تشکیل اولین هسته مخفی هیئتهای مؤتلفه
یادم هست که من از بین آن پنجاه نفر، 26 نفر را به منزل خودم دعوت کردم و به آنها عرض کردم ما سالیانی است که در این هیئت فعالیت میکنیم، مقداری در شرکت یا خیریه و... پسانداز میکنیم، ولی الان مرجع تقلید محبوب ما اعلام کردهاند که هر حرکت دینی که در مسیر عظمت اسلام و مسلمین نباشد قابل قبول نیست. ما نمیتوانیم بگوییم این کار هیئت ما یا شرکت ما یا خیریه ما در مسیر عظمت اسلام و عزت مسلمین بوده است. ما عدهای دور همدیگر جمع هستیم و خیال میکنیم داریم کار خوبی انجام میدهیم.
با صحبتی که من انجام دادم چند نفری شاید متاثر شدند یاگریه کردند که چرا ما همین طور دور هم نشستهایم و خیال کردهایم که در مسیر اسلام هستیم؟ عرض کردم من پیشنهادی دارم. پیشنهادم این است که ما امشب بنشینیم و دو نفر از بین خودمان انتخاب کنیم و هر هفته یک مبلغی را به صندوق بیندازیم و هر هفته دو ساعت وقت را به این کار اختصاص بدهیم و اگر مراجع کاری داشتند وقت بیشتری بگذاریم و برویم خودمان را به خدمت مرجع تقلیدمان معرفی کنیم.
ما بیش از پنجاه نفر بودیم، پس چرا 26 نفر را دعوت کردیم؟ من همانجا گفتم که چون این کار از حالا به بعد کار خطیری است و اولین شرط آن رازداری است، من بعضی از برادران را از نظر رازداری امتحان نکرده بودم. لذا فکر کردم و شما را که یقین دارم رازدار هستید و حرفها از طرف شما بیرون پخش نمیشود، دعوتتان کردم. اما اگر به تدریج هر کدام از شما کسانی را پیشنهاد کردید من حرفی ندارم که بعدا آنها را نیز دعوت کنیم و بگوییم تا کجاها پیش آمدهایم. آن شب دو نفر انتخاب شدیم: حبیبالله شفیق و بنده. درآمدهای ما تفاوت داشت؛ برخی طلبه و تعدادی کارگر ومعلم و کاسب بودیم. برای اینکه هیچ امتیازی نباشد یک صندوقی درگوشه اتاق گذاشتیم و گفتیم هر کس هر چهقدر میتواند بدهد، هفتگی در این صندوق بیندازد ولی نگوید که چه قدرانداختم. مجموعش هرچه شد به خدمت مرجع تقلیدمان میبریم و میگوییم ما هفتگی این قدر پول داریم. همین طور هم شد و جمعه بعد خدمت امام رفتیم و عرض کردیم که ما 26 نفریم و در هفته این قدر پول داریم و هفتهای دو ساعت متعهدیم که وقت بگذاریم و هر وقت که شما یا دیگر حضرات مراجع فرمایشی داشته باشید ما وقت بیشتری میگذاریم. امام دعا فرمودند و تحویل گرفتند. به دنبال آن، ایشان بدون اینکه من خودم بدانم دستور تحقیق در سه محیط درباره من را فرموده بودند: یکی از درون فامیل و یکی از محیط کار و یکی از رفقای من. من بعدها مطلع شدم که امام چنین تحقیقی را درباره بنده انجام دادهاند. یقینا درباره آقای شفیق و دیگر کسانی که با ایشان ارتباط برقرار میکردند نیز همین تحقیق بوده است.
در جلسات بعد تصمیم گرفتیم که روزهای جمعه از این 25 یا 26 نفر و گاه چند نفر هم از بقیه افراد هیئت را برای دیدار با امام به همراه ببریم اما آن بقیه درست مطلع نبودند که ما چه جلساتی داریم و چه ارتباطی داریم. برای نسل جوان ما جالب خواهد بود که بدانند امام چقدر تنزل میفرمودند و خودشان را در سطح کوچه و بازار قرار میدادند تا ما را رشد بدهند و مطالبشان را به ما برسانند.
مرجع تقلیدی که آموزش کار جمعی میداد
یکی از خاطرات این است که روزی ما به خدمت حضرت امام رسیدیم. وقتی وارد شدیم آنجا یک گروهی قبل از ما به خدمت امام رسیده بودند. سخنگوی آنها سؤالاتی کرده بود و امام این سؤالات را پاسخی در حد فهم آنها داده بودند. به حدی که آنها مطالب را کاملا فهمیده بودند. در این جا نماینده آن گروه عرض کرد که حضرت آیتالله! ما تا آخرین نفس، تا آخرین نفر و تا آخرین قطره خون در خدمت شما هستیم. عبارات، خیلی زیبا و شیوا بود.
ناگهان نماینده ما به او اعتراض کرد. گفت: چرا چاخان میکنی؟! نکن این کار را! و...
یکی دو تا از علما در خدمت حضرت امام بودند. یکی از آقایان به این برادران خطاب کرد که در محضر حضرت آیتالله این صحبتها را نکنید. امام فرمودند: «شما ساکت بمانید و بگذارید بحثشان را بکنند». بعد امام فرمودند: «بدانید بحث یعنی حق جویی. یعنی وقتی شما برادرتان صحبت میکند، اگر حق جو باشید گوش میکنید. شاید حقی که شما به دنبالش میگردید از زبان برادرتان دارد صادر میشود و خدا آن حق را از زبان برادرتان به شما میرساند. اما اگر بخواهید حرف خودتان را به کرسی بنشانید این جدل است و اگر ادامه پیدا کند جدل محرم است و جلسه حرام میشود و من حرکت میکنم و میروم. تا وقتی که بحث میکنید من مینشینم که بحثتان را بکنید».
آن برادری که مورد سرزنش قرار گرفته بود به دوست ماگفت: چرا توهین میکنی؟ تو مرا میشناسی که میگویی من چاخان میکنم؟ نماینده ما به او خطاب کرد که همین امثال شماها آن چاخانها را کردند و آیتالله کاشانی را وسط آوردند و بعد او را رها کردند و رفتند.
او در جواب گفت: آخر سن من با زمان آیتالله کاشانی میخواند؟ چرا حرف بیخود میزنی؟ این رفیق ما گفت: امثال تو بودند که آمدند و این کار را کردند.
او گفت: چه طور میتوانی بگویی امثال من بودند؟ این برادری که از طرف ما بود گفت: تو هنوز یک سیلی برای اسلام نخورده ای. چه میدانی که تا آخرین نفس و آخرین قطره خون یعنی چه؟ تو با این حرفهایت حضرت آیتالله را فریب میدهی.
این جا او یک تکیه گاهی پیدا کرد و گفت: حالا به من توهین میکنی هیچی. به مرجع تقلیدم هم توهین میکنی؟ یک مقدار جلسه را داغ کرد! امام فرمودند: لابد نوبت به من هم میرسد! (با همین تعبیر وارد بحث شدند) صحبت را شروع کردند.