خود را کوچکتر از دیگران بدانید و از تکبر و غرور خودداری ورزید که تمام اعمالتان را تباه مینماید یکی از بهترین اعمال برای خدا جهاد در راهش میباشد شما و تمامی کسانی که مایل به داشتن آخرتی جاوید هستید باید شرکت در جبهههای نبرد کنید و خود را برای تحمل رنجها و مصیبتها و ناکامیها آمادهسازید و دل قوی دارید که خداوند پشتیبان و نگهبان شماست و تنها اوست که شما را پیروز خواهد کردای برادران عزیزم سلاح بر زمین افتادم را برگیرید بر سینهتان بفشارید که تنها یادگار من است باید گلولههای سربیاش را بر قلب دشمنان اسلام فرودآورید و جای خالیم را در سنگر پر کنید که امروز درخت اسلام نیاز به آبیاری خون من و تو دارد.
سخنی با پدر مادر عزیز و مهربانم: امیدوارم که سلام ناقابل فرزندتان را پذیرا باشید و از اینکه مدتها و سالهاست که باعث رنج و زحمت شما شدهام مرا ببخشید اینجا معترفم که من نتوانستم حقوق شما را ادا نمایم امیدوارم که مرا حلالنمایید ولی به شما اطمینان میدهم که تحمل این امور خود یکی از بهترین عبادات است و انشاالله تلاشنمایید که هر چه در توان دارید در راه این انقلاب و امام و اسلام هدیهنمایید که مشخص نیست این سعادت همیشه در نزد امت ما باشد با جان و مال و دادن فرزند و...خود را در این اجر عظیم الهی سهیم کنید و این حرف را به همه بگویید پدر عزیزم از اینکه تو مرا تربیتی نیکو نمودی و عاقبت مرا به عاقبتی خیر گرداند از شما بسیار تشکر میکنم و همواره امیدوارم که خداوند بزرگ شما را در ثواب شهیدان و صالحان راهش شریک و به جنت اعلایش واصل بگرداند و اینک توای مادر عزیزم وای شیره جانم که زحمات بسیار زیادی برای من از بدو تولد تا به حال متحمل شدهای که من این را در هیچ شرایطی از خاطرم دور نمیکنم و تو مشوق خوبی برای راه یافتن به مسجد، اسلام و قرآن برای من بودی خداوند این زحمات را فراموش نمیکند و حتماً تو را در ثواب جهادگران راهش شریک میداند ولی من هم به سهم خودم از شما خیلی ممنون هستم و از شما میخواهم برای آمرزش و مغفرت همه مؤمنان از جمله حقیر و همچنین سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کنید که خیلی پرفایده است و شماای خواهران و برادرانم از اینکه نسبت به شما آنگونه شاید و باید برادر خوبی نبودم از شما امید عفو دارم و این را معترفم که شما را خیلی دوست دارم ولی اسلام و امام را بیشتر دوست دارم همیشه و همواره در راه اسلام کوشا باشید و در فراغ منگریه نکنید که باعث شادی منافقان کور دل شود هر شب جمعه بر مزارم بیایید و شمعی را روشننمایید باعث خوشحالی من میشود و هر شب جمعه در خانه نوار قرآنی بگذارید و از برای من حجلهای درست کنید که کام دیده از دارفانی وداع گفتم و بر مزارم این شعر را بنویسید البته در صورت اینکه صلاح دانستید کاروان رفته تو در خواب و بیابان در پیش کی روی،ره زکه پرسی، چه کنی، چون سازی اگر احیاناً جنازه من را نیاوردند از این بابتگریان و ناراحت نباشید که این تنها خواسته من است و باز هم میگویم در فراغ منگریه نکنید که مسئله اسلام است باید همه مصائب را به خاطر رضای خدا تحمل کرد اگر جنازهام را آوردند بر روی کفنم آرم سپاه بزنید
۱۰۰ تومان علی رجبی که قبلاً فرمانده عملیات سپاه رفسنجان بود از من طلبکار است اگر کسی آمد و ادعا کرد که از من طلبکار است بپردازید در آخر از شما میخواهم که همواره امام عزیز را دعا کنید
و السلام
علی عطایی فر