۶۰۰ - خاطره ای از شهیدحجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابیفرد: سیـد آزادگان ۱۴۰۳/۰۳/۲۰
خاطره ای از شهیدحجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابیفرد:
سیـد آزادگان
۱۴۰۳/۰۳/۲۰
کامران پورعباس
تولد در خانواده انقلابی و اهل فضیلت و تقوا
سیدالاسرا و سید آزادگان حجتالاسلام والمسلمین حاج سید علیاکبر ابوترابیفرد در سال ۱۳۱۸ در شهر قم دیده به جهان گشود. جد پدریاش، آیتالله سید ابوتراب از علمای بزرگ شهرستان قزوین بود. جد مادریاش، آیتالله سید محمدباقر علوی قزوینی، از علمای بزرگ بود. بنابراین حاج سید علیاکبر از هر دو طرف پدری و مادری، سید و فرزند حضرت رسولالله(ص) و امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) هستند.
سید ابوتراب مجتهد[ابوترابی]، جد پدریِ حاج سید علیاکبر، صاحب رساله علمیه و از مراجع تقلید در قزوین بود. سید ابوتراب کلیددار ضریح امامزاده حسین در قزوین و امام جماعت مسجد جامع قزوین بود. ایشان در سال ۱۳۵۲ دار فانی را وداع گفتند.
جد مادری سید علیاکبر، آیتالله سید محمدباقر علوی قزوینی از مراجع عظیمالشأن قم بوده است که با دعوت حضرت آيتالله العظمی حاج شيخ عبدالکريم حائری مؤسس حوزه علميه قم از قزوين به قم مشرف گرديده و يکی از ارکان مهم شکلگيری حوزه علميه قم محسوب میگردند.
آیتالله سید عباس ابوترابی پدر حاج سید علیاکبر در سال ۱۲۹۵ در قزوین به دنیا آمد. سیدعباس در جریان نهضت امام خمینی، از ابتدا تا انتها، همراه و همگام حضرت امام بود و در جریان مبارزات مردم قزوین در دوران ستمشاهی دارای نقش بیبدیل است و از زمان حضور در قزوین به عنوان یکی از رهبران دینی مشغول فعالیت بود. وی بعداز سخنرانی در مرداد ۱۳۵۷ دستگیر و با تحصن چندروزه مردم آزاد شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی از حوزه انتخابیه زنجان بود و پس از پایان دوره نمایندگی، ابتدا در قم و سپس قزوین ساکن شد.
سیدعباس از برجستگان حوزه علمیه قزوین و امام جماعت مسجد جامع قزوین بود. از جمله فعالیتهای وی تأسیس مرکز نجاتیه در زمینه آموزش و تربیت دختران و صندوق حمایت ایتام و حسینیه قزوینیها در مشهد است. در سال ۱۳۷۷ نیز ازسوی مقام معظم رهبری به تولیت مسجد و مدرسه علمیه امام حسین درتهران منصوب شد.
حجتالاسلام سید محمدحسن ابوترابی پسر دیگر سیدعباس است.
مسئول عقیدتی سیاسی وزارت دفاع به فرمان امام خمینی، قائممقام نماینده مقام معظم رهبری در امور آزادگان، بنیانگذار ستاد عمره دانشگاهیان که هر سال هزاران استاد و دانشجو از این طریق به حج مشرف میشوند، نماینده مردم قزوین در سه دوره متوالی ششم و هفتم و هشتم در مجلس شورای اسلامی، نایبرئیس دوم مجلس در دورههای هفتم و هشتم، نماینده منتخب مردم تهران در انتخابات دوره نهم مجلس و نایب اول رئیس مجلس نهم، امام جمعه موقت قزوین از سال 1385، عضو شورای مدیریت حوزههای علمیه استان تهران، تولیت مسجد و حوزه علمیه امام حسین با حکم مقام معظم رهبری بعد از رحلت پدر، عضو هیئت عالی حل اختلاف و تنظیم روابط قوای سهگانه با حکم مقام معظم رهبری، امام جمعه موقت تهران از سال 1396 با حکم مقام معظم رهبری، عضو شورای نمایندگان مقام معظم رهبری در دانشگاهها؛ از جمله سوابق سید محمدحسن ابوترابی است.
قرار گرفتن در متن مبارزات نهضت امام خمینی
حاج سید علیاکبر ابوترابیفرد هنوز پای به دبستان ننهاده بود که آوازه ی فداییان اسلام به رهبری سید مجتبی نوابصفوی سراسر ایران را فراگرفت. از نظر سنی، در حدی نبود که بتواند در جمع آنها حضور مؤثر و مبارزاتی داشته باشد و فقط در بعضی از اجتماعاتی که داشتند، شنونده و تماشاگر بود.
سید علیاکبر تحصیلات متوسطه خود را در رشته ریاضی گذراند و موفق به اخذ دیپلم در سال ۱۳۳۶ گردید. علیرغم اصرار بعضی از اقوام مبنی بر ادامه تحصیل در کشورهای اروپایی به ویژه در آلمان که ظاهراً شرایطش هم مهیا شده بود، برای کسب علوم حوزوی در سال ۱۳۳۷ به مشهد مشرف شد و در حجره محقری در مدرسه نواب سکنی گزید و به تعلیم و تعلم اشتغال یافت.
با شروع نهضت امام خمینی، قم را مرکز و سنگر مبارزه یافت و به شهر خون و قیام عزیمت نمود و در مدرسه حجتیه اقامت گزید و در متن مبارزات و فعالیتهای نهضت امام قرار گرفت.
در هجوم چکمهپوشان رژیم منحوس پهلوی با لباس مبدل به مدرسه فیضیه، وی نیز مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از تبعید حضرت امام، سید علیاکبر نیز در سال ۱۳۴۴ به نجف اشرف رفت تا در محضر امام خمینی و اساتید حوزه علمیه نجف به کسب فیض مشغول گردد.
در روز ۱۴ مرداد ۱۳۴۹ هنگام ورود به ایران در مرز خسروی دستگیر شد. جرم وی حمل 1254 برگ اعلامیه به امضای امام خمینی با عنوان «پاسخ به محصلین علوم اسلامی» بود که در داخل چمدان جاسازی کرده بود. به شش ماه زندان محکوم شد و بعد از سپری شدن دوران محکومیت آزاد شد؛ البته همچنان تحتنظر بود و اجازه بازگشت به نجف را هم نداشت لذا از آن به بعد به مبارزه پنهان روی آورد. ارتباطش با شهید مظلوم سید علی اندرزگو، از نقاط عطف زندگیاش بهشمار میرود. همچنین با مبارزان بزرگی همچون شهید محمدعلی رجائی و شهید دکتر بهشتی و آیتالله خامنهای ارتباط نزدیک و همکاری تنگاتنگی داشت.
واقعاً آرام نداشت و در هر کجا که بود، در مسیر انقلاب اسلامی سر از پا نمیشناخت. رعایت اصول مخفیکاری باعث شده بود تا گزارشگران ساواک که تحت مراقبتش داشتند، تنها گزارش رفتوآمدهایش را ثبت کنند.
مدتی هم به لبنان و فلسطین رفت تا شاهد تلاش مبارزان لبنانی باشد. در این سفر به زیارت مسجدالاقصی مشرف گردید.
در دورانی که شعلههای انقلاب اسلامی سراسر ایران را فرا گرفت، مبارزاتش گستردهتر و علنیتر شد. در آن روزهای پرالتهاب، کارش سنگین بود و بسیار اتفاق میافتاد که در طول 24ساعت شبانهروز، کمتر از یک ساعت میخوابید.
فرماندهی گروهی از مبارزان را در ماجرای تصرف کاخ سعدآباد بر عهده گرفت و از امکانات و وسایل کاخ حفاظت کرد. در تصرف پادگان لشکر قزوین نیز با برادر خویش سید محمدحسن ابوترابی نقش کلیدی بر عهده داشت و مانع از خروج اسلحه و ادوات جنگی از پادگان شد.
در استقبال از امام نیز، از چهارراه ولیعصر با ماشینهای کارخانه برق، از قبل از طلوع آفتاب در محدوده ورود امام خمینی بود و تا بهشتزهرا پشت ماشین حضرت امام رفت.
رئیس شورای شهر در بطن جبهههای نبرد حق علیه باطل
سید علیاکبر ابوترابی، پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، شهر آباء و اجدادی خویش را سنگر خدمت قرار داد و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی قزوین را به عهده گرفت و پس از چندی با رأی قاطع مردم، به عضویت شورای شهر انتخاب و سپس ریاست آن را به عهده گرفت.
در اواخر مهرماه 1359 و درست در آغاز جنگ تحمیلی، از قزوین با لباس رزم رو به سوی جبهههای نبرد حق علیه باطل آورد و در کنار شهید دکتر مصطفی چمران در ستاد جنگهای نامنظم به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت و شخصاً به مأموریتهای شناسایی رزمی و دشوار میرفت. آزادی منطقه پرحادثه و خطرناک «دُبِّ حُردان» به فرماندهی وی در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده محقق شد.
ماجرای اسارتِ ایثارگرانه
۲۶ آذر ۱۳۵۹، سید علیاکبر برای تکمیل شناسایی قبلی خود مأموریت مییابد در منطقه تپههای «اللهاکبر» شناسایی انجام دهد تا نیروهای ستاد جنگهای نامنظم آماده یک عملیات گسترده شوند. در حالی که هفت کیلومتر از نیروهای خودی دور شده و تا فاصله ۲۰۰ متری دشمن پیشروی کرده بود، در بازگشت مورد حمله دشمن قرار گرفت. در هنگام شناسایی، سرباز همراه آقای ابوترابی زخمی شد. در حالی که خود میتوانست از دام دشمن رها شود و بازگردد، اما به دلیل تلاش برای نجات همرزم زخمیاش، در اسارت دژخیمان بعثی گرفتار شد.
آقای ابوترابی آن لحظات را چنین تعریف نموده است:
«من وقتی اوضاع را چنین دیدم، با توسل به ائمه، بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشتسر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب میکرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقداری که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف است که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جای او را شناسایی کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم. وقتی به طرف او میرفتم، دیدم یک دستگاه نفربر از سمت ایران به سوی من میآید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها همصدا میزدند: بیا، بیا. به خیال اینکه آنها ایرانیاند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولی متأسفانه وقتی نفربر نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقی هستند و لذا برای نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل چاله خمپاره انداختم. عراقیها من را در چاله پیدا کردند ولی هرچه اصرار کردند که بلند شوم، بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم. عراقیها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل نفربر انداختند. برادرانی که در آن نزدیکی بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شدهام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند.»
در ایران شایع شد که حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابیفرد به شهادت رسیده است و مجالس بزرگداشتی با سخنرانیهای شخصیتهای بزرگ برگزار گردید.
برخوردهای وحشتناک در نخستین روزهای پس از اسارت
پس از انتقال سید علیاکبر و ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقی سؤالاتی کردند و آقای ابوترابی با زبان عربی و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت: یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتیهای شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبودهام و هیچ اطلاعی هم از وضعیت منطقه ندارم.
پس از اذیت و آزار، وی را تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ میکنیم. آخر شب بود که سرهنگ بعثی دوباره برای بازجویی آمد و هنگامی که جوابهای اول شب را گرفت، میخی را روی سر سید آلپیغمبر گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن میزد. صبح هیچ نقطهای از سر جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خونآلود بود.
ساعت ۸ صبح که شد، سید مظلوم و زخمی را به همراه سایر اسرا سوار جیپی کرده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند. سپس آنها را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهای فراوان بالاخره دست از سرشان برداشتند.
عصر همان روز آنان را به العماره بردند. در العماره هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. یک و دو را گفت، ولی سه را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسهای که قرنطینه اسرا بوده، تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوانسه خواست از آنان بازجویی کند.
افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلی خوبی با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جای بازجویی چای و بیسکویت به آنان داد. افسر که مقداری زبان فارسی بلد بود، با آنان صحبتهایی کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: چهار ساعت است که از او بازجویی میکنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد. در نتیجه سرهنگ از بازجوییهای بعدی منصرف شد و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد.
اسارت قطعهای از بهشت بر روی زمین بود
نقل شده است که حجتالاسلام ابوترابیفرد معتقد بود: اسارت قطعهای از بهشت بر روی زمین بود. اسارت بهشت معرفت، بهشت عبادت، بهشت خداشناسی، بهشت نوعدوستی، ایثار و حماسه اسرا بود.
حال ببینیم دوران اسارت سیدالاسرا و سید آزادگان حاج سید علیاکبر ابوترابی چگونه سپری شده است که چنین اعتقادی داشته است.
خاطرات متعددی از تعداد زیادی از آزادگان از دوران اسارت حجتالاسلام ابوترابی نقل گردیده است که ما به دلیل ضیق فرصت و محدودیت فضای گزارش، فقط به ذکر یک نمونه از جامعترین خاطرات که از یکسو بخشی از وحشیانهترین شکنجهها در حق سید علیاکبر و سایر اسرا را توصیف نموده و از سوی دیگر جلوههایی ناب از رفتار و کردار بینظیر و آثار و برکات و دستاوردهای حیرتانگیزِ دوران اسارتِ سید آزادگان را تشریح نموده است، بسنده مینماییم.
در بخشی از این خاطره آمده است:
«[بعد از شکنجههای طاقتفرسا و خونین] سر سید را توی گونی پیچیدند و نیمه هوشیار به اردوگاه منتقل کردند.
رزمندههای ایرانی منتظر ماندند تا زندانبانها بروند و بعد هولزده به سمت سید دویدند. یکی از رزمندهها آستین زیرپیرهنی رنگ و رو رفتهاش را پاره کرد و روی زخم پیشانی سید گذاشت. حتی یک جای سالم توی بدنش نبود و هر کجا را که میگرفتند تا بلندش کنند زخم تازهای سر باز میکرد.
آن شب با همه دردهایش هر چقدر هم که کش میآمد اما آخر سر تمام شد و سیدِ زخمی، شد مرهم اردوگاه. به منافقین آب میداد. دور سرشان میچرخید. حتی وقتی که فحشش میدادند، دستشان را فشار میداد و قربان صدقهشان میرفت. یکی از رزمندههای ایرانی که از این همه بیادبی کفری شده بود، تمامقد ایستاد تا چیزی بگوید، اما سید دوید و مانعش شد.
«زخم بدن خوب میشود؛ با دارو، با درمان اما زخم دل است که هیچ مرهم و درمانی ندارد جز محبت.» سید این را گفت و دست رزمنده اسیر ایرانی را بوسید. رزمنده، خجالتزده و درمانده دهنش را به گوش سید چسباند: اما اینها دارند از بزرگواری شما سوءاستفاده میکنند، حاج آقا. سید خندید و سر رزمنده را بوسید: ما باید به هم کمک کنیم. با هم رشد کنیم. اینجا سختیها آن قدر زیاد است که شما جز محبت کردن راهی برای آسان شدن زندگی داری؟ اصلاً ببینم، تخصصات چیست؟ رزمنده ایرانیهاج و واج به سید نگاه کرد. سید مصمم ایستاد: از امروز هرکدام ما هرچه بلد است، لطف کند و به بقیه یاد بدهد؛ زبان عربی، انگلیسی، پزشکی، تاریخ، خیاطی و هر هنر و دانشی که دارید. یکی از اسیرهای مجاهدین خلق با طعنه به سید تشر زد: اینجا دانشگاه است یا اردوگاه؟ اما کنایهاش راه به جایی نبرد، چون حتی همبندهایش هم داشتند به همدیگر درس یاد میدادند.
روزها و ماهها و سالهای اردوگاه، تلخ اما با چاشنی لبخند سید میگذشت و مَلال، پرندهای بود که بالهای سیاهش را روی سر رزمندههای اسیر باز کرده بود و گردنهایشان را برای دیدن آسمان شکسته بود. شبهایشان آنقدر غمانگیز کش میآمد که انگار برای ابد قرار نبود روز شود. صدای ضجه و رسیدن کابلهای شکنجه به استخوان، لالایی رزمندهها برای شب بیداری بود. رد کابلها روی شکمهای خالیشان سیاه و کبود شده بود و موشهای اردوگاه سهم هر شبشان را با فرو بردن دندانهای تیزشان در زخم رزمندهها از گوشت تنشان میبردند.
اما سید ایستاده بود، مثل کوه و همان سهم ۱۳ قاشق آش و ۷ قاشق برنجاش را با ضعیفترها تقسیم میکرد. توی قفسی بودند سیاه، تاریک، نمور که حتی یک روزنه نور هم نداشت. پایان زندگی بود. همان نقطه آخر که وقتی آدمیزاد به آن برسد میمیرد.
سید در آن نقطه مبهم و ترسآلود یک طرف بود و کاظم عراقی همیشه آن طرفش. همه را شکنجه میداد اما برای سید سنگتمام گذاشته بود. از آویزان کردن و سوزاندن بگیر تا شلاق و مشت و لگد و گونیهای شبانه. دعای همه اسرا بعد از نماز صبح هر روز این بود که فرمانده، آن روز به کاظم عراقی مرخصی بدهد و از شرش یک نفس راحت بکشند اما همیشه با کابل و باتوم جلوی در اردوگاه رژه میرفت و تا چشمش به سید میافتاد به باد کتکش میگرفت. آن روز هم کاظم عراقی مثل همیشه ایستاده بود که دید چطور همه حتی اسیرهای مخالف امام خمینی(ره) هم دور سید جمع شدهاند. شروع به بد و بیراه گفتن کرد و سید را با خودش برد.
وقتی که سید را برگرداندند از او چیزی نمانده بود و رد پاهای نیمهجان و خونینش پشتسرش کشیده میشد. اسرا دورش جمع شدند. یکی با ناراحتی گفت: حاج آقا، اینطور که نمیشود. هی شما را شکنجه بدهند و هی شما بگویید با احترام جوابشان را بدهیم. سید با تمام رمقی که داشت، صدایش را به گلویش رساند و دست رزمنده را میان دستهای پارهپارهاش گرفت: اگر یک عراقی شما را صدا زد مثل یک سرباز محترمانه به او عرض ادب کنید و بگویید بفرمایید امرتان چی بود؟ این کار شما باعث میشود که خوب بودنتان را به آنها نشان بدهید و وقتی خانوادههایشان این مسائل را بشنوند به انقلاب ما علاقه پیدا میکنند و خودشان هم یک روز خوب میشوند.
لختههای خون و رد سفید عرق روی لباس اسیرها خشک شده بود. سعی میکردند همانطوری که سید ازشان خواسته بود خوب باشند اما مطمئن نبودند که یک روزی از کاظم عراقی آدم خوبی دربیاید؛ تا اینکه آن شب کاظم آشفته وارد اردوگاه شد و به دست و پای سید افتاد. سید مثل همیشه با احترام خندید و پیشانی کاظم را بوسید. کاظم هم دست سید را سفت چسبیده بود و به چشمهای پر از اشکش میکشید و میگفت: مادرم خواب شما را دیده سید! خواب دیده که سیده زینب(س) به او میگوید که پسرت اسیری از اهلبیت ما را آزار میدهد! حلالم میکنی آقا؟!
سید، کاظم را بغل گرفته بود و از همان روز شدند دو دوست صمیمی. کاظم همیشه درد دلش را نگه میداشت تا به سید بگوید و احکام شرعیاش را هم از خود او میپرسید. حتی وقتی خواستند سید را به اردوگاه تکریت منتقل کنند، بیتوجه به توبیخ و تبعید تا جلوی در مینیبوس اعزام اسرا برایش هایهای گریه کرد. کاظم از اثر محبتهای سید یک مسلمان واقعی شده بود، آن قدر که بعد از پایان جنگ به ایران آمد و از نود رزمنده ایرانی که در اردوگاه شکنجهشان داده بود حلالیت طلبید و بعدها با شهادت در دفاع از حرم حضرت زینب(س) عاقبت به خیر شد.
سید اما روی پایش بند نمیشد. لباس اسرا را میشست. زخمهایشان را میبست. شوخی میکرد تا روحیه بچهها حفظ شود و با اخلاق خوبش یادشان میداد که در وجود همه انسانها نوری از امید و خوبی هست که فقط نباید بگذاریم تا زمان درخشانتر شدن، خاموش شود. سید سالهای سخت اسارت را به جان میخرید تا جانها را در اردوگاه، سلامت به بار بیاورد. برایش هم فرقی نداشت این اسیر است، فرمانده است، کافر است، مسلمان است، ایرانی است، عراقی است، تمام چیزی که او میدید، «انسان» بود، انسانی که خداوند برای حق و شأنش در قرآن گفت: «هر کس یک نفر را زنده کند، گویی که همه جهان را زنده کرده است.» و سید دنبال زنده کردن انسانیت در جهان بود.
جهانی که آن روز از غرب آمده بود به شرق، آن هم زیر پرچم صلیبسرخ تا اسیران را نجات بدهد. اما سید پشت اسرا را میگرفت. دوست نداشت برگردد ایران. میخواست تا روزی که حتی یک اسیر اینجا مانده او هم کنارش زمین خورده باشد. اما دل توی دل بقیه اسرا نبود. آن روز برایشان حکم پیروزی داشت. صلیبسرخ آمده بود و این یعنی برگ برنده. همهشان در دو قدم آزادی این پا و آن پا میکردند تا نوبتشان برسد و از قفس رها شوند. اما آرامش سید و محاسن جوگندمیاش توجه مأمور صلیبسرخ را جلب کرد. با اینکه سن و سالدار بود و صورتش پر از جای زخمهای کاری و تازه، اما مدام نوبتش را به جوانترها میداد. انگار هیچ شوقی برای رهایی از این جهنم بعثیها نداشت.
مأمور با نگاهی گذرا زخمهای سید را ورانداز کرد و برگه ثبت مشخصات را بالا گرفت: آیا اینجا شکنجه میشوید؟
کارد میزدی خون فرماندهان بعثی در نمیآمد. فکر میکردند حالا که سید اذیتها را رو کند و بگوید چطور شکنجه شده، کارشان تمام است. منتظر بودند سید دهن باز کند و از کابل و گونیهای شبانه بگوید. یا حتی از آن میخها که توی سرش کوبیده بودند و مدام عفونت میکرد. اما سید خیلی آرام و باوقار انگشتهایش را توی هم قفل کرد و گفت: هر کجا شرایط مخصوص به خودش را دارد. گرمای کرسی در زمستان زیر برف خوب است. زندان هم زندان است و اردوگاه که هتل نیست.
صدایش را آرامتر کرد و طوری که عراقیها نشنوند، پرسید: سربازان صدام شما را شکنجه میکنند؟ اما سید جواب درست و حسابی نداد. همه هاج و واج ماندند؛ نماینده صلیبسرخ، اسرا و حتی فرمانده بعثی اردوگاه.
فردا فرمانده دنبال سید فرستاد تا او را به اتاقش بیاورند.
سید آمد. با همان آرامش همیشگی. فرمانده با تردید ایستاد: من خودم کسی هستم که بارها تو را شکنجه کردم، اما تو هیچ حرفی نزدی، به خاطر حضور من ترسیده بودی که بعد از رفتن آنها دوباره شکنجهات کنم؟ سید با متانت سرش را بالا آورد و نگاهی به فرمانده انداخت: من که اگر از این چیزها میترسیدم که با پای خودم به جنگ نمیآمدم.
سید به میز نزدیکتر شد و صدایش را شمردهتر کرد: من هرچه فکر کردم علیه کشور و مسئولان عراقی شکایتی کنم، دیدم انصاف نیست. بالاخره ما دو کشور مسلمان هستیم و داریم با هم میجنگیم. این مقطع از جنگ هم تمام میشود و دائمی نیست، اما نخواستم شکایت یک کشور مسلمان را پیش کفار ببرم و در روز قیامت نتوانم پاسخگو باشم.
آن نور پنهان شده در گوشه دل فرمانده بعثی روشن شد. درخشان شد و به خاطرش آمد که او قبل از بعثیِ شکنجهگر بودن، یک انسان مسلمان بود. دستپاچه کلاهش را از سرش برداشت و دستهایش را به میز تکیه داد. هقهق گریه مردانهاش شانهاش را به لرزه انداخته بود. با شرمندگی به چشمان سید که از اولین سالی که اسیر شده بود، خیلی پیرتر شده بود، نگاهی انداخت و گفت: تو مسلمانی و من هم مسلمانم. اینکه بگویم آزادت میکنم، دروغ است، چون قدرت چنین کاری را ندارم اما جز این هر کاری را بخواهی برایت انجام میدهم.
سید تشکر کرد. با خنده دستش را به شانه لرزان فرمانده کشید: شکنجهام بده! فرمانده لرزید و خودش را عقب کشید: تو چه میگویی سید؟ سید با یقین خندید و سر تکان داد: شکنجهام بده! از تو میخواهم شلاق و کتکم بزنی و به این بهانه که در اردوگاه هرجومرج میکنم به اردوگاه دیگری منتقل کنی. وقتی چند روزی در اردوگاه دیگری بودم باز همین کارها را تکرار کنی و زمینه انتقالم به اردوگاه بعدی را فراهم کنی.
فرمانده عراقی با تعجب دست سید را گرفت: چرا برادر؟ سید سر فرمانده را بوسید و گفت: اسرای ایرانی خیلی تحت فشار هستند. میترسم در راهی که قدم گذاشتهاند کم بیاورند. میخواهم دلداریشان بدهم، کنارشان باشم و کمک کنم بتوانند این شرایط سخت را تحمل کنند.
سید به اردوگاه برگشت. فرمانده با اشک شکنجهاش داد و سید علیاکبر ابوترابی، ده سالِ تمام، سیدالاسرای اسیران اردوگاههای عراقی بود.»(با تلخیص)
آزادی از اسارت و دیدار فوری با رهبری
سرانجام حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابیفرد پس از 10 سال اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در 24 شهریور 1369 به وطن بازگشت و یک روز بعد به دیدار با رهبر فرزانه انقلاب اسلامی نایل گردید.
حضرت آیتالله خامنهای در دیدار حجتالاسلام ابوترابی پس از آزادی از اسارت فرمودند:
«واقعاً دائماً خدا را شکر میکنیم. دیروز وقتی این خبر بسیار بسیار خوشحالکننده را دادند که شما آمدهاید، واقعاً برای من یک مژده بود....
ما همیشه شما را دوست داشتهایم و خاطرات با شما را فراموش نمیکنیم....
الحمدلله آنچه که شما گذراندید، فضیلتش کمتر از شهادت نیست. خدا را شکر میکنیم که امتحان خیلی خوبی دادید....
من میدانم در این دوران دهساله اسارت که شما ملجأ این جوانان بودید و به شما مراجعه میکردند، به شما چه گذشته است....
آقای ابوترابی، همان کسی بوده که همه به او پناه میبردند. واقعاً از درون به انسان خیلی سخت میگذرد و خیلی کاهیده میشود؛ چون کسی که همه به او پناه میبرند، دلش میخواهد که او هم به جایی پناه ببرد. البته آن کسی که اهل تقوا و توجه به خدا باشد، به خدا پناه میبرد و خدا را پیدا میکند؛ لیکن خیلی سخت است.
آدم وقتی این جوانان را میبیند که با چه بیتابی این مدت را گذراندند و به ایشان مراجعه کردند و ایشان هم نرم و ملایم و دلنشین برخورد کرده و هر کسی را به فراخور حال خودش جواب داده و همه را به جای خود نشانده و ملاحظهشان را کرده است، متوجه میشود که به چنین انسان مسئولی چه گذشته است. اگر بخواهیم تشبیه ناقصی بکنیم، باید بگوییم که بلاتشبیه مثل حضرت زینب(سلاماللهعلیها) رفتار کرده است. در دوران اسارت، آن بزرگوار واقعاً همینطور بوده است؛ یعنی رکنی بوده که همه به او پناه میبردند.» 25/06/1369
خدمت شبانهروزی به محرومان و ایثارگران
دو هفته بعد، در 7 مهر 1369، رهبر معظم انقلاب اسلامی طی حکمی حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی را به سمت نماینده خود در امور آزادگان منصوب نمودند.
سید آزادگان دوران پس از اسارت را در کنار مصیبتزدگان، بر بالین بیماران و افراد ناتوان، در مجالس دعا و معنویت، در حال سرکشی و تفقد از آزادگان و جانبازان و ایثارگران و پیگیری دردها و مشکلات آنان گذراند و برای خدمت به بندگان خدا، لحظهای را از دست نداد. سفرهای شبانهروزی به شهرها و روستاهای کشور و رسیدگی به حال دردمندان و نیازمندان، روش همیشگیاش بود. بیشتر ایام را در مدت حدود ده سال پس از آزادی، در حال روزه سپری کرد و از خواب خود کم نمود تا شبها نیز به سراغ نیازمندان گمنام برود.
در دوره چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی با رأی بالای مردم قدرشناس تهران، به عنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه یافت و در خانه ملت، با نطق های خود، مسئولان و کارگزاران نظام را دعوت به رعایت عدالت، توجه به مردم و حفظ ارزشهای دینی نمود.
عشق به خدای متعال و معصومین(ع)
عشق به خدای متعال و معصومین(ع) در لحظه لحظه حیات و در سراسر وجودش نمایان بود. کاروانهای پیادهروی معنوی و زیارتی برگزار مینمود. سید در ایام فاطمیه، پیاده از حرم امام خمینی تا حرم حضرت معصومه(س) به راه میافتاد و همراه با جمعی از آزادگان و شیفتگان، با ذکر و اشک و سوز، این سفر معنوی را به انجام میرسانید. در ایام عرفه نیز پیاده از تنگه مرصاد تا مرز خسروی راه میرفت و جمع کثیری از مردم متدین وی را همراهی میکردند. در عرفه ۷۹، تعداد رهپویان این سفر پربار معنوی در روز عرفه هنگام برگزاری دعای امام حسین(ع) در مرز خسروی از شصتهزار نفر گذشت. در تابستان، قبل از فرا رسیدن سالگرد ورود آزادگان، او سفر آسمانی خود را با شیفتگان خاندان عصمت و طهارت(ع) از حرم امام خمینی(ره) تا حرم امام علی بن موسیالرضا(ع) آغاز مینمود و در قالب کاروانهای پیادهروی، در آن روزهای بسیار گرم، از تهران تا مشهد، عاشقانه به سوی بارگاه مقدس امام هشتم طی طریق مینمود.
پاک باش و خدمتگزار
نقل شده است که: «با توکل به خدا، دست از دامن معصومان برمگیر.» از سخنان سید آزادگان و «پاک باش و خدمتگزار»، شعار حاج آقای ابوترابی بود و میگفت: باید افتخار کنیم که مردم ما را لایق دیدند تا به کارهایشان رسیدگی کنیم و برای خدمت به مردم باید با تمام وجودمان عمل کنیم.
پرواز در مسیر زیارت امام رضا(ع)
سرانجام، حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابی در 12 خرداد 1379(27 صفر 1402) در حالی که به همراه پدر بزرگوارشان آیتالله سید عباس ابوترابی در آستانه 28 صفر(سالگرد رحلت نبی مکرم اسلام(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع)) عازم مشهد مقدس و زیارت حضرت ثامنالحجج(ع) بودند، در جاده بین سبزوار و نیشابور، بر اثر تصادف، ارواح آن عالمان وارسته از خاک تا افلاک پرکشیدند و به لقاءالله پیوستند.
هر دو سید بزرگوار پس از رحلت شهادتگونهشان، میهمان امام رئوف گردیدند و پیکر مطهرشان در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شد.
در پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پی درگذشت حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابی و پدر بزرگوارشان آمده است:
«با اندوه و تأسف فراوان خبر درگذشت عالم مجاهد خستگیناپذیر، حجتالاسلام آقای حاج سید علیاکبر ابوترابی و پدر بزرگوارش آیتالله آقای حاج سید عباس قزوینی ابوترابی را دریافت کردم. این پدر و پسر پارسا و پرهیزگار، در راه ضیافت بارگاه حضرت ابیالحسنالرضا(علیه آلاف التحیه و السلام) بودند که به لقاءالله و با فضل و کرم او به ضیافت اولیای مقرب الهی نائل آمدند و انشاءالله در بهشت رضای خداوند که پاداش یک عمر مجاهدت و صبر و استقامت و پاکدامنی آنان است، مستقر گردیدند....»12/03/1379